داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

امروز اولین روز مدرسة علی در فیلادلفیا‌ست. اولین تجربة او از کلاسی با دانش‌آموزان و معلمی که حرف زدن، لباس پوشیدن، آرایش مو و حتی رنگشان برایش غریبه است، و اولین تجریة من برای رها کردن علی در چنین محیطی.

من برخلاف نظر مدیر مدرسه در راهرو نشستم تا هردو خیالمان راحت‌تر باشد. وقتی بچه‌ها برای نهار رفتند علی با چشم گریان در راه ناهارخوری گفت «مامان چرا هرچی صدات کردم نیامدی؟» من که چیزی نشنیده بودم سعی کردم آرامش کنم و رفت برای نهار. از پنجرة ناهارخوری نگاهش کردم، گریه می‌کرد چون قاشق نداشت. رفتم و جای قاشق و چنگال را یادش دادم. آرام شد و ناهارش را خورد. ولی من آرام نیستم. می‌خواهم گریه کنم، شبیه علی. تحمل اینهمه استرس را ندارم، روز اول دانشگاه اینجا برای هادی هم سخت بود، چه برسد به علی کوچک من. از ساعت ۹ صبح اینجا نشسته‌ام و الان ساعت دو و نیم بعد از ظهر است، کلی کتاب خوانده‌ام . یک بادام‌زمینی آتشین هم خورده‌ام، هزار بار هم گفته‌ام «Hi» و «thank you». امیدوارم زودتر تمام شود.  ناتمام