صبح اول تنهایی
من از آن دنیا و از تاریکی توی قبر و از نکیر و منکر و سوالات بی ربط و با ربطشان سر در نمیآورم. فقط فکر میکنم بیشتر سختی این شب بخاطر اولین بودنش است و بخاطر تنهایی. اولین شب تنهایی پس از مرگ. اگر به قاعده این دنیا باشد، باقی شبهایش آسانتر میگذرد. چون اولین تجربه ها همیشه سختترند و اگر در قبر باشند وحشتناکتر!
و نماز وحشت هم برای همین است، برای کم کردن وحشت اولین شب تنهایی...
اما کاش نماز دیگری هم وجود داشت. برای همه زندگانی که اولین روز تنهایی زندگیشان را تجربه میکنند و شاید بیشتر از وحشت، اندوه آزارشان میدهد.
شبیه زنهای خانه داری که چهارده فروردین، همه را راهی مدرسه و اداره و مغازه میکنند و خودشان میمانند و خودشان. توی یک خانه خالی، بدون هول خانه تکانی و بی ذوق عید و دید و بازدید.
یا مادرهای جوانی که بعد از پایان رفت و آمدها و مراقبتهای شبانهروزی تنها میشوند، با یک نوزاد چند روزه و روزی طولانی که باید با شیر و آروغ و پوشک بگذرد، و البته با تنهایی...
یا شبیه صبحی که پدر و مادرها از فرودگاه برمیگردند، و دیگر توی دنیای خالی شان چیزی جز عکس و تصویر فرزندشان و صدایی که از دور میرسد نیست.
صبح اول بازنشستگی هم شاید اینطوری باشد. خالی و پر از تنهایی.
یا آنها که عزیز از دست دادهاند، در آن صبح بعد از تمام شدن مجالس و مراسم که دیگر همه رفتهاند. آن صبح لعنتی که باید همه چیز را بپذیرند و زندگی کنند. با حفره بزرگ سوزانی در قلبشان و در یک دنیای خالی. تنهای تنهای تنها...
کاش برای همه این آدمها و هزارن آدم دیگر که صبحی دلگیر را تجربه میکنند که باید به تنهایی به زندگی خالیشان برگردند، نمازی بود.
مثلا نماز اندوه، یا نماز صبح اول تنهایی...
- ۰۲/۰۱/۱۶
- ۱۵۴ نمایش