داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۱ مطلب در اسفند ۱۴۰۳ ثبت شده است

پیرمرد عطار

۲۹
اسفند

در ستایش نو نشدن!

دکتر ثروتی توی رادیو می‌گوید اسرائیل و آمریکا دچار خطای محاسباتی شده‌اند و من فکر می‌کنم آدمی که فامیلی‌اش ثروتی است چقدر می‌تواند پولدار باشد که رانندة تاکسی خطاب به مسافری که جلو نشسته می‌گوید: «به سال نمی‌رسه، سرِسال نشده آمریکا میزنه. با عراق هم همین کار رو کرد، روز اول عید عراق رو زد.»

بعد هم سرعت می‌گیرد و چراغ زرد را رد می‌کند اما دوباره پشت ترافیک می‌ماند. دو طرف خیابان ماشین‌ها دوبل پارک کرده‌اند و فقط لاین وسط مانده و انبوهی از ماشین که مانده‌ام این وقت از روز غیر تعطیل توی یک خیابان محلی چه‌کار می‌کنند. پیاده‌روها پر است از آدم‌هایی که کیسه به دست، باعجله این‌طرف و آن‌طرف می‌روند. کیسه‌های پر از مرغ و گوشت، جعبة شیرینی، آجیل، کاغذ کادو، توت فرنگی، شاخه‌های سرخ و بلند بیدمشک و حتی دمپایی‌های پلاستیکی که انگار این دم آخری خریدارشان یادش افتاده آنها را هم باید نو کند. جلوی عابربانک‌ها و ماهی‌فروشی‌ها صف‌های طولانی کشیده شده و بازار گلدان سینره و تنگ ماهی و سبزه و حتی مارهای بدقوارة رنگ و وارنگ گچی و پلاستیکی داغ است.

مردم جوری در تکاپوی سال نو هستند که انگار این اولین و آخرین سال جدیدی است که قرار است از راه برسد. گویا نمی‌دانند همین نوروز پر از گل و سبزه و ماهی راه را برای تابستان داغ و پاییز خسته و زمستان آلوده باز می‌کند. اصلا انگار نه انگار هنوز یک سال نشده که همین کارها را برای سالی که حالا کهنه شده و آن موقع نو بود کرده‌اند.

دستهایم را توی جیبم می‌کنم و از میان انبوه آدم‌ها خودم را می‌کشانم توی مغازة عطاری. درِ توری‌اش را که باز می‌کنم، به یک‌باره صداهای پشت سرم قطع می‌شود. شلوغی و تکاپوی خیابان جایش را به سکوت و سکون می‌دهد و من ناخودآگاه قدم‌هایم را کندتر می‌کنم. انگار وارد دنیای دیگری شده‌ باشم. دنیای ساکتی که تنها ساکنش پشت دخل نشسته و بی‌توجه به هیاهوی بیرون، جزء قرآن امروزش را می‌خواند. انگار نه انگار که آن بیرون سال دارد نو می‌شود. دلم نمی‌آید خلوتش را به هم بزنم، ولی چاره‌ای نیست. آهسته سلام می‌کنم. محلم نمی‌دهد؛ همچنان نوکِ نشان کاغذی‌اش را زیر کلمات درشت قرآن می‌کشد و زیرلب زمزمة آهنگینش را ادامه می‌دهد تا می‌رسد به انتهای آیه. بعد تازه سرش را بلند می‌کند. هنوز همان شکلی است؛ همان شکلی که از بچه‌گی‌های من بود. فقط سفیدتر شده. انگار که یک لایه رنگ از روی پوست و موهایش برداشته باشند. جواب سلامم را می‌دهد و جوری از بالای عینک نزدیک‌بینش نگاهم می‌کند که یعنی چه ‌می‌خواهی؟ می‌گویم: «تخم شربتی دارین؟» عینکش را روی قرآن می‌گذارد و به زحمت از روی صندلی بلند می‌شود. دستی روی قالیچة قرمز کوچکی که نشیمن و پشتی صندلی‌اش را پوشانده می‌کشد و بدون هیچ جستجویی یک‌راست می‌رود سراغ یکی از شیشه‌هایی که از بچگی من و حتما قبل‌تر، با همین ترتیب توی قفسه‌های مغازه‌اش ردیف شده‌اند و دودستی می‌آوردش پایین. می‌پرسد: «چقدر؟» می‌گویم: «نمیدونم، یه ذره می‌خوام.» فکر می‌کنم الان است که غرغرش دربیاید. اما برخلاف انتظارم همان‌طور که سعی دارد سر مشمای کوچکی را با حرکت لرزان انگشت شست و اشاره‌اش باز ‌کند، لبخندی می‌زند و می‌گوید: «یک‌ سیر برات می‌ریزم.» نفس راحتی می‌کشم. خانم جون همیشه می‌گفت: «ممدآقا همه‌چیزش خوبه، فقط بداخلاقه.» و آقاجون ادامه می‌داد: «ولی خیلی کاسب باانصافیه.» حالا که فکر می‌کنم می‌بینم اگر یکی با فهرست بلندبالایی از ادویه‌جات می‌آمد توی مغازه‌ام و هی ایراد می‌گرفت و آخرسر کلی چانه می‌زد و تخفیف می‌خواست، حتما خلق من هم تنگ می‌شد. خیالم می‌رود پیش خانم‌جون. با همان فهرست طولانیِ ادویه‌هایی که حتما همه باید نکوبیده باشند. می‌شوم کودکی که تازه خواندن یاد گرفته و سعی می‌کند از روی کاغذِ چسبیده به هر شیشه خواص و مضرات محتویات آن‌را که با خط خوش و قلم نی نوشته شده، بخواند. یادم می‌آید خواندن کلمات اسهال و یبوست و نفخ شکم را اولین بار همین‌جا تجربه کردم. نگاهم را روی شیشه‌های رنگ‌ و وارنگ توی طبقه‌ها می‌چرخانم. هنوز همان کاغذها و همان خط خوش و همان خواص و مضرات. فقط چندتایی کاغذ با نوشته‌های تایپی با فونت بزرگ اضافه شده. سم سوسک‌کش اعلاء و رنگ موی طبیعی که عکس دختر گیسو کمند هندی دارد هم هنوز هست. مثل این‌که اینجا قرار نیست چیزی نو شود، چه رنگ و روی در و دیوار، چه حتی سال و ماه. شاید اینجا سال‌ها فقط می‌گذرند، نو نمی‌شوند و شاید کهنه‌ها به‌‌جای دورانداخته شدن، رنگ قدمت و وقار می‌گیرند. نمونه‌اش همین سنجد و سماقی که اینجا که به‌عکسِ سنجد و سماقِ تورپیچ و اکلیل‌مالِ بساط هفت‌سین فروش‌های کنار پیاده‌رو، با فواید و مضرات معلوم، سنگین و رنگین توی شیشه‌ نشسته‌اند. یادم می‌آید شیشه‌های دیگری هم اینجا بود. شیشه‌های مار. مارهایی به‌خود پیچیده توی الکل. یک از دلایلی که مطمئنم می‌کرد ممدآقا بداخلاق است همین مارها بودند. در طبقه‌بندی ذهنی من، آدمی که در و دیوار مغازه‌اش پر از اسم بیماری‌های چندش‌آور بود و مار مرده نگه می‌داشت، نمی‌توانست ‌اخلاق خوشی داشته باشد. مارها را پیدا نمی‌کنم، شاید برای همین ممدآقا دیگر به نظرم بدخلق نمی‌آید. پیرمرد مشمای تخم شربتی را روی کفة ترازوی کوچکِ وسط پیشخوان می‌گذارد و سنگی را روی کفة دیگر. با سرتاس کمی تخم شربتی به قبلی‌ها اضافه می‌کند تا دوکفه با هم همتراز ‌شوند. نگاهم می‌رود روی شیشه‌ای که رویش با خط خوش نوشته «سفیدآب آهک اعلاء، مفید برای جوش و لک صورت». انگار که با نبودن مارها دل و جرأت پیدا کرده باشم، می‌پرسم: «این سفید‌آب‌ها واقعاً اثر داره؟» در جوابم بلة کش‌داری می‌گوید و با جز‌ئیات روش مصرفش را توضیح می‌دهد. قیمش را می‌پرسم، هرچند بعید می‌دانم پسرم حاضر باشد به جای کرم‌های و لوسیون‌های خوش‌آب‌ورنگِ حاوی هزار جور ویتامین و مادة مغذی، روزی دوبار این پودر را با آب‌لیمو قاطی کند و آنقدر بگذارد روی پوستش بماند تا خشک شود، به‌خصوص اگر بو ببرد که اسمش سفیدآب است و قیمتش زیر پنجاه هزار تومان. حتی اگر بیاورمش اینجا و صورت صاف و سفید پیرمرد را که سالهاست همینطور مانده نشانش بدهم. ممدآقا بعد از توضیحات بی‌نتیجه‌اش سری تکان می‌دهد. دو سرِ مشما را با دقت زیر دستگاه پرس می‌گذارد و اهرم را آهسته ولی با قدرت پایین می‌آورد. بعد هم کیسه را می‌دهد دستم. درست همانقدری است که لازم داشتم. قیمت را که می‌پرسم باز هم جا می‌خورم. انگار این‌جا قیمت ‌ها هم نو نمی‌شوند. برمی‌گردم سمت میزی که از دوران کرونا این‌طرف دخل گذاشته‌ و رویش هم یک دستگاه کارت‌خوان است. می‌دانم که خودم باید کارت بکشم. پیرمرد خودش را از پشت دخل به سمت میز می‌کشاند. هول می‌کنم و مراقبم که صفرهای مبلغ را درست وارد کنم. تأکید می‌کند دوبار دکمة سبز را بزنم. می‌گویم: «من رسید نمی‌خوام.» طوری نگاهم می‌کند که بی‌ چون‌وچرا دوباره دکمة سبز را فشار می‌دهم. اولین رسید را با دقت از کارتخوان جدا می‌کنم و می‌دهم دستش. ممدآقا کاغذ را در فاصلة چند سانتی‌متری چشم‌هایش می‌گیرد و می‌گوید: «زیاد که نکشیدی؟» برای اطمینان به رسید خودم نگاه می‌کنم و می‌گویم: «نه، درسته» و با احترام رسیدم را تا می‌کنم و در جیب کیفم می‌گذارم. حس می‌کنم اینجا آداب نانوشته‌ای دارد که آدم ناخودآگاه ملزم به رعایتش می‌شود. ناگهان زیرِ طبقة فلزی کنار میز، چشمم می‌خورد به شیشه‌ای با در قرمزرنگ که مار زرد و ظریفی تویش خوابیده. کنارش هم شیشه‌های دیگر و مارهای دیگر. آن‌ها هم این‌همه سال مانده‌اند. کنار باقی عرقیجات و ادویه‌ها. کنار سم سوسک‌کش و رنگ موی هندی. و کنار پیرمرد عطار. پیرمردی که حالا از دید من آن‌قدرها هم بداخلاق نیست.

با خودم فکر می‌کنم اگر به جای تحلیل‌های دکتر ثروتی، حرفهای راننده تاکسی درست از آب دربیاید و آمریکا روز اول عید ایران را بزند، تنها جایی که لااقل در این خیابان سالم می‌ماند، همین عطاری است. جایی که این‌همه گذر سال و ماه تغییرش نداده را توپ هم نمی‌تواند از جا تکان دهد. یاد قلب مؤمن می‌افتم که از کوه استوارتر است. فکر می‌کنم ممدآقای عطار شاید برگزیده‌ای از سوی خداوند باشد برای نگه داشتن بخشی از زمان و مکان. برای حفظ آنها از جنگ دیوانه‌وار میان نوها و کهنه‌ها، برای حفظ تکه‌ای از دنیا از طوفان دورریختن کهنه‌ها و خریدن تازه‌ها. شبیه کتابخانه فیلم اینتراسترلا شاید هرکدام از این شیشه ها به زمان و مکانی وصل باشد و آن را از شتاب بی‌امان گذر سالها دور نگه دارد.

همچنان خیره به مارها مانده‌ام که ممدآقا با لبخندی که از او بعید می‌دانستم سال خوبی را برایم آرزو می‌کند. نگاهش جوری است که انگار منتظر جواب من مانده. من هم لبخند می‌زنم و تشکر می‌کنم، اما بیشتر دلم می‌خواهد بغلش کنم، به جای آقاجون، به جای خانم‌جون، به جای کودکی‌ام و به جای همة آدم‌ها و خاطراتی که زمان بی‌رحمانه از من گرفت و این پیرمرد این‌همه سال ردی از آن‌ها را در لابلای شیشه‌های عطاری‌اش برایم نگه داشت. حیف که بهانه‌ای بیشتر از یک سیر تخم‌شربتی برای ماندن در این دنیا ندارم. نگاهش می‌کنم و در دلم می‌گویم ممنون که هستی. ممنون که این گوشة دنیا را ثابت نگه داشته‌ای. ممنون که بی‌خیال همة تحلیلگران سیاسی و راننده تاکسی‌ها، دنیای کوچک خودت را از هر جنگی دور نگه داشته‌ای، حتی جنگ بین تازه‌ها و کهنه‌ها. خدا قوت پیرمرد عطار! سایه‌ات مستدام ممدآقا!

ناتمام...