ته خط
بعضی وقتها آدم به ته خط میرسد. برای چند لحظه، چند ساعت. روزهایی که جز خستگی بازماندهای ندارند و انتهایشان خالی است آدم را به ته خط میرسانند. روزهایی که تکرار خستگیهای گذشتهاند و مجالی که نیست برای رها شدن از این خستگیها و آدم آخرِ این روزها به ته خط می رسد، با هزار فکر و خیال و رویای دستنیافتنی به خواب میرود و صبح به نرمی برمیخیزد، بدون احساس خستگی، درحالیکه هنوز ته خط مانده، فکر میکند امروز روز موعود است؛ یا مرگ یا ضربة چوب جادویی که با آن همه چیز عوض شود، همه چیز... . و این روز هم با هزار منت و به ضرب موسیقی و خیال و تصویر، ساعت به ساعت جلو میرود تا میرسد به شب. شبی که دیگر در آن نه اثری از موسیقی و شعر و خیال است، نه آرزوی مردن. چوب جادویی هم درکار نبوده. دوباره عادت کردهای به لحظهها، به ساعتها و به خستگیهای تکرار شونده و بیدلیل دل بستهای به ایام بهتری که مطمئن نیستی گذراندن این روزها حتما پیشنیازش باشد. ناتمام
- ۰ نظر
- ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۳۸
- ۵۰ نمایش