داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۱ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

امام جماعت بعد از حمد و سورهٔ رکعت دوم، نمازش را شکست. برگشت سمت من و با نیش باز گفت: «نمازم باطل شد، اصلا دو رکعتی بلد نیستم بخونم.» بعد هم زد زیر خنده و چادرش را چرخاند توی هوا و ولو شد روی مبل. خنده اش که تمام شد، گفت: «نمیدونم قنوت بخونم؟ نخونم؟» گفتم: «مثل نماز صبحه دیگه، قنوت هم اصلا مستحبه، تو هر نمازی میتونی بخونی، میتونی نخونی.» تندی چادر را از زیر دست و پایش جمع کرد و چتریهایش را داد زیرش و جلوی من ایستاد.  «پس دوباره میخونیم. منم توی قنوتم اول صلوات میفرستم بعد هم چندتا دعای فارسی میخونم. شما هم هر دعایی دلت بخواد، میتونی بکنی.» 
دوباره بلند شدم و گفتم: «باشه، برو بریم.» نخودی خندید و برگشت رو به من و گفت:  «بزن بریم.» نصف موهایش از چادر بیرون زده بود، ولی توجهی نکرد، برگشت و با وقار قامت بست. من هم اقتدا کردم.  «دو رکعت نماز شکر اقتدا میکنم به لیلی قربتا الی الله.» 
چند دقیقه قبل‌تر، سر نماز ظهر، بعد از رکعت دوم بلند نشد. نمازم را که تمام کردم، صدایش کردم، جواب نداد، که یعنی سر نماز است. تازه یادم آمد که باید تشهد را بلند می‌خواندم، چون بعضی جاهایش را قاطی می‌کند و حالا منتظر مانده تا من بفهمم و بلند تشهد را بخوانم تا او ادامه دهد. بعد کمی با هم تمرین تشهد کردیم، یاد گرفت، افتاد روی دور، نماز عصر را هم خودش خواند و رسید به آنجا که پیشنهاد داد امام جماعت شود و دو رکعت نماز شکر بخواند. انگارنه انگار همان دختری بود که دیروز از پارک آمد و گفت: «مامان دیگه نمیخواد برام جشن تکلیف بگیری، زنگ بزن به اونها که دعوت کردی بگو نیان.» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «نمیخوام حجاب داشته باشم. با دوستم حرف زدم، گفته چه فرقی داره حجاب داشته باشی یا نه، اصلا کی گفته حجاب خوبه؟» کمی که بیشتر گفت معلوم شد با دوست دوسال کوچکتر از خودش، در یک پیاده روی یک ساعته به این نتیجه رسیده اند که دین و پیامبر و کلا خدایی وجود ندارد و حجاب و نماز و الباقی مناسک هم کشکند. یکدفعه چراغ کلی سوال بی‌جواب در ذهنم روشن شد. از سوالاتی دربارهٔ برهان‌های وجود خداوند گرفته تا ضرورت و مدل حجاب و تا مبانی تربیتی و پاسخگویی به کودکان. نمی‌دانستم چه بگویم. دیدم چقدر دستم خالی ست برای پاسخ دادن به ذهن پرسشگرش. اگر مامانم بود میگفت بچه باید به حرف مامانش گوش بده و تمام. اما لیلی انگار از قبل فکر همه‌جایش را کرده بود. چند روز قبل از من پرسید: «مامان، دستورهای خدا که ربطی به شما نداره؟» پرسیدم: «یعنی چی؟» گفت: «یعنی اگه من نخوام حرف خدا رو گوش کنم شما نمیتونی مجبورم کنی.» گفتم: «نه. من مثل پیامبرم، فقط یاد آوری میکنم، پیامبرا هم فقط حرف های خدا رو به آدما یادآوری میکردن.» خندید و گفت: «آخ جون، پس مثل پیامبر خیلی مهربونی، به هیچ کس هم زور نمیگی، اگه کسی هم باهات مخالفت کنه نمیکشیش.» گفتم: «نمیکشمش، ولی شاید گازش بگیرم.» راستش فکر نمیکردم به این زودی به نبوت برسم و مجبور شوم برای اثبات وجود خدا و پیغمبر و دینش دلیل بیاورم. دلم می‌خواست بگویم آدم‌ها به دین اعتماد می‌کنند، خیلی برایش دلیل و منطق ندارند. دلم می‌خواست بگویم من به علی اعتماد کردم. دلم می‌خواست بگویم شرمنده‌ام که نتوانستم محبتی را که از علیِ بزرگ درک کرده ام، به تو بچشانم. اما اینها را نگفتم. فقط کمی از مهربانی پیامبران و معجزاتشان حرف زدم. بعد هم قرار گذاشتیم بعضی چیزها را از معلمش بپرسد و جوابش را به من هم بگوید.
حالا که پشت سرش قامت بسته ام، سعی میکنم همهٔ حواسم را جمع کنم و یک نماز باحضور قلب بخوانم. موقع قنوت هم دستهایم را بالا می‌آورم، چشمهایم را میبندم و مثل لیلی صلوات میفرستم و به فارسی دعا میکنم. می‌گویم: «محبت علی را به بچه های من، نه اصلا به تمام بچه های دنیا بچشان...» 
هنوز دعایم تمام نشده که امام جماعت رکوع و سجده را یکی می‌کند و به سرعت می‌رسد به تشهد. تشهد را هم بلند بلند و از حفظ می‌خواند و سلام می‌دهد. بعد هم مثل خزنده ای خودش را از توی چادر بیرون می‌کشد و با موهایی که در اثر الکتریسیتهٔ ساکن به همه جهت پراکنده شده اند، میرود دنبال کارش. و من می‌مانم و دو سجادهٔ باز و چادرنمازهای تا نکرده و دو رکعت نماز شکری که شاید تنها داراییم باشد...
ناتمام