داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

family center

۱۵
بهمن

امروز اولین جلسة کلاس زبان من و علی در family center بود. این کلاس سطحش از کلاس قبلی که اسمش پدال بود خیلی پایینتر بود. همة همکلاسی‌ها و معلم‌ها هم چینی بودند به‌جز یکی که تایوانی بود ولی زبان آنها رو می‌فهمید. خیلی جالب بود، معلم کنار هر کلمه معادل چینی‌اش را هم می‌نوشت. غیر از معلم و دوتا از دانش آموزها بقیه سن زیادی داشتند و دوتاشون هم مرد بودند که یکی‌شان درست شبیه پدر اوشین بود که فقط می‌خندید و سرش‌ را تکان می‌داد، یک پزشک چینی هم داشتیم و خانم پیری که در چین کشاورزی می‌کرد. همه از کشاورز تا پزشک سادة سادة ساده بودند. کل کلاس هم تمرینی بود برای این جماعت که بتوانند «ر»، «ل» و «ف» را تلفظ کنند. سخت‌ترین کلمه هم که من بخاطر تلفظش تشویق شدم photographer بود. خنده‌دارترین کلاس عمرم و مسخره‌ترینش بود. بعد از من کلاس علی شروع شد. همکلاسی‌هایش دوقلوهایی آلمانی بودند به نام‌های امیلی و نیکلسون و یک پسر بچة چینیِ سه ساله. کلاسشان فقط بازی بود با گفتن چندتا رنگ و بیشتر در این جلسه یخشان باز شد. بعد علی از من خواست یک سی‌دی از آنجا امانت بگیرم. وقتی درخواست کردم مسئولش گفت که نمی‌شود و دلیلش را هم تند‌تند توضیح داد که من نفهمیدم. قیافة علی آویزان شد. آقای مسئول وقتی ناراحتی علی را دید، گفت همین‌جا برایش می‌گذارم. بعد یک ویدئوپروژکشن و پردة نمایش آورد و نصب کرد و سی‌دی را گذاشت، چراغ‌ها را هم خاموش کرد و صندلی‌ها را چید جلوی پرده. خلاصه یک سینمای کوچک درست کرد، فقط به‌خاطر درخواست علی. شرمنده شدم، زیاد شرمنده شدم. سعی کردم با همه واژگان انگلیسی که بلد بودم تشکر کنم، اما او فقط می‌گفت: no problem. و علی باب اسفنجی را دید و من در اتاق‌های family center قدم زدم. ما به آن مهد هم می‌گوییم، مجموعه‌ای برای خانوادة دانشجویان و بیشتر هم برای بچه‌هایی که مدرسه نمی‌روند. کلاسهای مختلف برای خانواده‌ها و برای مناسبت‌های مختلف هم به قول خودشان ایونت دارد. اتاق بازی، اتاق شیردهی، میز‌ نهار بچه‌ها، انواع اسباب بازی و کتاب هم هست. و من که به مهد‌های زیادی برای علی در تهران سر زدم، اینجا واقعا تفاوت را احساس می‌کنم.

خلاصه بعد از پایان باب اسفنجی با علی به‌ خانه برگشتیم. تنهایی قدم زدن در خیابان‌های اینجا حس جالبی برایم دارد، شبیه بچه‌ای که تازه خیابان‌ها را یاد گرفته باشد، اعتماد‌ به ‌نفسم بیشتر شده و راحت‌تر با آدمها ارتباط برقرار می‌کنم و امیدوارم. فعلا همین.    ناتمام