داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

برای مریم

۰۴
شهریور

روز اول
صبح زود با لیلی رسیدیم خانه بابا احمد. درِ یکی از اتاقها باز بود. سبحان و نگار هرکدام یک طرف خوابیده بودند. دلم لرزید. بچه های تو...
ساکم را باز کردم، اول شکلاتها را گذاشتم توی یخچال. برای اولین بار شکلات رنگی درست کرده بودم. برای تو. دفعه قبل طعمش را دوست داشتی... گفته بودم هادی برایت از نان سحر، نان سوخاری طعم دار بخرد. آنرا هم گذاشتم بالای کمد که وقتی آمدم برایت بیاورم. پیام دادم به حامدت که من هستم. خوابیدم. توی خواب صدایت را شنیدم، بلند و واضح، مثل قبل‌ترها، چشمهای خواب آلودم را به زور باز کردم، بالای سرم بودی، با یک لباس و گل سر قرمز، حرف میزدی و میخندیدی، تعجب کردم. همه چیز واقعی بود، خوشحال شدم که خوبی. یکدفعه حالت به هم خورد، برایت دستمال آوردم که دهنت را پاک کنی. تلفنم زنگ خورد. بیدار شدم. حامدت گفت منتظر جواب عکس و آزمایش است. تعبیر خوابم را سرچ کردم. دلم لرزید، صدقه دادم، جز این کاری از دستم برنمی آمد.

مامان مهری دو تشت بزرگ آب روی میز گذاشته بودند، می‌خواستند به آب دعا بخوانند و بیاورند برای تو. الهام خانم هم آمد، برای همراهی در دعا. هادی از تهران زنگ زد. گفت رفته ای آی سیو، گفت به مامان نگویم. نمیشد. مامان از حالم فهمیدند. گفتم که آی سیو هستی، اما نه بیهوش. هدی با بچه هایش از راه رسید. پریشان، پریشان. گفت حامدت خواسته بچه ها بروند آنجا تا خودش هم بیاید با آنها حرف بزند.
با هدی و همه بچه ها رفتیم خانه اش. حامدت هم بود. سبحان و نگار را که دید اشکش در آمد. بچه ها را بردم بالا برای بازی. بعد همگی رفتیم خانه مامان، حامدت نتوانست با بچه ها حرف بزند. مثل پسر بچه ای مظلوم شده بود. ساکت، مات و پر اشک.
عصر، همه آمدند پیش تو. من ماندم و بچه ها و مادر. توی خانه پر بود از صدای خنده و بازی بچه ها و زمزمه دعای مادر. دلم می‌خواست سر روی زانویشان بگذارم و گریه کنم. نشد، نتوانستم.

شب هادی و علی از تهران رسیدند. هادی بالا نیامد. یک‌راست آمدیم بیمارستان. رسیدم بالای سرت. مثل قبل بودی. زیبا و آرام با چشمهای بسته. لوله ای توی دهانت بود. دستت را گرفتم. حمد خواندم. به نیت شفا. خواستم بجنگی، بمانی، طاقت بیاوری، بخاطر بچه ها. کاری غیر از این از دستم برنمی‌آمد.

روز دوم.

با بچه ها بودم. هنوز نمی‌دانستند بیمارستانی. حتی بهار. دلم آشوب بود. غیر دعا کاری از دستم برنمی‌آمد.

روز سوم

مدام از دوستها پیام احوالپرسی می‌آمد. به همه گفتم تو طاقت می‌آوری. دلم نمیخواست چیزی غیر از این بگویم. 

شب با بچه ها رفتیم شهربازی. من و سبحان تازه همدیگر را پیدا کرده بودیم انگار. محکم بغلش کردم و با هم ماشین بازی کردیم. جز این از دستم بر نمی‌آمد.

روزچهارم

صبح زود با هادی و حامدت آمدیم بیمارستان. یکی یکی آمدیم کنارت. هنوز خوابیده بودی. مثل قبل زیبا و آرام. توی مانیتورهای اطرافت چشم گرداندم. دنبال عددی، رنگی، نشانه ای از بهبودی بودم. به گمانم همه چیز درست بود، هیچ خط صاف یا علامت قرمز یا زنگ هشداری نبود. شاید میشد توی خواب شیمی درمانی را شروع کرد، توده ها کنترل میشد، ریه آرام میگرفت، و آن وقت می‌توانستی بیدار شوی. امید آمده بود توی دلم. دستت را گرفتم. حمد شفا خواندم. گفتم تپل شدی مریم. زودتر بلند شو. بخاطر بچه ها... 

بیرون آی سیو، حامدت پرسید بهترین خاطره ام با تو چیست. به همه لحظه های باتو بودن فکر کردم، از اولین تا آخرین. بهترین خاطره نداشتم با تو. همه اش شیرین بود، همه شاد. گفتم من و مریم هیچ وقت از هم دلخور نشدیم. و دیگر نتوانستم حرفی بزنم...

گرچه دلم میخواست روز اول دیدنت را بگویم، و اینکه در خانواده، فضا و شهر غریب از همه حتی از هادی به چشمم آشناتر آمدی، و شبیه تر به خودم...

هادی و حامدت هم کمی از روزهای دور گفتند، از اولین بار که به خانه ما آمدید، گفتیم و خندیدیم، کاری جز این از دستمان بر نمی‌آمد.

 

روز پنجم (سختترینِ اول)
حامدت گفت بچه ها را ببریم بیمارستان، همه، بهار و نگار و سبحان، با علی و لیلی. فکر میکردم روز سختی باشد، اما نمی‌دانستم یکی از سخت‌ترین هاست. توی ماشین دلشوره داشتم، بچه ها سرخوش بودند البته غیراز بهار و علی. از دم بیمارستان سبحان دنبال مامان می‌گشت. گفتیم مامان خواب است. میخواست بیاید و بیدارت کند. دنبال خط آبی را گرفتیم. مثل بازی. دویدیم تا پشت در آی سیو. حامدت با بهار و نگار آمدند داخل. سبحان چسبیده به در صدایت می‌کرد. بچه کوچکی هم آنجا منتظر بود. به هوای آن کودک آرام گرفت. بهار و نگار آمدند بیرون و نوبت سبحان شد. بهار گوشه ای کز کرد. نگار اما شبیه آدم سرمازده بود. شوکه و مات. ساکت. از درون انگار میلرزید. شبیه گلی بود که داشت توی دستم میپژمرد. قطره اشکی مانده بود گوشه چشمش. محکم بغلش کردم. بوسیدمش. سخت بود، نباید امید میدادم. و سخت‌تر اینکه حتی باید اگر امیدی هم داشت میگرفتم. گفت اگر جای بابا بودم همه پول‌هایم را میدادم برای خوب شدن مامان. گفتم بابا همه زندگیش را می‌دهد. سبحان هم بیرون آمد. می‌پرسید مامان چرا خواب بود، کی بیدار میشود؟ اشک نگار بالاخره افتاد. دادمش دست حامدت و آمدم کنارت. هنوز زیبا بودی و آرام. دستت را گرفتم. خواستم حمد بخوانم. نتوانستم. دلم پیش بچه ها بود. پرستاری که پایین تختت نشسته بود اشک می ریخت. از تعداد بچه هایت پرسید و بعد گفت که حالت خوب نیست. اصلا خوب نیست. دست متورمت را فشار دادم گفتم «مریم خداحافظ. سلام من را برسان.» کاری غیر از این از دستم برنمی‌آمد. موقع برگشت بچه ها را بردیم خوراکی بخرند. هرکس چیزی برای خودش برداشت، جز نگار که یک جعبه شکلات و عطر برای تو خرید.
ناهار خانه هدی بودیم. نگار توی بازی به بچه ها پیشنهاد داد هرکدام یک نقاشی برای بیماران بکشند یا نامه بنویسند.
دم غروب بچه ها توی آشپزخانه عصرانه میخوردند. من با حسن جان بازی می‌کردم. اتاق کم کم خلوت شد. همراه علی آمدم توی حیاط، هرکسی گوشه ای گریه میکرد، فکر کردم دلتنگی غروب و دعای دم اذان است. اما...
کسی چیزی به من نگفت، من ناباورانه و تلخترین خبر عمرم را با نگاه فهمیدم. نگاه درمانده محمد آقا. زانوهایم شل شد. سنگی افتاد توی دلم انگار. بچه ها! تمام فکرم شد همین. فقط میخواستم بچه ها اذیت نشوند. فرستادیم شان خانه نفیسه حیدر زاده. و علی صبورم هم که همه چیز را می‌دانست با چشمهای قرمز و دل بیقرارش همراه بهار رفت. بعد هم با حامدت زنگ زدیم به مشاور. که چطور این خبر را به بچه ها بگوییم. لحظه لحظه فریاد و گریه را در خودمان میکشتیم انگار.
با همان حال آمدیم مهرآباد. حامدت خودش  به بابا خبر داد. باز هم آب شدیم اما ساکت بودیم...
و خانه پدرت! اولین بار بود که بدون حضور تو آنجا می‌آمدم. آخرین بار از مطب دکتر اشرفی رفتیم آنجا. با یک بسته بزرگ پفک و بطری آب طالبی. مریم! چه زود تمام شد...
مامان نوشین آرام بود، و بیشتر بهت زده. پدرت اما گریه می‌کردند. حامدت داخل که آمد، نتوانست بایستد. بغضش ترکید بالاخره، روی زمین بغل پدرت گریه کرد. صحنه دردناک ولی زیبایی بود. تو اگر بودی حتما برایت قشنگ بود...
وقتی برگشتیم خانه، هی بغض کردیم و اشک ریختیم. هادی و زهرا و حامدت برای برنامه های پیش رو طراحی اعلامیه میکردند. رفتم توی تراس. روضه حضرت زهرا گذاشتم. ولی دلم میخواست با روضه عباس برایت گریه کنم:
وقت جدایی رسید
باد مخالف وزید
از شرر داغ تو
پشت برادر خمید

گریه کردم. کاری غیر از این از دستم برنمی‌آمد.

سخت‌ترینِ دوم

امروز باید به بچه ها می‌گفتیم. هادی و حامدت رفتند دنبالشان. زهرا و هدی هم بودند. بهار و نگار و لیلی و علی آمدند. شاد بودند و بیخیال. علی را بغل کردم. بغض یک شبه اش باز شد. سبحان هم با اسباب بازی قشنگی از راه رسید. خیلی طول نکشید. داد سبحان بلند شد: مامان چرا مرد؟ مشاور گفته بود به سبحان بگویید مامان مرد و دیگر بر نمی‌گردد. این جمله ها برای قلب کوچکش زیادی سنگین بود. با زهرا کنار سبحان بودم که صدای جیغ بهار و نگار بلند شد. شبیه زنهای جوان مرده ضجه می‌زدند. حامدت سرگردان بود. نمی‌دانست کدام را آرام کند. مریم! نفس‌گیر ترین لحظه های زندگیمان بود. حتی نمی‌شود نوشت. حامدت بچه ها را توی بغلش گرفته بود و گریه میکرد، این جمله هایش هیچ وقت از ذهنم پاک نخواهند شد:

 «شرمنده بابا، من هرکار که می‌توانستم کردم. مامان قهرمان بود...»

بچه ها لحظه ای آرام می‌شدند و دوباره گریه شروع می‌شد. انگار روضه خوانی داشت همه روضه ها را با هم می‌خواند. روضه مادر، روضه برادر، روضه بچه ها... ما فقط ا‌شک ریختیم و نگاه کردیم. کاری غیر از این از دستمان برنمی‌آمد.

سخت‌ترینِ سوم

دلشوره داشت خفه ام می‌کرد. امروز چطور میخواست بگذرد. بیش از آنکه غمگین تو باشم نگران بودم. و بیش از همه نگران بهار که قرار بود از اول همراه باشد. آقا محمدرضا برای بهار شربت عسل درست کرد. من هم چند لقمه گرفتم. اول آمدیم سر مزار پدر بزرگت. همه چیز آرام گذشت. آرام...

باغ رضوان اما آرام نبود. توی سالن تطهیر هی آدمها زیاد می‌شدند و از هر طرف صدای ضجه و گریه می‌آمد. دیوانه وار نگران بهار بودم و علی. و بعدتر نگران نگار و لیلی که زود رسیدند. حس میکردم بندهایی توی قلبم پاره می‌شوند و مایع داغی توی دلم می‌ریزد. آصفه پیام داد که رفته حرم، خواستم والعصر بخواند. از همه دوستانم خواستم. باور نمیکردم تاب بیاوریم. 

تو را پاک و پاکیزه آوردند برای وداع. همه دورت را گرفته بودند، عروس سپیدی بودی میان آن همه سیاهی، و داماد اشکباری که تو را تنگ در آغوش گرفته بود. من فقط توانستم دستی به دامنت بکشم و بگویم: مریم! خداحافظ، سلام مرا برسان...

موقع خاک سپاری با نفیسه کنار بچه ها ماندم. نگار دلش می‌خواست گودال را ببیند و بهار سکوت کرده بود. غیر ما همه نزدیک تو بودند. وقتی غباری از خاک بالای سر جمعیت بلند شد، ما هم آمدیم جلوتر. همه چیز تمام شده بود و ما تاب آورده بودیم. بچه ها مات بودند و من هم. 

 بقیه گریه کردند. آیه های قرآن بدرقه ات کردند. روی خاکت سفره ای از گل پهن کردند. اما من فقط نگاه کردم. به خاکی که زیر و رویش گل بود. مریم! پیش خودمان بماند. من حتی گریه هم نکردم. حمد هم نخواندم. فقط فاطمه که امین الله گذاشت، دست کشیدم روی گلها و گفتم:  «سلام من را برسان...» مریم! ببخش، کاری غیر از این از من بر نمی‌آمد.

شب رفتیم دنبال بچه ها. حامدت کل مسیر را از تو گفت و بارید. نمی‌توانستم آرامش کنم، فقط برایش گفتم که همیشه به عروس بودن تو غبطه میخوردم. از بین همه حرفهای دردناک او هم یک چیز دلگرم و آرامم کرد؛ اینکه شما لذت عشق را چشیده بودید!

روزهای بعد تو

من هنوز رفتن تو را باور نکرده بودم و حالا باید ناباورانه لباس عزا تنِ بچه هایت میکردم. از سخت ترین کارهای عمرم بود. سبحان را توی خواب لباس پوشاندم. ترجیح دادم توی رویای خودش باشد و سیاه تو را بپوشد.

ظهر پدر و مادرت همراه امیرحسین و سمانه اینجا مهمان بودند. همه دست به کار شدند. غذا از بیرون تهیه کردیم. با مخلفات کامل. یک مهمانی تمام عیار. شبیه مهمانی های اول عروسیمان. فقط جای تو خالی بود. بدجور خالی بود. آنقدر که آدم‌ها من را مریم صدا می‌زدند. و من فقط می‌توانستم سرم را پایین بیندازم و سکوت کنم. کاری غیر از این از دستم برنمی‌آمد.

روزها و شبهای دیگر با بچه ها گذشت. بچه ها نقطه پیوند بین مرگ و زندگی و غم و شادی اند. همانطور که گریه هاشان زود خنده می‌شود، نمی‌گذارند کسی در غمش فرو برود، یا گریه اش طولانی شود. دلمان میخواست این شبها روضه بگیریم ولی نشد. یک شب پارک رفتیم، یک شب باغ، یک شب شهر بازی... به قول زهرا آهسته از تو گفتیم و آرام گریه کردیم و نمی‌دانم این غربت تو بود یا ما؟

بچه ها اما هرجا که باشند دلشان پیش توست. یک صبح نگار به جای صبحانه، تو را از من خواست. سبحان هم توی عکسها دنبالت میگشت. با بهار هم که رفتیم برای اندازه گیری لباس مدرسه سکوتش تو را فریاد می‌زد. دلم می‌خواست آنجا کمی شبیه تو باشم. قد لباس و گشادی کمرش را زیر و رو کنم و درباره رنگ و طرحش نظر بدهم، اما بلد نبودم. فقط کنار بهارت نشستم و نگاه کردم. ببخش که کاری غیر از این از دستم برنمی‌آمد.

نگار و سبحانت با من خو گرفته اند. نگار از من قول گرفته تا تولدش اینجا بمانم. و گفته دلش می‌خواهد سیاه بپوشم. باورت نمی‌شود مریم، سبحانت هم پیشنهاد ازدواج به من داده. فعلا که قبول نکردم، اما بدم نمی‌آمد عروست بشوم و عروس بازی‌های این چند روزه ات را برایت جبران کنم. ولی جدای از شوخی میترسم مریم. هربار که این بچه ها به آغوش من پناه می‌آورند میترسم. از هر بوسه ای که بر صورتشان میزنم میترسم. می ترسم چون نمیتوانم جای تو را پر کنم.

یک شب آمدم خانه پدرت. مهمان داشتید. از خانواده ما فقط من بودم و بچه ها. حتی حامدت هم نبود. قرار بود بیاید. نشسته بودم کنار مامان نوشین و خاله ناهیدت. داشتند از خاطرات خانه مادری و دایی ضیا و بابا دکتر می‌گفتند. گیج بودم مریم. تو باید جای من می‌نشستی. من بلد نبودم شریک شوم توی این خاطرات ناشناخته. بلد نبودم شبیه تو بخندم و دل به دلشان بدهم. فقط توانستم سکوت کنم و لبخند بزنم. کاری غیر از این از دستم بر نمی‌آمد.

روز هزار و هفتم

امروز مراسم هفتم بود. توی باغ رضوان. همه چیز زیبا و شکیل و سنگین بود. شبیه مهمانی‌های خودت. خودت هم بودی با چادر نماز، بی اغراق شبیه مریم مقدس. زیباتر از مراسم قبلی حتی. همه دوستها را به هوس انداختی که با چادر نماز بروند آتلیه و عکسی برای مراسمشان بیندازند. ولی بعید می‌دانم کسی به پای تو برسد. به قول آصفه: هرچه گل را از نگاه گلفروش انداختی، مریم!

از باغ رضوان آمدیم خانه ات. با بچه ها و امیر حسین و هدی و زهرا. نگار میخواست اسباب بازی بردارد، از پدرش هم قول گرفته بود گریه نکند. وارد خانه که شدیم همه خاطراتت ریخت توی سرم. خانه ات مثل همیشه مرتب و ترتمیز بود. با لباسی شاد و روسری گل گلی آمدی به استقبالمان. چای آوردی، توی آشپزخانه چرخیدیم و تندتند کار کردی، رفتیم توی اتاقت، خریدهای تازه ات را نشانم دادی، پارچه ها، لباسها، حتی هدیه زایمان خاله سحر را هم از قلم نینداخته بودی...

مریم، مریم، مریم... بعد آن سه روز سخت، حالا سخت‌ترین کار باور کردن نبودن تو بود. خانه ات بود، وسایلت بود، لباس‌هایت بود ولی تو نبودی. ولی من باورم نشد. هنوز هم نشده. شاید چون ما هستیم. و نمی‌شود که تو نباشی و ما زنده بمانیم...

فکر میکردم خانه تان که بیایم دیوانه شوم، در و دیوار را بغل کنم و اشک بریزم، یا لااقل از خاطرات تو حرف بزنم. اما نشد. فقط توی خانه‌ات راه رفتم. زل زدم به کتری و قوری روی گاز، به رختهای شسته شده توی سبد، و به دستکش‌های رزمریم که منتظر دستهای تو بودند. بعد هم بی بدرقه تو آمدم بیرون. 

من فقط دیوانه نشدم مریم. غیر از این از دستم برنمی‌آمد...