داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۱ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

معجزه

۱۱
مرداد

با خستگی خودم را می‌اندازم توی خانه و در را پشت سرم به هم می زنم. علی با لبخند موزیانه ای جلو می‌آید و میخواهد از چند و چون ماجرا سر در بیاورد. من هم جیغم می‌رود هوا که چه میدانم. موش می‌شود و می‌رود که خودش نگاهی بیندازد. فکر می‌کردم تصادف چندان هم اعصاب خوردی ندارد، اگر مقصر نباشم. اما حالا فهمیدم اینطور نیست. شاید چون مقصر بودن یا نبودن، اصل قضیه را تغییر نمی‌دهد، یا شاید ته قلبم به رای پلیس مطمئن نیستم و شاید هم چون شانس من اینجوری است که وقتی هم مقصر نیستم طرف مقابلم آنقدر بیچاره است که به جای خسارت گرفتن دلم می‌خواهد دودستی  چیزی هم تقدیمش کنم. خودم را می اندازم روی تخت که صدای رعد غافلگیرم می‌کند، باران عصرهای پاییز دربعدازظهر چله تابستان! به معجزه می‌ماند! دم کردگی هوای بعدش اما همه حال و هوای معنوی اش را ضایع می‌کند و زورش پمپ آب کولر را از پا در می اورد. از شدت گرما و عرق از خواب بیدار میشوم. بدخلق تر از قبل توی آشپزخانه میپلکم و بچه ها را بخاطر کارهای کرده و نکرده شان بازخواست میکنم. به هادی زنگ میزنم که زودتر بیاید تا برویم روضه. دلم میخواهد چند ساعتی جدا بشوم از همه چیز، و واقعا هم همینطور می‌شود. توی روضه تکیه میدهم به دیوار حیاط همسایه و خیره میشوم به قوره هایی که از کتیبه ها پایین ریخته اند، و فکر می‌کنم به اینکه بعد از مدتها چه عاجزانه دل بسته ام به معجزه نهفته در این کتیبه های سیاه، در این شعر های تکراری، و در این غذاهایی که همیشه و هرجا یک رنگ و بو دارند.

از روضه که برمیگردیم عادت هرساله تکرار می شود. غذای نذری توی ظرفهای یکبار مصرف و سفره ای که جلوی تلویزیون پهن میکنیم و ماستی که از سر تنبلی با سطل می‌گذاریم کنار سفره. سال پیش همراه شام، اول کمی سوره می‌دیدیم، بعد که بحثش طولانی میشد و حوصله مان سر میرفت یا بچه ها غر می‌زدند، شبکه نسیم را می‌گرفتیم و دوباره مختار. به سوتی هایش میخندیدیم و سوالهای عجیب و غریب لیلی را جواب می‌دادیم.

 امسال هم سوره را می‌بینیم. اما تا آخر، هرچند بحثش طولانی شود. حوصله مان سر نمی‌رود و بچه ها هم غر نمی‌زنند. گرچه که لیلی هنوز در تفاوت کوفه عراق و بوفه استخر شان گیج می‌زند. سوره تمام می‌شود. بچه ها می‌روند برای خواب. دانه های برنج را از توی سفره جمع میکنم و فکر می‌کنم به اینکه چقدر معجزه لازم است تا اتفاقات ساده هرسال تکرار شوند. تا ما هرسال غذای نذری مان را توی ظرفهای یکبار مصرف پای برنامه سوره بخوریم و به سوالهای لیلی بخندیم. 

چقدر معجزه لازم است تا شب آرام بخوابیم و صبح بی دلهره بیدار شویم، هرچند که کولر خانه سوخته و یخچال در دست تعمیر و آینه بغل ماشین هم مچاله شده باشد.

با همین فکرها دانه های برنج روضه را میریزم برای پرنده ها، به این امید که  معجزه نهفته در آنها را در آسمان و زمین پخش کنند...  ناتمام