داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

 

مقدمه را که می‌خوانم کتاب را می‌گذارم روی سینه‌ام و چشم‌هایم را می‌بندم. پاراگراف آخر را دوباره در ذهنم مرور می‌کنم. همانجایی که دربارة نویسندة کتاب است. همان‌جا که نوشته والریا لوییزِلی[1] در مکزیک متولد شده و تجربة زندگی در آفریقای جنوبی، کاستاریکا، آمریکا، کرة جنوبی، هند، اسپانیا و فرانسه را دارد. الان هم استاد یکی از دانشگاه‌های نیویورک است و با گالری‌های هنری مختلف همکاری می‌کند. کاش جای لوییزِلی بودم. دنیا را می‌گشتم و بعد بهترین جایش را انتخاب می‌کردم برای زندگی و کار. همة دنیا را نگشته‌ام، اما بین همین چند جایی هم که پایم رسیده، مدام در حال انتخابم. هم دلم می‌خواهد واشنگتن زندگی کنم و هم نجف. گاهی عمیقاً دوست دارم اصفهان باشم و این اواخر هم که دیگر دیدن و شنیدن اخبار غزه کلافه‌ام کرده، به کسی نگفتم، اما به یمنی بودن هم فکر کرده‌ام. حالا لوییزِلی انگار جمع همة آرزوهایم است. کسی که طعم و رنگ زندگی در همه‌جای دنیا را چشیده؛ بدون تعصب و تعهد به خاکی یا فرهنگی. هرچند وقتی علی با همان لحن بی‌تفاوت و همه‌چیزدان نوجوان‌ها دلیل و برهان می‌آورد که وابستگی به مرزهای خاکی و پرچم‌های رنگ‌ووارنگی که همه قراردادهایی انسانی هستند کار اشتباهی است، ‌جلویش می‌ایستم و پای آب و خاک و وطن را پیش می‌کشم، اما ته قلبم احساس می‌کنم راست می‌گوید. وطن آدم می‌تواند همة دنیا باشد، بی‌آن‌که مالک یا متعلق به جایی باشد. نشانی می‌گذارم لای صفحة مقدمة کتاب و کنار می‌گذارمش. دلم می‌خواهد قبل از خواب با فکر لوییزلی بودن کلی رویا ببافم. دستم را می‌رسانم به خنکی زیر بالش و سر می‌خورم توی دنیای بیمرز خیال. در کشوری دور از قاره‌ای دیگر، توی خانه‌ای که هیچ چیزش شبیه خانة خودم نیست با مواد درجة یک شکلات درست می‌کنم و به دلار می‌فروشم تا خوابم ببرد.

با صدای بلندی رویایم از هم می‌پاشد. اول خیال می‌کنم صدای خالی کردن تیرآهن است و بعد هم رعد و برق. اما هی صدا بیشتر می‌شود و آسمان روشنتر. می‌روم پای پنجره. صدای چند انفجار بلند با آژیر ممتدی از دور گره می‌خورد. مطمئن می‌شوم حملة نظامی است. اسرائیل آمده و چیزی نمانده که اینجا را هم غزه کند. لرز می‌افتد به جانم، آنقدر که نمی‌توانم لیلی را از پای پنجره کنار بکشم. می‌ترسم. آنقدر که بی‌اختیار می‌زنم زیر گریه. هادی می‌گوید ساک کوچکی آماده کنیم که اگر لازم شد از خانه بزنیم بیرون. چراغ‌‌ها را روشن نمی‌کنم. نمی‌خواهم خواب بچه‌ها به‌هم بخورد. دست می‌برم توی ظرف کوچک جلوی آینه تا دستبند طلای لیلی را بردارم. پیدایش نمی‌کنم. کل ظرف را خالی می‌کنم توی کیفم. گوشواره‌های بدلی، گیره‌های روسری و سنجاق‌سرهایش را. توی تاریکی از کمدها و کشوها یکی یک‌دست لباس می‌کشم بیرون. تیشرت قرمز علی را هم از توی اتو‌کشی‌ها برمی‌دارم که به کفشش می‌آید. فکر می‌کنم اگر یکی از این انفجارها جلوی چشم بچه‌ها اتفاق بیفتد چه؟ یکی یک لباس زیر و شلوار دیگر هم برمی‌دارم. نبات‌هایی را هم که از سفره‌خانة دیروز توی کیفم مانده  نگه می‌دارم، شاید توی قحطی احتمالی به درد بخورد. دوباره صدای انفجار دیگری خانه را می‌لرزاند. دست می‌برم توی آستین مانتو، انگار که مقاومت می‌کند. فشار می‌دهم. دکمة مچم کنده می‌شود و قل می‌خورد زیر تخت. محل نمی‌دهم. ساک لبریز و کج و کوله را می‌گذارم دم در و با مانتویی که آستینش دکمه ندارد می‌نشینم پای تلویزیون و نگاه می‌کنم به اسم و تصویر سردارهای شهید شده. چیزی در درونم می‌لرزد. با این حال دلم می‌خواهد خانه بمانم. مرگ را به آوارگی ترجیح می‌دهم.

از خانه بیرون نمی‌رویم ولی جنگ با اخبارش خانه را پر می‌کند. ساکی که صبح بسته‌ام هنوز دم در است. من هم مانتوی دیگری را آماده گذاشته‌ام روی دستة صندلی. اما آرام شده‌ام و هنوز هم دلم می‌خواهد توی خانه بمانم. خبرهای حملة موشکی ایران که می‌رسد دلم خنک می‌شود. به معنای واقعی کلمه. میخواستم من هم نقشی داشته باشم در آتش کردن این موشک‌ها. فکر می‌کنم این داغی که هرروز پشت صفحة گوشی‌ و تلویزیون نشست به دل ما مادرها که بچه‌های غزه را زیر آتش و آوار دیدیم، شاید توی دنیایی موازی آتش این موشک‌ها شده باشد. شب دوباره سروصداها زیاد می‌شود. برای عوض کردن فضا با بچه‌ها فارستگامپ نگاه می‌کنیم. علی همچنان بی‌تفاوت است و مشکلش این است که چرا جنگ بعد از امتحانات او شروع شده. اما من دیگر آن آدم قبلی نیستم. خوشحالم که در این موقعیت ایرانم و دلم نمی‌خواهد هیچ جای دیگری بروم. حتی از صمیم قلب دلم می‌خواهد بروم وسط معرکة جنگ. آن وسط هم نشد، لااقل بروم خانه. از وقتی که تهران خالی شده و ما هم برای امنیت زده‌ایم به بیرون شهر کلافه‌ام. دلم می‌خواهد جای این‌که توی باغی با ده‌پانزده نفر آدم دیگر و سه تا جوجه‌رنگی و دوتا خرگوش روزم را شب کنم، توی خانة خودم باشم. تحمل این وضعیت سفید را ندارم. وضعیت قرمز تهران را ترجیح می‌دهم. احساس می‌کنم اگر توی خانه خودم صبح تا شب توی آشپزخانه باشم و تلویزیون را بگذارم روی شبکة خبر، کارآمدترم. چاوشی قطعة علاج را می‌خواند. حسودی‌ام می‌شود، به کاردرستی‌اش. از من چه کاری برمی‌آید؟ نوشتن و خواندن شاید. دستم به قلم نمی‌رود جز اینکه وقایع روزانه را با تک جمله‌هایی بی‌روح ثبت می‌کنم. شاید خواندن بهتر باشد. کتابم را باز می‌کنم. هنوز نشانش لای صفحة مقدمه است. همان‌جا که از لوییزِلی گفته بود. فکر می‌کنم خانة لوییزِلی کجاست؟ وقتی خسته می‌شود، وقتی کلافه می‌شود، دلش می‌خواهد به کجا برگردد؟ حاضر است توی کدامِ این سرزمین‌هایی که تجربه کرده تا ابد بماند؟ شاید زادگاهش، شاید هم جایی که خاطرات خوبی دارد. نمیدانم. فقط می‌دانم دیگر اصلا نمی‌خواهم جای او باشم. خانه‌ام را توی همین جایی که هست، توی همین قاره و حتی در خاورمیانه دوست دارم. انگار که بیشتر از همیشه من برای این خانه باشم و یا این خانه برای من.

بالاخره برمی‌گردم خانه ولی باید ساک مفصل‌تری جمع کنم برای سفری چند روزه به مشهد. جنگ هنوز ادامه دارد. من هم هنوز پر از احساس مالکیت و تعلقی هستم که نمی‌دانم از کجا آمده . با همین حس عجیب و عمیق تند و تند خانه را جمع و جور می‌کنم که صدای دو انفجار شدید میخکوبم می‌کند. کمی بعدتر خبر می‌رسد جایی نزدیک زندان اوین را زده‌اند. کسی به هادی زنگ می‌زند و می‌گوید شیشه‌های دفترش توی دانشگاه ریخته پایین. دل من هم می‌ریزد. علی چسب پهن برمی‌دارد و می‌افتد به جان پنجره‌ها. روی هر پنجره چند ضربدر بزرگ. شبیه پنجره‌های کلاس اولم توی دبستان. مثل این است که دارم توی خواب یا خاطره زندگی می‌کنم. هادی ساک‌ها را می‌برد بیرون. علی شیر گاز را می‌بندد. لیلی توی اتاق‌هایی که به بیرون پنجره دارند، چراغی روشن می‌گذارد. من هم در را قفل می‌کنم. با این‌که مقصد مشهد است، دل رفتن ندارم. نگاهم می‌افتد به پنجره‌های چسب زدة خانه. نمی‌دانم وقتی برگردم سرِ جایشان هستند یا نه. تمام مسیر تا راه آهن سرم را از پنجرة ماشین بیرون نگه می‌دارم و به شهر نگاه می‌کنم. شهر دوست داشتنی و مظلوم من. دلم نمی‌آید تنهایش بگذارم. راننده صدای ضبط ماشین را بلند می‌کند. آرمان گرشاسبی می‌خواند: «برمی‌گردم، کمی بمان، برمیگردم.»

توی قطار حال و هوای همه‌مان با همیشه فرق دارد. تلخی رفتن از شهر به شیرینیِ سفر می‌چربد. هنوز ذوقِ کوپة ترتمیز و بشقاب‌های پذیرایی و کیف‌های کوچک زرشکی با مسواک‌های یک‌بار مصرف تاشو و خمیر‌دندان‌های فسقلیِ‌ تویشان را نکرده‌ایم‌، که سرمان می‌رود توی گوشی و دنبال خبرهای جدید می‌گردیم. خیلی نمی‌گذرد که خبر حمله ایران به پایگاه‌های قطر همة سایت‌ها و گروه‌های خبری را پر می‌کند. احساس غرور می‌کنم. انگار من بودم که صبح همزمان هم ساک سفر ‌بستم و هم طراحی حملة امشب را کرده‌ام. خیره می‌شوم به پنجرة قطار. توی آسمان سیاه بیابان دنبال نقطه‌های نورانی می‌گردم که پیدایشان نمی‌کنم. خیلی دورشده‌ایم از تهران. فکر می‌کنم اگر لوییزلی بودم، برای ارتش کدام کشور نقشة حمله می‌کشیدم؟ دراز می‌کشم و ملافة سفید قطار را می‌کشم روی سرم. بوی تند شوینده دماغم را پر می‌کند و تمام سفرهایی که با قطار رفته‌ام را یادم می‌آورد. چشم‌هایم را می‌بندم. دختربچه‌ای که توی شبکه‌های اجتماعی تصویر و صدایش را زیاد دیده‌ام توی سرم فریاد می‌زند: «الهم سدد رمیهم.» که یعنی خدایا تیرهاشان را به هدف برسان. من هم تکرار می‌کنم و توی ذهنم می‌نشینم پشت لانچر پدافند و البته موشک‌ها را هم هدایت می‌کنم. با این‌همه فکر و خیال و مسئولیت طبیعی است که خوابم نمی‌برد‌. دوباره گوشی را برمی‌دارم. خبر جدید هشدار اسرائیل برای خالی کردن منطقه هفت تهران است. دلم به شور می‌افتد. نقشة قرمز شدة منطقة هفت تهران می‌نشیند توی ذهنم. جنگیدن‌های خیالی‌ام فایده ندارد. دلم می‌خواهد این تکة تهران را توی بغلم بگیرم. همانطور که دراز کشیده‌ام در خودم جمع می‌شوم. خبرها پشت سر هم از راه می‌رسند: فعالیت شدید پدافندها در تهران، انفجارهای مهیب در مرکز تهران و ... چشم‌هایم سیاهی می‌رود. خانه‌ام در مرکز تهران نیست. اما خانة دوستانم هست. دانشگاه سال‌های دورم هست. کلاس لیلی هست. استخر علی هست. خاطراتم هست. شهرم هست. شانه‌هایم سنگین می‌شود. شبیه شب اول بغضم بی‌اراده می‌شکند. برای اولین بار عضوی از اعضای داخلی بدنم را حس می‌کنم. کبدم را که دارد در خودش می‌پیچد، می‌سوزد. بیشتر در خودم جمع می‌شوم. نقطه‌ای در درونم، شبیه مرکز تهران آتش گرفته است. آیت‌الکرسی می‌خوانم و فوت می‌کنم به سمت تهران. به مرکز تهران، شاید کمی خنک شود. محمود درویش در گوشم می‌خواند: «آه از وطنی که در تنی‌ست.»

توی صحن بزرگ حرم همه‌چیز آرام است. آدم‌ها روی فرش‌های قرمز پهن شده توی حیاط نشسته‌اند، تکیه داده‌اند به ستون سایبان‌ها یا دراز کشیده‌اند. زیارت‌نامه‌می‌خوانند، حرف می‌زنند، بغض می‌کنند، دست می‌کشند روی گل‌های فرش. زوج‌ها سر روی شانة هم، بچه‌ها مشغول بازی، پیرها گاهی به نماز، گاهی به چرتی تکه‌پاره. همه‌چیز آرام است که ناگهان با صدایی شبیه انفجاری دور از جا می‌پرم. آدم‌ها هیچ واکنشی ندارند. به آسمان نگاه می‌کنم. جای موشک، فرفره‌های کوچک چراغ‌دار توی هوا می‌چرخند و پایین و بالا می‌روند. به هادی نگاه می‌کنم، می‌گوید صدای دستگاه سرماساز حرم بوده. چیزی توی دلم می‌لرزد، از سینه‌ام بالا می‌آید و گره می‌خورد توی گلویم. دلم می‌خواهد گریه کنم. آن هم نه گریة معمولی. یک جور شیون دلم می‌خواهد. خودم را شبیه زن‌های جنگ‌زدة خوزستانی می‌بینم. با چادر عربی و حتی بقچه‌ای روی سرم. آمده‌ام شکایت انگار. همة خانه‌های خراب شدة تهران می‌شوند خانه‌ام و همة جان‌های تکه‌پاره و زیر آوار مانده، پارة تنم. مداحِ حرم امین‌الله می‌خواند، اما من صدای چاوشی را می‌شنوم: «با تکه‌های پیکرمان، با گیسوان دخترمان...». چادر را می‌کشم روی صورتم و بلند بلند زار می‌زنم. نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد، زن خوزستانی داغدیدة درونم آرام می‌گیرد. سبک می‌شوم. دخترکی بستة آجیل کوچکی را می‌گذارد روی زانویم. چادرم را کنار می‌زنم. روبان دور بسته را باز می‌کنم و نقل معطرش را می‌گذارم گوشة لپم. دهنم شیرین می‌شود. سر بلند می‌کنم. آدمها بیشتر شده‌اند و صدای دستگاه سرماساز توی همهمه‌شان گم می‌شود. آسمان هم پر است از فرفره‌های رنگی چراغ‌دار. کیسة کفش‌هایم را دست می‌گیرم و شبیه بچه‌ها پامی‌کشم روی سنگ‌های خنک صحن. می‌شوم یکی از زائران آرام و عادی حرم. راستی لوییزلی وقتی داغدار شود، وقتی جنگ‌زده شود، به کجا پناه می‌برد؟ کجا آرام می‌گیرد؟ اصلا لوییزلی جنگ‌زده می‌شود؟

 

از حرم که بیرون می‌آیم ترکیبی از بوی زعفران و نبات و نخودچیِ بوداده می‌پیچد توی سرم‌. راه می‌افتم سمت خیابان اصلی. از سرو صدای اسباب‌بازی‌های آواز‌خوان و کفش‌های سوت‌سوتکی که می‌گذرم، مردم را می‌بینم که سوار موتورها و ماشین‌هایشان پرچم ایران را بالا برده‌‌اند و کف و سوت می‌زنند. جشن پیروزی گرفته‌اند. احساس غرور می‌کنم. انگار من را به‌خاطر عملیات‌هایی که طراحی کرده‌ام و موشک‌هایی که هدایت کرده‌ام تشویق می‌کنند. برایشان دست تکان می‌دهم، درواقع تشکر می‌کنم. گوشی‌ را درمی‌آورم که عکس بگیرم. خبر جدید آمده؛ مراسم تشییع چند شهید، فردا در مشهد. صدای زن جنگزدة درونم را می‌شنوم. فاصلة رسیدن از شادی پیروزی به غم از دست دادن زیاد نیست. فردا خیابان امام رضا شلوغ می‌شود. توی پیاده‌رو می‌ایستم و به جمعیت نگاه می‌کنم. همه را انگار می‌شناسم و نمی‌شناسم. شبیه همانهایی هستند که دیشب توی صحن بودند. شبیه آن‌ها که جشن پیروزی گرفته بودند. زوجها، پیرها، جوان‌ها و بچه‌ها. هرکدام در حال خودشان، پشت آن تابوتهای پیچیده در پرچم قدم برمی‌دارند. آهسته، تند، و حتی گاهی ساکن. هرکس به شیوة خودش. کمی جلوتر، روی تابلوی بزرگی، فردوسی دست بر پیشانی، سلام نظامی می‌دهد. پایین تصویرش نوشته: «چو ایران نباشد تن من مباد، بدین بوم و بر زنده یک تن مباد.» دوباره حس غرور می‌کنم، انگار که من هم تکه‌ای از این شعر باشم، یا اصلا خودم سروده باشمش. از پیاده روی می‌گذرم و می‌رسم به خیابان. همراه آدم‌ها می‌شوم. درواقع می‌شوم یکی از آن‌ها. گرچه شهید تشییع می‌کنیم، اما حس خوبی دارم. حس غرور. حس همراهی. حس مالکیت و یا شاید هم تعلق. باز هم خیالم می‌رود پیش لوییزلی بینوا. او برای کدام سرزمین می‌تواند شعر بگوید؟ با کدام مردم می‌تواند پشت تابوت هموطنش همراه ‌شود؟ زیر کدام پرچم سلام نظامی می‌دهد؟ فکر می‌کنم خوب است که بشود به همة دنیا سرک کشید و طعم‌ها و رنگ‌هایش را تجربه کرد، اما تهش آدمیزاد باید یک جای این جهان خانه داشته باشد. خانه‌ای که بخواهد به آن پناه ببرد، از آن دفاع کند یا از نو بسازدش. آن‌وقت است که باید دور خانه‌اش را مرز بکشد و یک پارچة رنگی بزند سردرش. بعد هم بنشیند توی تراس یا لم بدهد جلوی تلویزیون یا بچرخد توی آشپزخانه و زیرلب بگوید هیچ‌جا خانة خود آدم نمی‌شود. یا اگر خوش‌سلیقه‌تر باشد صدای محمد نوری را توی خانه بلند کند: «در روح و جان من، می‌مانی ای وطن...». امیدوارم لوییزلی چنین خانه‌ای داشته باشد.

ناتمام...

 

 

 

 

 

[1] Valeria Luiselli

پیرمرد عطار

۲۹
اسفند

در ستایش نو نشدن!

دکتر ثروتی توی رادیو می‌گوید اسرائیل و آمریکا دچار خطای محاسباتی شده‌اند و من فکر می‌کنم آدمی که فامیلی‌اش ثروتی است چقدر می‌تواند پولدار باشد که رانندة تاکسی خطاب به مسافری که جلو نشسته می‌گوید: «به سال نمی‌رسه، سرِسال نشده آمریکا میزنه. با عراق هم همین کار رو کرد، روز اول عید عراق رو زد.»

بعد هم سرعت می‌گیرد و چراغ زرد را رد می‌کند اما دوباره پشت ترافیک می‌ماند. دو طرف خیابان ماشین‌ها دوبل پارک کرده‌اند و فقط لاین وسط مانده و انبوهی از ماشین که مانده‌ام این وقت از روز غیر تعطیل توی یک خیابان محلی چه‌کار می‌کنند. پیاده‌روها پر است از آدم‌هایی که کیسه به دست، باعجله این‌طرف و آن‌طرف می‌روند. کیسه‌های پر از مرغ و گوشت، جعبة شیرینی، آجیل، کاغذ کادو، توت فرنگی، شاخه‌های سرخ و بلند بیدمشک و حتی دمپایی‌های پلاستیکی که انگار این دم آخری خریدارشان یادش افتاده آنها را هم باید نو کند. جلوی عابربانک‌ها و ماهی‌فروشی‌ها صف‌های طولانی کشیده شده و بازار گلدان سینره و تنگ ماهی و سبزه و حتی مارهای بدقوارة رنگ و وارنگ گچی و پلاستیکی داغ است.

مردم جوری در تکاپوی سال نو هستند که انگار این اولین و آخرین سال جدیدی است که قرار است از راه برسد. گویا نمی‌دانند همین نوروز پر از گل و سبزه و ماهی راه را برای تابستان داغ و پاییز خسته و زمستان آلوده باز می‌کند. اصلا انگار نه انگار هنوز یک سال نشده که همین کارها را برای سالی که حالا کهنه شده و آن موقع نو بود کرده‌اند.

دستهایم را توی جیبم می‌کنم و از میان انبوه آدم‌ها خودم را می‌کشانم توی مغازة عطاری. درِ توری‌اش را که باز می‌کنم، به یک‌باره صداهای پشت سرم قطع می‌شود. شلوغی و تکاپوی خیابان جایش را به سکوت و سکون می‌دهد و من ناخودآگاه قدم‌هایم را کندتر می‌کنم. انگار وارد دنیای دیگری شده‌ باشم. دنیای ساکتی که تنها ساکنش پشت دخل نشسته و بی‌توجه به هیاهوی بیرون، جزء قرآن امروزش را می‌خواند. انگار نه انگار که آن بیرون سال دارد نو می‌شود. دلم نمی‌آید خلوتش را به هم بزنم، ولی چاره‌ای نیست. آهسته سلام می‌کنم. محلم نمی‌دهد؛ همچنان نوکِ نشان کاغذی‌اش را زیر کلمات درشت قرآن می‌کشد و زیرلب زمزمة آهنگینش را ادامه می‌دهد تا می‌رسد به انتهای آیه. بعد تازه سرش را بلند می‌کند. هنوز همان شکلی است؛ همان شکلی که از بچه‌گی‌های من بود. فقط سفیدتر شده. انگار که یک لایه رنگ از روی پوست و موهایش برداشته باشند. جواب سلامم را می‌دهد و جوری از بالای عینک نزدیک‌بینش نگاهم می‌کند که یعنی چه ‌می‌خواهی؟ می‌گویم: «تخم شربتی دارین؟» عینکش را روی قرآن می‌گذارد و به زحمت از روی صندلی بلند می‌شود. دستی روی قالیچة قرمز کوچکی که نشیمن و پشتی صندلی‌اش را پوشانده می‌کشد و بدون هیچ جستجویی یک‌راست می‌رود سراغ یکی از شیشه‌هایی که از بچگی من و حتما قبل‌تر، با همین ترتیب توی قفسه‌های مغازه‌اش ردیف شده‌اند و دودستی می‌آوردش پایین. می‌پرسد: «چقدر؟» می‌گویم: «نمیدونم، یه ذره می‌خوام.» فکر می‌کنم الان است که غرغرش دربیاید. اما برخلاف انتظارم همان‌طور که سعی دارد سر مشمای کوچکی را با حرکت لرزان انگشت شست و اشاره‌اش باز ‌کند، لبخندی می‌زند و می‌گوید: «یک‌ سیر برات می‌ریزم.» نفس راحتی می‌کشم. خانم جون همیشه می‌گفت: «ممدآقا همه‌چیزش خوبه، فقط بداخلاقه.» و آقاجون ادامه می‌داد: «ولی خیلی کاسب باانصافیه.» حالا که فکر می‌کنم می‌بینم اگر یکی با فهرست بلندبالایی از ادویه‌جات می‌آمد توی مغازه‌ام و هی ایراد می‌گرفت و آخرسر کلی چانه می‌زد و تخفیف می‌خواست، حتما خلق من هم تنگ می‌شد. خیالم می‌رود پیش خانم‌جون. با همان فهرست طولانیِ ادویه‌هایی که حتما همه باید نکوبیده باشند. می‌شوم کودکی که تازه خواندن یاد گرفته و سعی می‌کند از روی کاغذِ چسبیده به هر شیشه خواص و مضرات محتویات آن‌را که با خط خوش و قلم نی نوشته شده، بخواند. یادم می‌آید خواندن کلمات اسهال و یبوست و نفخ شکم را اولین بار همین‌جا تجربه کردم. نگاهم را روی شیشه‌های رنگ‌ و وارنگ توی طبقه‌ها می‌چرخانم. هنوز همان کاغذها و همان خط خوش و همان خواص و مضرات. فقط چندتایی کاغذ با نوشته‌های تایپی با فونت بزرگ اضافه شده. سم سوسک‌کش اعلاء و رنگ موی طبیعی که عکس دختر گیسو کمند هندی دارد هم هنوز هست. مثل این‌که اینجا قرار نیست چیزی نو شود، چه رنگ و روی در و دیوار، چه حتی سال و ماه. شاید اینجا سال‌ها فقط می‌گذرند، نو نمی‌شوند و شاید کهنه‌ها به‌‌جای دورانداخته شدن، رنگ قدمت و وقار می‌گیرند. نمونه‌اش همین سنجد و سماقی که اینجا که به‌عکسِ سنجد و سماقِ تورپیچ و اکلیل‌مالِ بساط هفت‌سین فروش‌های کنار پیاده‌رو، با فواید و مضرات معلوم، سنگین و رنگین توی شیشه‌ نشسته‌اند. یادم می‌آید شیشه‌های دیگری هم اینجا بود. شیشه‌های مار. مارهایی به‌خود پیچیده توی الکل. یک از دلایلی که مطمئنم می‌کرد ممدآقا بداخلاق است همین مارها بودند. در طبقه‌بندی ذهنی من، آدمی که در و دیوار مغازه‌اش پر از اسم بیماری‌های چندش‌آور بود و مار مرده نگه می‌داشت، نمی‌توانست ‌اخلاق خوشی داشته باشد. مارها را پیدا نمی‌کنم، شاید برای همین ممدآقا دیگر به نظرم بدخلق نمی‌آید. پیرمرد مشمای تخم شربتی را روی کفة ترازوی کوچکِ وسط پیشخوان می‌گذارد و سنگی را روی کفة دیگر. با سرتاس کمی تخم شربتی به قبلی‌ها اضافه می‌کند تا دوکفه با هم همتراز ‌شوند. نگاهم می‌رود روی شیشه‌ای که رویش با خط خوش نوشته «سفیدآب آهک اعلاء، مفید برای جوش و لک صورت». انگار که با نبودن مارها دل و جرأت پیدا کرده باشم، می‌پرسم: «این سفید‌آب‌ها واقعاً اثر داره؟» در جوابم بلة کش‌داری می‌گوید و با جز‌ئیات روش مصرفش را توضیح می‌دهد. قیمش را می‌پرسم، هرچند بعید می‌دانم پسرم حاضر باشد به جای کرم‌های و لوسیون‌های خوش‌آب‌ورنگِ حاوی هزار جور ویتامین و مادة مغذی، روزی دوبار این پودر را با آب‌لیمو قاطی کند و آنقدر بگذارد روی پوستش بماند تا خشک شود، به‌خصوص اگر بو ببرد که اسمش سفیدآب است و قیمتش زیر پنجاه هزار تومان. حتی اگر بیاورمش اینجا و صورت صاف و سفید پیرمرد را که سالهاست همینطور مانده نشانش بدهم. ممدآقا بعد از توضیحات بی‌نتیجه‌اش سری تکان می‌دهد. دو سرِ مشما را با دقت زیر دستگاه پرس می‌گذارد و اهرم را آهسته ولی با قدرت پایین می‌آورد. بعد هم کیسه را می‌دهد دستم. درست همانقدری است که لازم داشتم. قیمت را که می‌پرسم باز هم جا می‌خورم. انگار این‌جا قیمت ‌ها هم نو نمی‌شوند. برمی‌گردم سمت میزی که از دوران کرونا این‌طرف دخل گذاشته‌ و رویش هم یک دستگاه کارت‌خوان است. می‌دانم که خودم باید کارت بکشم. پیرمرد خودش را از پشت دخل به سمت میز می‌کشاند. هول می‌کنم و مراقبم که صفرهای مبلغ را درست وارد کنم. تأکید می‌کند دوبار دکمة سبز را بزنم. می‌گویم: «من رسید نمی‌خوام.» طوری نگاهم می‌کند که بی‌ چون‌وچرا دوباره دکمة سبز را فشار می‌دهم. اولین رسید را با دقت از کارتخوان جدا می‌کنم و می‌دهم دستش. ممدآقا کاغذ را در فاصلة چند سانتی‌متری چشم‌هایش می‌گیرد و می‌گوید: «زیاد که نکشیدی؟» برای اطمینان به رسید خودم نگاه می‌کنم و می‌گویم: «نه، درسته» و با احترام رسیدم را تا می‌کنم و در جیب کیفم می‌گذارم. حس می‌کنم اینجا آداب نانوشته‌ای دارد که آدم ناخودآگاه ملزم به رعایتش می‌شود. ناگهان زیرِ طبقة فلزی کنار میز، چشمم می‌خورد به شیشه‌ای با در قرمزرنگ که مار زرد و ظریفی تویش خوابیده. کنارش هم شیشه‌های دیگر و مارهای دیگر. آن‌ها هم این‌همه سال مانده‌اند. کنار باقی عرقیجات و ادویه‌ها. کنار سم سوسک‌کش و رنگ موی هندی. و کنار پیرمرد عطار. پیرمردی که حالا از دید من آن‌قدرها هم بداخلاق نیست.

با خودم فکر می‌کنم اگر به جای تحلیل‌های دکتر ثروتی، حرفهای راننده تاکسی درست از آب دربیاید و آمریکا روز اول عید ایران را بزند، تنها جایی که لااقل در این خیابان سالم می‌ماند، همین عطاری است. جایی که این‌همه گذر سال و ماه تغییرش نداده را توپ هم نمی‌تواند از جا تکان دهد. یاد قلب مؤمن می‌افتم که از کوه استوارتر است. فکر می‌کنم ممدآقای عطار شاید برگزیده‌ای از سوی خداوند باشد برای نگه داشتن بخشی از زمان و مکان. برای حفظ آنها از جنگ دیوانه‌وار میان نوها و کهنه‌ها، برای حفظ تکه‌ای از دنیا از طوفان دورریختن کهنه‌ها و خریدن تازه‌ها. شبیه کتابخانه فیلم اینتراسترلا شاید هرکدام از این شیشه ها به زمان و مکانی وصل باشد و آن را از شتاب بی‌امان گذر سالها دور نگه دارد.

همچنان خیره به مارها مانده‌ام که ممدآقا با لبخندی که از او بعید می‌دانستم سال خوبی را برایم آرزو می‌کند. نگاهش جوری است که انگار منتظر جواب من مانده. من هم لبخند می‌زنم و تشکر می‌کنم، اما بیشتر دلم می‌خواهد بغلش کنم، به جای آقاجون، به جای خانم‌جون، به جای کودکی‌ام و به جای همة آدم‌ها و خاطراتی که زمان بی‌رحمانه از من گرفت و این پیرمرد این‌همه سال ردی از آن‌ها را در لابلای شیشه‌های عطاری‌اش برایم نگه داشت. حیف که بهانه‌ای بیشتر از یک سیر تخم‌شربتی برای ماندن در این دنیا ندارم. نگاهش می‌کنم و در دلم می‌گویم ممنون که هستی. ممنون که این گوشة دنیا را ثابت نگه داشته‌ای. ممنون که بی‌خیال همة تحلیلگران سیاسی و راننده تاکسی‌ها، دنیای کوچک خودت را از هر جنگی دور نگه داشته‌ای، حتی جنگ بین تازه‌ها و کهنه‌ها. خدا قوت پیرمرد عطار! سایه‌ات مستدام ممدآقا!

ناتمام...

امام جماعت بعد از حمد و سورهٔ رکعت دوم، نمازش را شکست. برگشت سمت من و با نیش باز گفت: «نمازم باطل شد، اصلا دو رکعتی بلد نیستم بخونم.» بعد هم زد زیر خنده و چادرش را چرخاند توی هوا و ولو شد روی مبل. خنده اش که تمام شد، گفت: «نمیدونم قنوت بخونم؟ نخونم؟» گفتم: «مثل نماز صبحه دیگه، قنوت هم اصلا مستحبه، تو هر نمازی میتونی بخونی، میتونی نخونی.» تندی چادر را از زیر دست و پایش جمع کرد و چتریهایش را داد زیرش و جلوی من ایستاد.  «پس دوباره میخونیم. منم توی قنوتم اول صلوات میفرستم بعد هم چندتا دعای فارسی میخونم. شما هم هر دعایی دلت بخواد، میتونی بکنی.» 
دوباره بلند شدم و گفتم: «باشه، برو بریم.» نخودی خندید و برگشت رو به من و گفت:  «بزن بریم.» نصف موهایش از چادر بیرون زده بود، ولی توجهی نکرد، برگشت و با وقار قامت بست. من هم اقتدا کردم.  «دو رکعت نماز شکر اقتدا میکنم به لیلی قربتا الی الله.» 
چند دقیقه قبل‌تر، سر نماز ظهر، بعد از رکعت دوم بلند نشد. نمازم را که تمام کردم، صدایش کردم، جواب نداد، که یعنی سر نماز است. تازه یادم آمد که باید تشهد را بلند می‌خواندم، چون بعضی جاهایش را قاطی می‌کند و حالا منتظر مانده تا من بفهمم و بلند تشهد را بخوانم تا او ادامه دهد. بعد کمی با هم تمرین تشهد کردیم، یاد گرفت، افتاد روی دور، نماز عصر را هم خودش خواند و رسید به آنجا که پیشنهاد داد امام جماعت شود و دو رکعت نماز شکر بخواند. انگارنه انگار همان دختری بود که دیروز از پارک آمد و گفت: «مامان دیگه نمیخواد برام جشن تکلیف بگیری، زنگ بزن به اونها که دعوت کردی بگو نیان.» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «نمیخوام حجاب داشته باشم. با دوستم حرف زدم، گفته چه فرقی داره حجاب داشته باشی یا نه، اصلا کی گفته حجاب خوبه؟» کمی که بیشتر گفت معلوم شد با دوست دوسال کوچکتر از خودش، در یک پیاده روی یک ساعته به این نتیجه رسیده اند که دین و پیامبر و کلا خدایی وجود ندارد و حجاب و نماز و الباقی مناسک هم کشکند. یکدفعه چراغ کلی سوال بی‌جواب در ذهنم روشن شد. از سوالاتی دربارهٔ برهان‌های وجود خداوند گرفته تا ضرورت و مدل حجاب و تا مبانی تربیتی و پاسخگویی به کودکان. نمی‌دانستم چه بگویم. دیدم چقدر دستم خالی ست برای پاسخ دادن به ذهن پرسشگرش. اگر مامانم بود میگفت بچه باید به حرف مامانش گوش بده و تمام. اما لیلی انگار از قبل فکر همه‌جایش را کرده بود. چند روز قبل از من پرسید: «مامان، دستورهای خدا که ربطی به شما نداره؟» پرسیدم: «یعنی چی؟» گفت: «یعنی اگه من نخوام حرف خدا رو گوش کنم شما نمیتونی مجبورم کنی.» گفتم: «نه. من مثل پیامبرم، فقط یاد آوری میکنم، پیامبرا هم فقط حرف های خدا رو به آدما یادآوری میکردن.» خندید و گفت: «آخ جون، پس مثل پیامبر خیلی مهربونی، به هیچ کس هم زور نمیگی، اگه کسی هم باهات مخالفت کنه نمیکشیش.» گفتم: «نمیکشمش، ولی شاید گازش بگیرم.» راستش فکر نمیکردم به این زودی به نبوت برسم و مجبور شوم برای اثبات وجود خدا و پیغمبر و دینش دلیل بیاورم. دلم می‌خواست بگویم آدم‌ها به دین اعتماد می‌کنند، خیلی برایش دلیل و منطق ندارند. دلم می‌خواست بگویم من به علی اعتماد کردم. دلم می‌خواست بگویم شرمنده‌ام که نتوانستم محبتی را که از علیِ بزرگ درک کرده ام، به تو بچشانم. اما اینها را نگفتم. فقط کمی از مهربانی پیامبران و معجزاتشان حرف زدم. بعد هم قرار گذاشتیم بعضی چیزها را از معلمش بپرسد و جوابش را به من هم بگوید.
حالا که پشت سرش قامت بسته ام، سعی میکنم همهٔ حواسم را جمع کنم و یک نماز باحضور قلب بخوانم. موقع قنوت هم دستهایم را بالا می‌آورم، چشمهایم را میبندم و مثل لیلی صلوات میفرستم و به فارسی دعا میکنم. می‌گویم: «محبت علی را به بچه های من، نه اصلا به تمام بچه های دنیا بچشان...» 
هنوز دعایم تمام نشده که امام جماعت رکوع و سجده را یکی می‌کند و به سرعت می‌رسد به تشهد. تشهد را هم بلند بلند و از حفظ می‌خواند و سلام می‌دهد. بعد هم مثل خزنده ای خودش را از توی چادر بیرون می‌کشد و با موهایی که در اثر الکتریسیتهٔ ساکن به همه جهت پراکنده شده اند، میرود دنبال کارش. و من می‌مانم و دو سجادهٔ باز و چادرنمازهای تا نکرده و دو رکعت نماز شکری که شاید تنها داراییم باشد...
ناتمام 

مکرمه

۱۳
آبان

 

امشب که با قدم‌های بلند از خانة شعر و ادبیات برمی‌گشتم، سایه‌ام را دیدم. سایه‌ای بلند شده از نورافکن‌های باغ‌موزة دفاع مقدس. دوستش داشتم. سایه‌ام را می‌گویم. سایه‌ام را دوست داشتم. چون همان‌جوری بود که می‌خواستم. سبک و آزاد. بلوز بلندی پوشیده بود و دست‌هایش را چپانده بود توی جیب شلوارش و تند‌تند راه می‌رفت. تنها و بی‌اعتنا به دیگران. این تکه‌اش را بیشتر دوست داشتم. سایه‌ام عینِ عینِ خودم بود. سبک و شاداب با لباس جمع‌وجور و راحت، بدون بار و بندیل و ساک و بچه. خودم را این‌جوری دوست داشتم. بعد از مدت‌ها حال خوبی داشتم و با سایه‌ام حال می‌کردم. بعد از مدت‌ها فقط به خودم فکر می‌کردم. بعد از مدت‌ها دلم نمی‌خواست جای کسی باشم؛ دلم نمی‌خواست به جایی برسم. بعد از مدت‌ها دلم پیش خودم بود، فقط خودم. یک لحظه ترسیدم. کسی که همیشه دیگران را دیده و حواسش به آن‌ها بوده، وقتی به خودش برسد شاید دیوانه شود، شاید هم وحشی، کسی چه می‌داند! 

امروز بالاخره شاخ غول را شکستم و آمدم جلسة روایت خوانی خانة شعر و ادبیات که هدایتش با مکرمه شوشتری است و دیدم این‌جا چقدر همان‌جایی بود که باید می‌آمدم. انگار دستی دارد هدایتم می‌کند، دستی که می‌شناسم ولی نمی‌بینم. وقتی نشستم توی جلسه و نفسم بالا آمد، تازه مکرمه را دیدم. داشتم به روایتی راجع به دوستی‌های قدیمی گوش می‌دادم که فکرم رفت تا سال‌های دور. تا زمستان ۸۱، تا سفر جنوب. مکرمه و رفقایش سال‌بالایی بودند و باحال و برای جوجه‌هایی مثل من حکم گنگ‌های گروه را داشتند. ما جوگیرها همه‌اش به یاد امام و شهدا اشک میریختیم و آرزوی شهادت میکردیم و آنها ته اتوبوس نشسته بودند و خاطرات سفر سال‌ پیش را برای هم تعریف می‌کردند و صدای خنده‌شان بلند بود. قرار بود به عنوان یادگاری سفر به ما پلاک‌هایی بدهند که اسممان رویش حک شده بود و این گنگ‌ها از سال قبل پلاک داشتند و من که از بخت بد پلاکم دیرتر از همه آماده شد، چه غبطه‌ای به حالشان می‌خوردم.

توی جمع این گنگ‌ها مکرمه بیشتر از همه توجهم را جلب کرد. اول به‌خاطر اسمش که تا به‌حال به گوشم نخورده بود، بعد هم به‌خاطر چهره‌اش. صورت مکرمه یک‌جورهایی خاص بود، همة اجزایش جمع و جور بود با زوایای تیز، و البته بیشتر از همه بینی‌اش برایم جذاب بود. حرکاتش را هم دوست داشتم، نرم و روان مثل حرف زدنش. لباس پوشیدنش هم همین‌طور، ساده و سبک و قشنگ و بی‌تکلف. و البته ویژگی خاصش برای من این بود که همیشه شالش را یک‌جوری بدون گیره و سوزن و کلیپس می‌بست که هم صاف و قشنگ می‌ایستاد، هم از جایش تکان نمی‌خورد و هم حجابش کامل بود. نه شش دور گِلِ گردن و دست و پایش می‌پیچید و نه روی صورتش کج و کوله می‌شد.

برمی‌گردم توی کلاس، روبه‌روی مکرمه، شالش هنوز صاف و مرتب است. دیگر روایت دوست قدیمی تمام شده و کسی دارد راجع به ابرپیرنگ‌ها حرف می‌زند. سعی می‌کنم حواسم را جمع کنم، اما دوباره مکرمه من را می‌برد به گذشته. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم چقدر این آدم برای من خاص بود، اولین دوستی  که در جشن عروسی‌اش شرکت کردم و اولین عروس با موهای کوتاه پوش داده و تاجی کوچک روی سرش. برای من که همیشه موهایم کوتاه بود نقطة امیدی شد که می‌شود بدون موی بلند هم عروس شد. پیراهنش را هم یادم هست، به عکس مدل پف‌پفی آن روزها، ساده و صاف و سفید بود. حتی ماشین عروسش را هم یادم می‌آید  که به جای گلایل و میخک گل‌های آفتابگردان داشت. از خانه‌اش هم همین یادم مانده که دورتادور اتاقش را کتاب چیده بود؛ و این تصویرها یک‌به‌یک مکرمه را برای من خاص‌تر می‌کرد. تیر آخرش هم انگشترش بود؛ دو رینگ ساده که روی هم افتاده بودند و انحنای کوچکی شبیه کلاه آ داشتند. آنقدر برایم جذاب بود که حلقه‌ام را شبیه همین طرح خریدم. البته نقش مکرمه که الان خانم استاد است در زندگی من پررنگ‌تر از این‌هاست. نمی‌دانم خانوادة هادی بین این‌همه دوست و آشنا شماره‌اش را از کجا آورده بودند و برای تحقیق با او تماس گرفته بودند. او هم سنگ تمام گذاشت و حتی از شهید همت هم خرج کرد تا من را به خانه بخت بفرستد و خب کارش نتیجه داد. البته آن‌موقع از او خواستم ماجرای این تحقیق و خواستگاری بین خودمان بماند، او هم قبول کرد، به شرط این‌که بارداریش را به کسی لو ندهم؛ ولی خیلی زود راز هردومان فاش شد. ما عروسی گرفتیم و یادمان رفت این یک راز بود و و طه هم بعد چند ماه صبرش سر رسید و شد اولین بچه توی جمع دوستان. آخرین باری که از نزدیک دیدمش، شاید سه یا چهار سالش بود و توی هیئت هنر با بچة دیگری دعوا کرده بود و برای تهدیدش داشت با داد و فریاد امام زمان را صدا می‌زد که زودتر بیاید و حق آن بچه قلدر را بگذارد کف دستش.

بعد از این‌همه سال دوباره رسیده‌ام به مکرمه و حالم خوب است، آنقدر خوب که دارم با سایه‌ام هم حال می‌کنم. مکرمه تشویقم می‌کند که بنویسم، آن‌هم بعد از این‌همه مدت و با این حس خشکی‌ای که در قلمم خانه کرده است. اما مکرمه می‌گوید بنویس، و من انگار قفل‌هایی در ذهنم باز می‌شود. انگار که سدی در فکرم شکسته می‌شود و رودی که پشتش مانده می‌رسد تا دست‌هایم. در راه برگشت از جلسهٔ روایت خوانی بعد از این‌که وارد ایستگاه مترو شدم، دیگر سایه‌ام همراهی ام نکرد. تنها شدم. با شوق نوشتنی که در دلم بیدار شده بود. گوشی را برداشتم و رفتم سراغ داستانیست. وبلاگم را می‌گویم. اسمش به نظر ترکیبی از فارسی و انگلیسی می‌آید ولی من از بیتی از غزلیات سعدی قرضش گرفتم و گذاشتم سردرِ وبلاگم. وبلاگی که مدت‌ها پیش به اصرار و تشویق مسعود دیانی راهش انداختم. البته تشویقی که دیگر داشت به تنبیه مبدل می‌شد ولی بالاخره با همین تنبیه‌ها و تشویق‌ها و پیگیری‌های روزانه منِ‌ تنبل وبلاگ نوشتم. نوشتم و تقریباً هرروز هم نوشتم. می‌نوشتم و دیانی که به قول خودش مخاطب سمجم بود می‌خواند و نظر می‌داد و ایراد می‌گرفت و بعضی وقت‌ها هم چیزی نمی‌گفت که این یعنی نوشته‌ام ارزش ایراد گرفتن هم نداشت. و آن‌قدر نوشتم تا بالاخره یک روز پیام تبریک فرستاد و گفت شده‌ام خانم نویسنده و من همین‌طور که ناباورنه داشتم ذوق نویسنده شدنم را می‌کردم و برای آیندة تابناکم برنامه می‌ریختم، مسعود دیانی به بدترین شکل ممکن بند و بساطش را جمع کرد و رفت، برای همیشه رفت.

دلم برای مکرمه به شور می‌افتد. خودم را جمع و جور می‌کنم. بهتر است آن خودِ دیوانة وحشی که فقط به خودش فکر می‌کند و از سایه‌اش لذت می‌برد را رها کنم و کمی به فکر این دوست قدیمی‌ام باشم. تصمیم می‌گیرم این اولین و آخرین حضورم در جلسات مکرمه باشد. لذتش را که بردم، خاطراتم را هم مرور می‌کنم و می‌روم پی کارم و می‌گذارم مکرمه هم با سلامتی و دل‌خوش روایتش را بخواند، کتابش را بنویسد و زندگی‌اش را بکند. ترجیح می‌دهم دوست خاصم باشد تا استاد فقیدم...

شب یلدا

۳۰
آذر

یلدا بود. خانه بابا احمد بودیم. حواسم پیش تنهایی فاطمه و حال ناخوش مسعود دیانی بود. با مامان مهری انار دانه کردیم و دسر و ژله و شام را حاضر کردیم برای مهمانی شب. اما من هنوز حواسم جای دیگر بود. تا اینکه از پشت در صدای موسیقی آمد : تو شب یلدای منی، دیونه دوست داشتنی...
در را که باز کردم تو با لبخندی که تا گوشه چشمهایت کشیده شده بود، ایستاده بودی و گوشی را توی دستت تکان میدادی: تو شب یلدای منی، دیونه دوست داشتنی...
بچه ها بی معطلی آمدند تو و تو هم پشت سرشان. سلام و احوالپرسی کردیم، بوس و بغل. دلمان تنگ شده بود برای هم. من هنوز حواسم جای دیگری بود. موسیقی را از اول گذاشتی و گفتی بخند جاری جان. خندیدم. دستم را گرفتی و کنارم نشستی. گل سینه ای را که باطرح انگور برای خودت درست کرده بودی نشانم دادی. از کارهایت گفتی، از طرح های جدیدت. گفتی و خندیدی. گفتم و خندیدم. حواسم را پرت کردی. 
هدی و زهرا هم آمدند. هرکس چیزی برای مهمانی آورده بود. تو هم از خانه تان قیمه آورده بودی. کنار شام مامان مهری با هم خوردیم. موقع شستن ظرفها دستت را نشانم دادی که متورم شده بود. کلی سفار‌ش کردم مراقب خودت باشی. گفتی باشد. 
بعدِ شام با کیک اناری که حامدت خریده بود، برایت تولد گرفتیم. به جای آهنگ تولد، آهنگ یلدا گذاشتیم: تو شب یلدای منی، دیونه دوست داشتنی... 
هدیه نداشتم برایت. شرمنده شدم. گفتی دفعه بعد جبران کن جاری جان. برای چای دوباره کنار هم نشستیم. گفتی نگرانی. آشنایی که بیماری اش شبیه تو بود، دوباره درگیر سرطان شده بود و تو نگران بودی. اینبار من دستت را گرفتم. از صمیم قلب گفتم نگران نباش. همه که مثل هم نمی‌شوند. ذره ای به حرفهایم شک نداشتم. قرار نبود بیماری تو برگردد. قرار نبود‌ تو بروی. مرگ مال تو نبود. مطمئن بودم و مطمئنت کردم. 
یلدا تمام شد، و مهمانی هم. حالم خوب بود. صدایی توی سرم میخواند: تو شب یلدای منی، دیونه دوست داشتنی....

حالا امشب حواسم پیش حال ناخوش فاطمه و حامدت است. از در و دیوار صدای موسیقی یلدا می‌آید، اما هیچ کس نیست که حواس من را پرت کند. هیچ کس با مانتوی قرمز و روسری سفید و گل سینهٔ انگوری. هیچکس با لبخندی که تا گوشه چشمان براقش کشیده شده باشد. 
هیچ کس نیست جاری جان، هیچ کس.

فقط کسی توی سرم می‌خواند: تو شب یلدای منی، دیونه دوست داشتنی...

دلتنگی

۰۱
آبان

مریم اینجا را یادت هست؟
شمال بودیم، من دلم میخواست زودتر برگردیم خانه، تو دلت اما هنوز سفر میخواست، طبیعت میخواست. 
رفتیم جنگل، گفتیم، خندیدیم، بازی کردیم. آخر سر روی زمین دراز کشیدیم و چشمهایمان را بستیم. بچه ها برگ ریختند رویمان. گفتی هاای، چه آرامشی. گفتم دلت خنک شد؟ غرق شدی توی طبیعت؟ برای یکسالت آرامش ذخیره کن...
یادت هست؟ 
مریم! نگذاشتی یکسال بشود.

دلم تنگ شده دختر. کاش میشد دوباره با هم باشیم. کنار هم دراز بکشیم و حرف بزنیم. مثل شبهایی که خانه تان می‌ماندیم. تو بالش و ملافه ات را جدا کنی و دوتایی روی تختت بخوابیم. حرف بزنیم، بخندیم، غر بزنیم، حتی بغض کنیم و آخرش بگوییم زندگی همین است دیگر و باهم توی صفحه کوچک گوشی ات فیلم ببینیم. چه زود تمام شد مریم! 
تو رفتی و من ماندم با یک دنیا حرف نگفته و یک دل تنگ... 
راستی، نگاه کن توی این عکس چقدر شبیه همیم. صورتمان، دستهایمان، فرم بستن روسریهامان حتی. چه جوان بودیم مریم!
تو زرنگی کردی و جوان ماندی برای همیشه و پیری را گذاشتی برای من، پیری و حسرت دوباره کنار تو بودن را. 
حسرت اینکه  شبیه این عکس دوباره کنار تو دراز بکشم و چشمهایم را ببندم. 

دلم تنگ شده مریم...

برای مریم

۰۴
شهریور

روز اول
صبح زود با لیلی رسیدیم خانه بابا احمد. درِ یکی از اتاقها باز بود. سبحان و نگار هرکدام یک طرف خوابیده بودند. دلم لرزید. بچه های تو...
ساکم را باز کردم، اول شکلاتها را گذاشتم توی یخچال. برای اولین بار شکلات رنگی درست کرده بودم. برای تو. دفعه قبل طعمش را دوست داشتی... گفته بودم هادی برایت از نان سحر، نان سوخاری طعم دار بخرد. آنرا هم گذاشتم بالای کمد که وقتی آمدم برایت بیاورم. پیام دادم به حامدت که من هستم. خوابیدم. توی خواب صدایت را شنیدم، بلند و واضح، مثل قبل‌ترها، چشمهای خواب آلودم را به زور باز کردم، بالای سرم بودی، با یک لباس و گل سر قرمز، حرف میزدی و میخندیدی، تعجب کردم. همه چیز واقعی بود، خوشحال شدم که خوبی. یکدفعه حالت به هم خورد، برایت دستمال آوردم که دهنت را پاک کنی. تلفنم زنگ خورد. بیدار شدم. حامدت گفت منتظر جواب عکس و آزمایش است. تعبیر خوابم را سرچ کردم. دلم لرزید، صدقه دادم، جز این کاری از دستم برنمی آمد.

مامان مهری دو تشت بزرگ آب روی میز گذاشته بودند، می‌خواستند به آب دعا بخوانند و بیاورند برای تو. الهام خانم هم آمد، برای همراهی در دعا. هادی از تهران زنگ زد. گفت رفته ای آی سیو، گفت به مامان نگویم. نمیشد. مامان از حالم فهمیدند. گفتم که آی سیو هستی، اما نه بیهوش. هدی با بچه هایش از راه رسید. پریشان، پریشان. گفت حامدت خواسته بچه ها بروند آنجا تا خودش هم بیاید با آنها حرف بزند.
با هدی و همه بچه ها رفتیم خانه اش. حامدت هم بود. سبحان و نگار را که دید اشکش در آمد. بچه ها را بردم بالا برای بازی. بعد همگی رفتیم خانه مامان، حامدت نتوانست با بچه ها حرف بزند. مثل پسر بچه ای مظلوم شده بود. ساکت، مات و پر اشک.
عصر، همه آمدند پیش تو. من ماندم و بچه ها و مادر. توی خانه پر بود از صدای خنده و بازی بچه ها و زمزمه دعای مادر. دلم می‌خواست سر روی زانویشان بگذارم و گریه کنم. نشد، نتوانستم.

شب هادی و علی از تهران رسیدند. هادی بالا نیامد. یک‌راست آمدیم بیمارستان. رسیدم بالای سرت. مثل قبل بودی. زیبا و آرام با چشمهای بسته. لوله ای توی دهانت بود. دستت را گرفتم. حمد خواندم. به نیت شفا. خواستم بجنگی، بمانی، طاقت بیاوری، بخاطر بچه ها. کاری غیر از این از دستم برنمی‌آمد.

روز دوم.

با بچه ها بودم. هنوز نمی‌دانستند بیمارستانی. حتی بهار. دلم آشوب بود. غیر دعا کاری از دستم برنمی‌آمد.

روز سوم

مدام از دوستها پیام احوالپرسی می‌آمد. به همه گفتم تو طاقت می‌آوری. دلم نمیخواست چیزی غیر از این بگویم. 

شب با بچه ها رفتیم شهربازی. من و سبحان تازه همدیگر را پیدا کرده بودیم انگار. محکم بغلش کردم و با هم ماشین بازی کردیم. جز این از دستم بر نمی‌آمد.

روزچهارم

صبح زود با هادی و حامدت آمدیم بیمارستان. یکی یکی آمدیم کنارت. هنوز خوابیده بودی. مثل قبل زیبا و آرام. توی مانیتورهای اطرافت چشم گرداندم. دنبال عددی، رنگی، نشانه ای از بهبودی بودم. به گمانم همه چیز درست بود، هیچ خط صاف یا علامت قرمز یا زنگ هشداری نبود. شاید میشد توی خواب شیمی درمانی را شروع کرد، توده ها کنترل میشد، ریه آرام میگرفت، و آن وقت می‌توانستی بیدار شوی. امید آمده بود توی دلم. دستت را گرفتم. حمد شفا خواندم. گفتم تپل شدی مریم. زودتر بلند شو. بخاطر بچه ها... 

بیرون آی سیو، حامدت پرسید بهترین خاطره ام با تو چیست. به همه لحظه های باتو بودن فکر کردم، از اولین تا آخرین. بهترین خاطره نداشتم با تو. همه اش شیرین بود، همه شاد. گفتم من و مریم هیچ وقت از هم دلخور نشدیم. و دیگر نتوانستم حرفی بزنم...

گرچه دلم میخواست روز اول دیدنت را بگویم، و اینکه در خانواده، فضا و شهر غریب از همه حتی از هادی به چشمم آشناتر آمدی، و شبیه تر به خودم...

هادی و حامدت هم کمی از روزهای دور گفتند، از اولین بار که به خانه ما آمدید، گفتیم و خندیدیم، کاری جز این از دستمان بر نمی‌آمد.

 

روز پنجم (سختترینِ اول)
حامدت گفت بچه ها را ببریم بیمارستان، همه، بهار و نگار و سبحان، با علی و لیلی. فکر میکردم روز سختی باشد، اما نمی‌دانستم یکی از سخت‌ترین هاست. توی ماشین دلشوره داشتم، بچه ها سرخوش بودند البته غیراز بهار و علی. از دم بیمارستان سبحان دنبال مامان می‌گشت. گفتیم مامان خواب است. میخواست بیاید و بیدارت کند. دنبال خط آبی را گرفتیم. مثل بازی. دویدیم تا پشت در آی سیو. حامدت با بهار و نگار آمدند داخل. سبحان چسبیده به در صدایت می‌کرد. بچه کوچکی هم آنجا منتظر بود. به هوای آن کودک آرام گرفت. بهار و نگار آمدند بیرون و نوبت سبحان شد. بهار گوشه ای کز کرد. نگار اما شبیه آدم سرمازده بود. شوکه و مات. ساکت. از درون انگار میلرزید. شبیه گلی بود که داشت توی دستم میپژمرد. قطره اشکی مانده بود گوشه چشمش. محکم بغلش کردم. بوسیدمش. سخت بود، نباید امید میدادم. و سخت‌تر اینکه حتی باید اگر امیدی هم داشت میگرفتم. گفت اگر جای بابا بودم همه پول‌هایم را میدادم برای خوب شدن مامان. گفتم بابا همه زندگیش را می‌دهد. سبحان هم بیرون آمد. می‌پرسید مامان چرا خواب بود، کی بیدار میشود؟ اشک نگار بالاخره افتاد. دادمش دست حامدت و آمدم کنارت. هنوز زیبا بودی و آرام. دستت را گرفتم. خواستم حمد بخوانم. نتوانستم. دلم پیش بچه ها بود. پرستاری که پایین تختت نشسته بود اشک می ریخت. از تعداد بچه هایت پرسید و بعد گفت که حالت خوب نیست. اصلا خوب نیست. دست متورمت را فشار دادم گفتم «مریم خداحافظ. سلام من را برسان.» کاری غیر از این از دستم برنمی‌آمد. موقع برگشت بچه ها را بردیم خوراکی بخرند. هرکس چیزی برای خودش برداشت، جز نگار که یک جعبه شکلات و عطر برای تو خرید.
ناهار خانه هدی بودیم. نگار توی بازی به بچه ها پیشنهاد داد هرکدام یک نقاشی برای بیماران بکشند یا نامه بنویسند.
دم غروب بچه ها توی آشپزخانه عصرانه میخوردند. من با حسن جان بازی می‌کردم. اتاق کم کم خلوت شد. همراه علی آمدم توی حیاط، هرکسی گوشه ای گریه میکرد، فکر کردم دلتنگی غروب و دعای دم اذان است. اما...
کسی چیزی به من نگفت، من ناباورانه و تلخترین خبر عمرم را با نگاه فهمیدم. نگاه درمانده محمد آقا. زانوهایم شل شد. سنگی افتاد توی دلم انگار. بچه ها! تمام فکرم شد همین. فقط میخواستم بچه ها اذیت نشوند. فرستادیم شان خانه نفیسه حیدر زاده. و علی صبورم هم که همه چیز را می‌دانست با چشمهای قرمز و دل بیقرارش همراه بهار رفت. بعد هم با حامدت زنگ زدیم به مشاور. که چطور این خبر را به بچه ها بگوییم. لحظه لحظه فریاد و گریه را در خودمان میکشتیم انگار.
با همان حال آمدیم مهرآباد. حامدت خودش  به بابا خبر داد. باز هم آب شدیم اما ساکت بودیم...
و خانه پدرت! اولین بار بود که بدون حضور تو آنجا می‌آمدم. آخرین بار از مطب دکتر اشرفی رفتیم آنجا. با یک بسته بزرگ پفک و بطری آب طالبی. مریم! چه زود تمام شد...
مامان نوشین آرام بود، و بیشتر بهت زده. پدرت اما گریه می‌کردند. حامدت داخل که آمد، نتوانست بایستد. بغضش ترکید بالاخره، روی زمین بغل پدرت گریه کرد. صحنه دردناک ولی زیبایی بود. تو اگر بودی حتما برایت قشنگ بود...
وقتی برگشتیم خانه، هی بغض کردیم و اشک ریختیم. هادی و زهرا و حامدت برای برنامه های پیش رو طراحی اعلامیه میکردند. رفتم توی تراس. روضه حضرت زهرا گذاشتم. ولی دلم میخواست با روضه عباس برایت گریه کنم:
وقت جدایی رسید
باد مخالف وزید
از شرر داغ تو
پشت برادر خمید

گریه کردم. کاری غیر از این از دستم برنمی‌آمد.

سخت‌ترینِ دوم

امروز باید به بچه ها می‌گفتیم. هادی و حامدت رفتند دنبالشان. زهرا و هدی هم بودند. بهار و نگار و لیلی و علی آمدند. شاد بودند و بیخیال. علی را بغل کردم. بغض یک شبه اش باز شد. سبحان هم با اسباب بازی قشنگی از راه رسید. خیلی طول نکشید. داد سبحان بلند شد: مامان چرا مرد؟ مشاور گفته بود به سبحان بگویید مامان مرد و دیگر بر نمی‌گردد. این جمله ها برای قلب کوچکش زیادی سنگین بود. با زهرا کنار سبحان بودم که صدای جیغ بهار و نگار بلند شد. شبیه زنهای جوان مرده ضجه می‌زدند. حامدت سرگردان بود. نمی‌دانست کدام را آرام کند. مریم! نفس‌گیر ترین لحظه های زندگیمان بود. حتی نمی‌شود نوشت. حامدت بچه ها را توی بغلش گرفته بود و گریه میکرد، این جمله هایش هیچ وقت از ذهنم پاک نخواهند شد:

 «شرمنده بابا، من هرکار که می‌توانستم کردم. مامان قهرمان بود...»

بچه ها لحظه ای آرام می‌شدند و دوباره گریه شروع می‌شد. انگار روضه خوانی داشت همه روضه ها را با هم می‌خواند. روضه مادر، روضه برادر، روضه بچه ها... ما فقط ا‌شک ریختیم و نگاه کردیم. کاری غیر از این از دستمان برنمی‌آمد.

سخت‌ترینِ سوم

دلشوره داشت خفه ام می‌کرد. امروز چطور میخواست بگذرد. بیش از آنکه غمگین تو باشم نگران بودم. و بیش از همه نگران بهار که قرار بود از اول همراه باشد. آقا محمدرضا برای بهار شربت عسل درست کرد. من هم چند لقمه گرفتم. اول آمدیم سر مزار پدر بزرگت. همه چیز آرام گذشت. آرام...

باغ رضوان اما آرام نبود. توی سالن تطهیر هی آدمها زیاد می‌شدند و از هر طرف صدای ضجه و گریه می‌آمد. دیوانه وار نگران بهار بودم و علی. و بعدتر نگران نگار و لیلی که زود رسیدند. حس میکردم بندهایی توی قلبم پاره می‌شوند و مایع داغی توی دلم می‌ریزد. آصفه پیام داد که رفته حرم، خواستم والعصر بخواند. از همه دوستانم خواستم. باور نمیکردم تاب بیاوریم. 

تو را پاک و پاکیزه آوردند برای وداع. همه دورت را گرفته بودند، عروس سپیدی بودی میان آن همه سیاهی، و داماد اشکباری که تو را تنگ در آغوش گرفته بود. من فقط توانستم دستی به دامنت بکشم و بگویم: مریم! خداحافظ، سلام مرا برسان...

موقع خاک سپاری با نفیسه کنار بچه ها ماندم. نگار دلش می‌خواست گودال را ببیند و بهار سکوت کرده بود. غیر ما همه نزدیک تو بودند. وقتی غباری از خاک بالای سر جمعیت بلند شد، ما هم آمدیم جلوتر. همه چیز تمام شده بود و ما تاب آورده بودیم. بچه ها مات بودند و من هم. 

 بقیه گریه کردند. آیه های قرآن بدرقه ات کردند. روی خاکت سفره ای از گل پهن کردند. اما من فقط نگاه کردم. به خاکی که زیر و رویش گل بود. مریم! پیش خودمان بماند. من حتی گریه هم نکردم. حمد هم نخواندم. فقط فاطمه که امین الله گذاشت، دست کشیدم روی گلها و گفتم:  «سلام من را برسان...» مریم! ببخش، کاری غیر از این از من بر نمی‌آمد.

شب رفتیم دنبال بچه ها. حامدت کل مسیر را از تو گفت و بارید. نمی‌توانستم آرامش کنم، فقط برایش گفتم که همیشه به عروس بودن تو غبطه میخوردم. از بین همه حرفهای دردناک او هم یک چیز دلگرم و آرامم کرد؛ اینکه شما لذت عشق را چشیده بودید!

روزهای بعد تو

من هنوز رفتن تو را باور نکرده بودم و حالا باید ناباورانه لباس عزا تنِ بچه هایت میکردم. از سخت ترین کارهای عمرم بود. سبحان را توی خواب لباس پوشاندم. ترجیح دادم توی رویای خودش باشد و سیاه تو را بپوشد.

ظهر پدر و مادرت همراه امیرحسین و سمانه اینجا مهمان بودند. همه دست به کار شدند. غذا از بیرون تهیه کردیم. با مخلفات کامل. یک مهمانی تمام عیار. شبیه مهمانی های اول عروسیمان. فقط جای تو خالی بود. بدجور خالی بود. آنقدر که آدم‌ها من را مریم صدا می‌زدند. و من فقط می‌توانستم سرم را پایین بیندازم و سکوت کنم. کاری غیر از این از دستم برنمی‌آمد.

روزها و شبهای دیگر با بچه ها گذشت. بچه ها نقطه پیوند بین مرگ و زندگی و غم و شادی اند. همانطور که گریه هاشان زود خنده می‌شود، نمی‌گذارند کسی در غمش فرو برود، یا گریه اش طولانی شود. دلمان میخواست این شبها روضه بگیریم ولی نشد. یک شب پارک رفتیم، یک شب باغ، یک شب شهر بازی... به قول زهرا آهسته از تو گفتیم و آرام گریه کردیم و نمی‌دانم این غربت تو بود یا ما؟

بچه ها اما هرجا که باشند دلشان پیش توست. یک صبح نگار به جای صبحانه، تو را از من خواست. سبحان هم توی عکسها دنبالت میگشت. با بهار هم که رفتیم برای اندازه گیری لباس مدرسه سکوتش تو را فریاد می‌زد. دلم می‌خواست آنجا کمی شبیه تو باشم. قد لباس و گشادی کمرش را زیر و رو کنم و درباره رنگ و طرحش نظر بدهم، اما بلد نبودم. فقط کنار بهارت نشستم و نگاه کردم. ببخش که کاری غیر از این از دستم برنمی‌آمد.

نگار و سبحانت با من خو گرفته اند. نگار از من قول گرفته تا تولدش اینجا بمانم. و گفته دلش می‌خواهد سیاه بپوشم. باورت نمی‌شود مریم، سبحانت هم پیشنهاد ازدواج به من داده. فعلا که قبول نکردم، اما بدم نمی‌آمد عروست بشوم و عروس بازی‌های این چند روزه ات را برایت جبران کنم. ولی جدای از شوخی میترسم مریم. هربار که این بچه ها به آغوش من پناه می‌آورند میترسم. از هر بوسه ای که بر صورتشان میزنم میترسم. می ترسم چون نمیتوانم جای تو را پر کنم.

یک شب آمدم خانه پدرت. مهمان داشتید. از خانواده ما فقط من بودم و بچه ها. حتی حامدت هم نبود. قرار بود بیاید. نشسته بودم کنار مامان نوشین و خاله ناهیدت. داشتند از خاطرات خانه مادری و دایی ضیا و بابا دکتر می‌گفتند. گیج بودم مریم. تو باید جای من می‌نشستی. من بلد نبودم شریک شوم توی این خاطرات ناشناخته. بلد نبودم شبیه تو بخندم و دل به دلشان بدهم. فقط توانستم سکوت کنم و لبخند بزنم. کاری غیر از این از دستم بر نمی‌آمد.

روز هزار و هفتم

امروز مراسم هفتم بود. توی باغ رضوان. همه چیز زیبا و شکیل و سنگین بود. شبیه مهمانی‌های خودت. خودت هم بودی با چادر نماز، بی اغراق شبیه مریم مقدس. زیباتر از مراسم قبلی حتی. همه دوستها را به هوس انداختی که با چادر نماز بروند آتلیه و عکسی برای مراسمشان بیندازند. ولی بعید می‌دانم کسی به پای تو برسد. به قول آصفه: هرچه گل را از نگاه گلفروش انداختی، مریم!

از باغ رضوان آمدیم خانه ات. با بچه ها و امیر حسین و هدی و زهرا. نگار میخواست اسباب بازی بردارد، از پدرش هم قول گرفته بود گریه نکند. وارد خانه که شدیم همه خاطراتت ریخت توی سرم. خانه ات مثل همیشه مرتب و ترتمیز بود. با لباسی شاد و روسری گل گلی آمدی به استقبالمان. چای آوردی، توی آشپزخانه چرخیدیم و تندتند کار کردی، رفتیم توی اتاقت، خریدهای تازه ات را نشانم دادی، پارچه ها، لباسها، حتی هدیه زایمان خاله سحر را هم از قلم نینداخته بودی...

مریم، مریم، مریم... بعد آن سه روز سخت، حالا سخت‌ترین کار باور کردن نبودن تو بود. خانه ات بود، وسایلت بود، لباس‌هایت بود ولی تو نبودی. ولی من باورم نشد. هنوز هم نشده. شاید چون ما هستیم. و نمی‌شود که تو نباشی و ما زنده بمانیم...

فکر میکردم خانه تان که بیایم دیوانه شوم، در و دیوار را بغل کنم و اشک بریزم، یا لااقل از خاطرات تو حرف بزنم. اما نشد. فقط توی خانه‌ات راه رفتم. زل زدم به کتری و قوری روی گاز، به رختهای شسته شده توی سبد، و به دستکش‌های رزمریم که منتظر دستهای تو بودند. بعد هم بی بدرقه تو آمدم بیرون. 

من فقط دیوانه نشدم مریم. غیر از این از دستم برنمی‌آمد...

امشب، چهارم مرداد شب تاسوعاست و من، بیقرار روضه ای که آرامم کند، بین تاریخها و تصویرهایی درهم پیچیده چرخ میزنم.
حتی نمی‌دانم از کجا شروع کنم، از تاریخ ها، از شب تاسوعای سال پیش که ناصرزاده مهمان سوره بود، داشت از راز باب الحوائجی قمر بنی هاشم میگفت. مهمان میگفت و میزبان به قول سارا هق هق ضعیفی می‌کرد. از آن شب این باب الحوائجی را بهانه کردم، طلبکار شدم، بی ملاحظه و ادب، فقط خواستم، طلبکارانه...
تا رسیدن به آن سحر، آن سحر بارانی، که پشت آن پنجره باز، مشک آویخته به در ورودی حرم ابالفضل را دیدم، و مردی که تسلیم و آرام زیر پنجره، جلوی آن درگاه و گویا در آغوش عباس خوابیده بود و بی‌ادبی ام را به رخم می‌کشید.
و از تاریخ شمسی، چهار مرداد. روزی که از صبحش آشوب بودم، آشوب یک جواب آزمایش. و ظهر که دیگر کلافه شدم از نگرانی، دل آشوبم را سپردم به علی و آرام شدم و مطمئن، و عصر دکتر که جواب آزمایش را دید خبرهای خوب داد، بعد از مدتها مسعود دیانی پست شاد گذاشت، شادی در مشتمان بود به قول خودش...
حالا چهارم مرداد است و شب تاسوعا، با مریم آمده ایم شیمی درمانی. مریم کشیده و لاغر شده و صورتش کوچک، با دو چشم سیاه بی حال. تصویرها توی ذهنم گره می‌خورند. دکتر می‌گوید کم خونی بیش از حد مجاز است ولی جوابهای دیگر رو به متعادل شدن است.
شب با بچه های مریم میرویم روضه، تصویرها در ذهنم می‌چرخد. برمیگردیم، به صفحه سیاه تلویزیون نگاه میکنم. میزبان سوره سال پیش خودش حالا مهمان باب الحوائج است و برخلاف گذشته دیگر ما را شریک میهمانی اش نمی‌کند. و من بیقرار روضه ای که  آرامم کند بین این تصویرها و تاریخها چرخ میخورم...  ناتمام... 

صبح اول تنهایی

۱۶
فروردين

من از آن دنیا و از تاریکی توی قبر و از نکیر و منکر و سوالات بی ربط و با ربطشان سر در نمی‌آورم. فقط فکر میکنم بیشتر سختی  این شب بخاطر اولین بودنش است و بخاطر تنهایی. اولین شب تنهایی پس از مرگ. اگر به قاعده این دنیا باشد، باقی شب‌هایش آسان‌تر می‌گذرد. چون اولین تجربه ها همیشه سخت‌ترند و اگر در قبر باشند وحشتناک‌تر!
و نماز وحشت هم برای همین است، برای کم کردن وحشت اولین شب تنهایی...
اما کاش نماز دیگری هم وجود داشت. برای همه زندگانی که اولین روز تنهایی زندگی‌شان را تجربه میکنند و شاید بیشتر از وحشت، اندوه آزارشان می‌دهد.
شبیه زنهای خانه داری که چهارده فروردین، همه را راهی مدرسه و اداره و مغازه می‌کنند و خودشان می‌مانند و خودشان. توی یک خانه خالی، بدون هول خانه تکانی و بی ذوق عید و دید و بازدید. 
یا مادرهای جوانی که بعد از پایان رفت و آمدها و مراقبت‌های شبانه‌روزی تنها می‌شوند، با یک نوزاد چند روزه و روزی طولانی که باید با شیر و آروغ و پوشک بگذرد، و البته با تنهایی... 
یا شبیه صبحی که پدر و مادرها از فرودگاه برمی‌گردند، و دیگر توی دنیای خالی شان چیزی جز عکس و تصویر فرزندشان و صدایی که از دور می‌رسد نیست. 
صبح اول بازنشستگی هم شاید اینطوری باشد. خالی و پر از تنهایی. 
یا آنها که عزیز از دست داده‌اند، در آن صبح بعد از تمام شدن مجالس و مراسم که دیگر همه رفته‌اند. آن صبح لعنتی که باید همه چیز را بپذیرند و زندگی کنند. با حفره بزرگ سوزانی در قلبشان و در یک دنیای خالی. تنهای تنهای تنها... 
کاش برای همه این آدمها و هزارن آدم دیگر که صبحی دلگیر را تجربه میکنند که باید به تنهایی به زندگی خالی‌شان برگردند، نمازی بود. 
مثلا نماز اندوه، یا نماز صبح اول تنهایی... 

 

شعار

۰۵
آبان

 

لیلی را که میگذارم مدرسه، می‌نشینم سر ترجمه. طبق معمول بعد از یک ساعتی چشم‌هایم گرم می‌شود و انگشت‌ها از مغزم فرمان نمی‌برند و این میشود که مدام کنترل زِد می‌زنم. در بین کلمه‌های انگلیسی و فارسی گیج می‌خورم که گوشی کنار دستم تکانی می‌خورد. یک پیامک تبلیغاتی است. چهل درصد تخفیف لباس بچگانه! قلقلکم می‌دهد. حساب می‌کنم ببینم بچه‌ها لباس می‌خواهند یا نه. آن‌ها را نمیدانم اما خودم مدتهاست کفش می‌خواهم. شیطان کوچکی روی شانه‌ام می‌نشیند و می‌گوید بعد از این دوهفته که هرروزش را کار کرده ام، حق دارم یک روز برای خرید بروم. اما فرشتة روی شانة دیگر صفحه‌های باقی‌مانده و زمان را یادآوری می‌کند. در میانة جدال فرشته و شیطان لباسم را می‌پوشم و لبتاب را اسلیپ می‌کنم، به هوای اینکه زود برمی‌گردم و ترجمه را ادامه می‌دهم. اینطوری هم شیطان راضی است، هم فرشته... بچه‌ها را بیخیال می‌شوم. می‌روم سپه‌سالار. بعد از چندین سال شاید. توی راه پیام فاطمه را می‌بینم که نوشته بلوار کشاورز شلوغ است و آصفه گفته امروز چهلم مهساست. اینجا اما خیلی خبری نیست انگار. فقط چندتا مأمور گارد ویژه لب جدول نشسته‌اند. پیرزنی از خروجی مترو راست راست به طرفشان می‌رود و فحش‌های خانواده‌دار نثارشان می‌کند. دلم می‌خواهد واکنششان را ببینم ولی وقتش را ندارم. می‌روم سراغ بازار و مغازه‌ها و ویترین‌ها. هیچ کفشی چشمم را نمی‌گیرد. همة کفش‌ها یک شکل و همه هم شبیه گالش! کاش طراحی صنعتی را ادامه میدادم و لااقل یک جفت کفش متفاوت طراحی می‌کردم. حواسم توی کفشهاست که صدای سوت و همهمه از پشت سرم بلند می‌شود. آدمها برمی‌گردند و آنطرف را نگاه می‌کنند. چیزی دیده نمی‌شود و فقط صداست.. می‌روم داخل یک فروشگاه و کفشی را قیمت می‌کنم. دو میلیون برای من زیاد است. بیرون که می‌آیم جمعیت کوچکی را می‌بینم که شعار می‌دهند و به سمت انتهای بازار می‌آیند. زمزمة بستن مغازه ها را می‌شنوم و سرعتم را زیاد می‌کنم. حیف است بعد از این همه وقت و این همه راه دست خالی برگردم. مغازه دارها بعضی کرکره‌ها را پایین می‌کشند و بعضی نیمه پایین. تند و تند ویترین‌های باقی مانده را دید می‌زنم. جمعیت شعار دهنده خیلی نزدیک است. شعارهاشان اول از مرگ بر دیکتاتور شروع می‌شود اما بعد از یکی دو دقیقه به فحش می‌رسد. آن هم نه فحش‌های عادی. یک جورهایی حال به هم زن. باورم نمی‌شود یکی وسط خیابان این کلمات را فریاد بزند و بقیه هم تکرار کنند. عینکم را می‌زنم و ماسکم را بالا می‌کشم. می‌روم توی یک پاساژ به هوای اینکه صدا به آنجا نمی‌رسد. کفشی را انتخاب می‌کنم و پا می‌زنم. فروشنده غرغر می‌کند که هر روز همین بساط است و فروش ندارد. فحش‌ـ‌‌شعارها رکیک‌تر شده و بلندتر. من و فروشنده هردو شرم می‌کنیم. دست‌پاچه کفش را که زیادی پاشنه‌اش بلند است روی میز می‌گذارم و می‌روم. مردم دور شعاردهنده ها جمع شده‌اند. یکی دو نفر کیسه هایی پر از کاغذ‌ را می‌کشند وسط کوچه و آتش می‌زنند. قضیه دارد جدی می‌شود. به بخت خودم می‌خندم و بی‌خیال کفش می‌شوم. با سرعت می‌روم سمت خروجی کوچه. معترضین هم از همین سمت می‌آیند. مسیرشان را با حرکت من تنظیم می‌کنند انگار. مغازه‌دار‌ها یک به تعطیل می‌کنند. یک‌دفعه صدای سوت و عربده بلند می‌شود. پشت سرم فحش دهنده‌ها و روبرو گارد ویژة سیاه‌پوش سوار بر موتور. با صدای وحشتناکی درجا گاز می‌دهند و باتوم‌ها را بالای سرشان می‌چرخانند، چیزی شبیه رقص باتوم! یک لحظه خودم را توی استوری‌های اینستگرام میبینم که یا جماعت فحاش روسری‌ام را  کشیده‌اند یا از گارد ویژه باتوم خورده‌ام. فوری می‌چسبم به دوتا خانم دیگر و باهم می‌چپیم توی یک مغازه و فروشنده هم کرکره را پایین می‌کشد. مجبورم به سر کچل و ته‌ریش صاحب مغازه اطمینان کنم. حضور زن و شوهری هم که داشتند کفش می‌خریدند خیالم را راحت‌ می‌کند. بیست دقیقه‌ای آنجا حبس می‌شویم و یکی دو کفش هم امتحان می‌کنم، اما به قول فروشنده با سلیقة ملوکانه جور در نمی‌آید. هنوز زنی که با من وارد مغازه شده بود مشغول متقاعد کردن فروشنده برای هم‌صدا شدن با معترضین است که سروصداها می‌خوابد و کرکره بالا میرود. سریع از مغازه و بازار می‌زنم بیرون. دست از پا درازتر.

نزدیک میدان هروی که می‌رسم خانمی هشدار می دهد که آن سمت شلوغ است و تیراندازی و گاز‌ اشک‌آور. چاره‌ای ندارم. باید بروم دنبال لیلی. فقط امیدوارم فحش ندهند. هنوز از آن قبلی‌ها حالت تهوع دارم. وسط خیابان منتهی به میدان از داخل یک سطل آشغال که یک‌ور شده و دل وروده‌اش بیرون ریخته، دود بلند می‌شود. دلم برای این سطلها می‌سوزد. شبیه گوشت قربانی هستند. هراتفاقی که بیفتد اول از همه لنگ این بیچاره‌ها را می‌کشند وسط و آتششان می‌زنند. در حالت عادی هم زباله‌گردها و گربه‌ها راحتشان نمی‌گذارند. این تازه جدا از قصه‌های ریز ودرشتی است که هر ساعت آدمها توی دلشان می‌ریزند. به سمت مدرسه می‌روم. نمیدانم چرا ولی به عمد از وسط گارد ویژه رد می‌شوم. جلوتر زنی که چشم‌هایش سرخ شده دارد برای سه پسربچة دبستانی که روی پلة جلوی در مدرسه نشسته‌اند ماجرای کتک زدن یک زن و زدن گاز اشک‌آور را تعریف می‌کند. از ماشین‌های عبوری صدا افشین حاجی‌پور می‌آید: برای... . می‌رسم به مدرسه. اینجا انگار دنیای دیگری است. آرام و رنگی و پر از بادکنک. با لیلی برمی‌گردیم خانه. امروز از دوستش که اسمش را فراموش کرده یاد گرفته چشمش‌هایش را با نگاه کردن به انگشتش چپ کند. فکر می‌کنم چه خوب شد که با من نبود وگرنه چه چیزها که یاد نمی‌گرفت.

بعدازظهر عربدة مردی که زن، زندگی، آزادی را فریاد میزند چرتم را پاره می‌کند. به نظرم این شعار بیشتر مردانه می‌آید تا زنانه. اگر پول را هم بهش اضافه کنند چیزی کم ندارد. می‌خواهم بنشینم سر ترجمه که شعار همیشگی حوصله‌ام سر رفته در خانه بلند می‌شود. تصمیم میگیرم امشب که هادی نیست زنگ بزنم فاطمه بچه‌ها را بیاورد این‌جا. خودش تماس می‌گیرد. می‌گوید هنوز هروی شلوغ است، خودش نمی‌آید، به من هم توصیه می‌کند از خانه بیرون نروم. بچه‌ها آویزان‌تر از قبل می‌شوند. از کوچه صدای شعار می‌آید. می‌رویم کنار پنجره. زنی از ساختمان روبرویی روی بالکن ایستاده و شعار می‌دهد. فقط مرگ بر می گوید، مرگ بر این، مرگ برآن، از بالا تا پایین. صدایی مثل صدای تیر بلند می‌شود. زن فریاد می‌زند نترسید، ما همه با هم هستیم. علی و لیلی هم انگار خوششان آمده. می‌خواهند با شعار دادن جرأتشان را امتحان کنند. علی پنجره را باز می‌کند و داد می‌زند آزادی! گویا زن و زندگی هنوز دغدغه‌اش نیست. لیلی هم که تلفظ دیکتاتور برایش سخت است سرش را از پنجره بیرون می‌کند و با صدای جیغ‌جیغی‌اش فریاد می‌زند: مرگ بر آمریکا. امشب را با بازی شعار ساختن و شعار دادن به سر می‌رسانیم. بچه‌ها به عادت شب‌های پاییز زود می‌خوابند. من هم باید بالاخره بروم سراغ ترجمه. فرشتة روی شانه‌ام هم موافق است. اما شیطان روی شانة دیگر در گوشم می‌گوید امروز را بنویسم. نمی‌دانم به حرف کدامشان گوش کنم...    ناتمام