داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

شعار

پنجشنبه, ۵ آبان ۱۴۰۱، ۱۲:۲۸ ق.ظ

 

لیلی را که میگذارم مدرسه، می‌نشینم سر ترجمه. طبق معمول بعد از یک ساعتی چشم‌هایم گرم می‌شود و انگشت‌ها از مغزم فرمان نمی‌برند و این میشود که مدام کنترل زِد می‌زنم. در بین کلمه‌های انگلیسی و فارسی گیج می‌خورم که گوشی کنار دستم تکانی می‌خورد. یک پیامک تبلیغاتی است. چهل درصد تخفیف لباس بچگانه! قلقلکم می‌دهد. حساب می‌کنم ببینم بچه‌ها لباس می‌خواهند یا نه. آن‌ها را نمیدانم اما خودم مدتهاست کفش می‌خواهم. شیطان کوچکی روی شانه‌ام می‌نشیند و می‌گوید بعد از این دوهفته که هرروزش را کار کرده ام، حق دارم یک روز برای خرید بروم. اما فرشتة روی شانة دیگر صفحه‌های باقی‌مانده و زمان را یادآوری می‌کند. در میانة جدال فرشته و شیطان لباسم را می‌پوشم و لبتاب را اسلیپ می‌کنم، به هوای اینکه زود برمی‌گردم و ترجمه را ادامه می‌دهم. اینطوری هم شیطان راضی است، هم فرشته... بچه‌ها را بیخیال می‌شوم. می‌روم سپه‌سالار. بعد از چندین سال شاید. توی راه پیام فاطمه را می‌بینم که نوشته بلوار کشاورز شلوغ است و آصفه گفته امروز چهلم مهساست. اینجا اما خیلی خبری نیست انگار. فقط چندتا مأمور گارد ویژه لب جدول نشسته‌اند. پیرزنی از خروجی مترو راست راست به طرفشان می‌رود و فحش‌های خانواده‌دار نثارشان می‌کند. دلم می‌خواهد واکنششان را ببینم ولی وقتش را ندارم. می‌روم سراغ بازار و مغازه‌ها و ویترین‌ها. هیچ کفشی چشمم را نمی‌گیرد. همة کفش‌ها یک شکل و همه هم شبیه گالش! کاش طراحی صنعتی را ادامه میدادم و لااقل یک جفت کفش متفاوت طراحی می‌کردم. حواسم توی کفشهاست که صدای سوت و همهمه از پشت سرم بلند می‌شود. آدمها برمی‌گردند و آنطرف را نگاه می‌کنند. چیزی دیده نمی‌شود و فقط صداست.. می‌روم داخل یک فروشگاه و کفشی را قیمت می‌کنم. دو میلیون برای من زیاد است. بیرون که می‌آیم جمعیت کوچکی را می‌بینم که شعار می‌دهند و به سمت انتهای بازار می‌آیند. زمزمة بستن مغازه ها را می‌شنوم و سرعتم را زیاد می‌کنم. حیف است بعد از این همه وقت و این همه راه دست خالی برگردم. مغازه دارها بعضی کرکره‌ها را پایین می‌کشند و بعضی نیمه پایین. تند و تند ویترین‌های باقی مانده را دید می‌زنم. جمعیت شعار دهنده خیلی نزدیک است. شعارهاشان اول از مرگ بر دیکتاتور شروع می‌شود اما بعد از یکی دو دقیقه به فحش می‌رسد. آن هم نه فحش‌های عادی. یک جورهایی حال به هم زن. باورم نمی‌شود یکی وسط خیابان این کلمات را فریاد بزند و بقیه هم تکرار کنند. عینکم را می‌زنم و ماسکم را بالا می‌کشم. می‌روم توی یک پاساژ به هوای اینکه صدا به آنجا نمی‌رسد. کفشی را انتخاب می‌کنم و پا می‌زنم. فروشنده غرغر می‌کند که هر روز همین بساط است و فروش ندارد. فحش‌ـ‌‌شعارها رکیک‌تر شده و بلندتر. من و فروشنده هردو شرم می‌کنیم. دست‌پاچه کفش را که زیادی پاشنه‌اش بلند است روی میز می‌گذارم و می‌روم. مردم دور شعاردهنده ها جمع شده‌اند. یکی دو نفر کیسه هایی پر از کاغذ‌ را می‌کشند وسط کوچه و آتش می‌زنند. قضیه دارد جدی می‌شود. به بخت خودم می‌خندم و بی‌خیال کفش می‌شوم. با سرعت می‌روم سمت خروجی کوچه. معترضین هم از همین سمت می‌آیند. مسیرشان را با حرکت من تنظیم می‌کنند انگار. مغازه‌دار‌ها یک به تعطیل می‌کنند. یک‌دفعه صدای سوت و عربده بلند می‌شود. پشت سرم فحش دهنده‌ها و روبرو گارد ویژة سیاه‌پوش سوار بر موتور. با صدای وحشتناکی درجا گاز می‌دهند و باتوم‌ها را بالای سرشان می‌چرخانند، چیزی شبیه رقص باتوم! یک لحظه خودم را توی استوری‌های اینستگرام میبینم که یا جماعت فحاش روسری‌ام را  کشیده‌اند یا از گارد ویژه باتوم خورده‌ام. فوری می‌چسبم به دوتا خانم دیگر و باهم می‌چپیم توی یک مغازه و فروشنده هم کرکره را پایین می‌کشد. مجبورم به سر کچل و ته‌ریش صاحب مغازه اطمینان کنم. حضور زن و شوهری هم که داشتند کفش می‌خریدند خیالم را راحت‌ می‌کند. بیست دقیقه‌ای آنجا حبس می‌شویم و یکی دو کفش هم امتحان می‌کنم، اما به قول فروشنده با سلیقة ملوکانه جور در نمی‌آید. هنوز زنی که با من وارد مغازه شده بود مشغول متقاعد کردن فروشنده برای هم‌صدا شدن با معترضین است که سروصداها می‌خوابد و کرکره بالا میرود. سریع از مغازه و بازار می‌زنم بیرون. دست از پا درازتر.

نزدیک میدان هروی که می‌رسم خانمی هشدار می دهد که آن سمت شلوغ است و تیراندازی و گاز‌ اشک‌آور. چاره‌ای ندارم. باید بروم دنبال لیلی. فقط امیدوارم فحش ندهند. هنوز از آن قبلی‌ها حالت تهوع دارم. وسط خیابان منتهی به میدان از داخل یک سطل آشغال که یک‌ور شده و دل وروده‌اش بیرون ریخته، دود بلند می‌شود. دلم برای این سطلها می‌سوزد. شبیه گوشت قربانی هستند. هراتفاقی که بیفتد اول از همه لنگ این بیچاره‌ها را می‌کشند وسط و آتششان می‌زنند. در حالت عادی هم زباله‌گردها و گربه‌ها راحتشان نمی‌گذارند. این تازه جدا از قصه‌های ریز ودرشتی است که هر ساعت آدمها توی دلشان می‌ریزند. به سمت مدرسه می‌روم. نمیدانم چرا ولی به عمد از وسط گارد ویژه رد می‌شوم. جلوتر زنی که چشم‌هایش سرخ شده دارد برای سه پسربچة دبستانی که روی پلة جلوی در مدرسه نشسته‌اند ماجرای کتک زدن یک زن و زدن گاز اشک‌آور را تعریف می‌کند. از ماشین‌های عبوری صدا افشین حاجی‌پور می‌آید: برای... . می‌رسم به مدرسه. اینجا انگار دنیای دیگری است. آرام و رنگی و پر از بادکنک. با لیلی برمی‌گردیم خانه. امروز از دوستش که اسمش را فراموش کرده یاد گرفته چشمش‌هایش را با نگاه کردن به انگشتش چپ کند. فکر می‌کنم چه خوب شد که با من نبود وگرنه چه چیزها که یاد نمی‌گرفت.

بعدازظهر عربدة مردی که زن، زندگی، آزادی را فریاد میزند چرتم را پاره می‌کند. به نظرم این شعار بیشتر مردانه می‌آید تا زنانه. اگر پول را هم بهش اضافه کنند چیزی کم ندارد. می‌خواهم بنشینم سر ترجمه که شعار همیشگی حوصله‌ام سر رفته در خانه بلند می‌شود. تصمیم میگیرم امشب که هادی نیست زنگ بزنم فاطمه بچه‌ها را بیاورد این‌جا. خودش تماس می‌گیرد. می‌گوید هنوز هروی شلوغ است، خودش نمی‌آید، به من هم توصیه می‌کند از خانه بیرون نروم. بچه‌ها آویزان‌تر از قبل می‌شوند. از کوچه صدای شعار می‌آید. می‌رویم کنار پنجره. زنی از ساختمان روبرویی روی بالکن ایستاده و شعار می‌دهد. فقط مرگ بر می گوید، مرگ بر این، مرگ برآن، از بالا تا پایین. صدایی مثل صدای تیر بلند می‌شود. زن فریاد می‌زند نترسید، ما همه با هم هستیم. علی و لیلی هم انگار خوششان آمده. می‌خواهند با شعار دادن جرأتشان را امتحان کنند. علی پنجره را باز می‌کند و داد می‌زند آزادی! گویا زن و زندگی هنوز دغدغه‌اش نیست. لیلی هم که تلفظ دیکتاتور برایش سخت است سرش را از پنجره بیرون می‌کند و با صدای جیغ‌جیغی‌اش فریاد می‌زند: مرگ بر آمریکا. امشب را با بازی شعار ساختن و شعار دادن به سر می‌رسانیم. بچه‌ها به عادت شب‌های پاییز زود می‌خوابند. من هم باید بالاخره بروم سراغ ترجمه. فرشتة روی شانه‌ام هم موافق است. اما شیطان روی شانة دیگر در گوشم می‌گوید امروز را بنویسم. نمی‌دانم به حرف کدامشان گوش کنم...    ناتمام

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۰۱/۰۸/۰۵
  • ۱۸۰ نمایش

نظرات (۱)

فحش واقعا وحشتناکه 

برادر من دانشجوعه می گفت توی دانشگاهشون گروهی از دانشجو ها شلوار هاشون رو کشیدن پایین و روی یه سری عکس مشخص ادرار کردن 

کاری به اعتراض ندارم 

ولی واقعا خیلی کار زشتیه

به عنوان یه دانشجو خجالت کشیدم 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی