مکرمه
امشب که با قدمهای بلند از خانة شعر و ادبیات برمیگشتم، سایهام را دیدم. سایهای بلند شده از نورافکنهای باغموزة دفاع مقدس. دوستش داشتم. سایهام را میگویم. سایهام را دوست داشتم. چون همانجوری بود که میخواستم. سبک و آزاد. بلوز بلندی پوشیده بود و دستهایش را چپانده بود توی جیب شلوارش و تندتند راه میرفت. تنها و بیاعتنا به دیگران. این تکهاش را بیشتر دوست داشتم. سایهام عینِ عینِ خودم بود. سبک و شاداب با لباس جمعوجور و راحت، بدون بار و بندیل و ساک و بچه. خودم را اینجوری دوست داشتم. بعد از مدتها حال خوبی داشتم و با سایهام حال میکردم. بعد از مدتها فقط به خودم فکر میکردم. بعد از مدتها دلم نمیخواست جای کسی باشم؛ دلم نمیخواست به جایی برسم. بعد از مدتها دلم پیش خودم بود، فقط خودم. یک لحظه ترسیدم. کسی که همیشه دیگران را دیده و حواسش به آنها بوده، وقتی به خودش برسد شاید دیوانه شود، شاید هم وحشی، کسی چه میداند!
امروز بالاخره شاخ غول را شکستم و آمدم جلسة روایت خوانی خانة شعر و ادبیات که هدایتش با مکرمه شوشتری است و دیدم اینجا چقدر همانجایی بود که باید میآمدم. انگار دستی دارد هدایتم میکند، دستی که میشناسم ولی نمیبینم. وقتی نشستم توی جلسه و نفسم بالا آمد، تازه مکرمه را دیدم. داشتم به روایتی راجع به دوستیهای قدیمی گوش میدادم که فکرم رفت تا سالهای دور. تا زمستان ۸۱، تا سفر جنوب. مکرمه و رفقایش سالبالایی بودند و باحال و برای جوجههایی مثل من حکم گنگهای گروه را داشتند. ما جوگیرها همهاش به یاد امام و شهدا اشک میریختیم و آرزوی شهادت میکردیم و آنها ته اتوبوس نشسته بودند و خاطرات سفر سال پیش را برای هم تعریف میکردند و صدای خندهشان بلند بود. قرار بود به عنوان یادگاری سفر به ما پلاکهایی بدهند که اسممان رویش حک شده بود و این گنگها از سال قبل پلاک داشتند و من که از بخت بد پلاکم دیرتر از همه آماده شد، چه غبطهای به حالشان میخوردم.
توی جمع این گنگها مکرمه بیشتر از همه توجهم را جلب کرد. اول بهخاطر اسمش که تا بهحال به گوشم نخورده بود، بعد هم بهخاطر چهرهاش. صورت مکرمه یکجورهایی خاص بود، همة اجزایش جمع و جور بود با زوایای تیز، و البته بیشتر از همه بینیاش برایم جذاب بود. حرکاتش را هم دوست داشتم، نرم و روان مثل حرف زدنش. لباس پوشیدنش هم همینطور، ساده و سبک و قشنگ و بیتکلف. و البته ویژگی خاصش برای من این بود که همیشه شالش را یکجوری بدون گیره و سوزن و کلیپس میبست که هم صاف و قشنگ میایستاد، هم از جایش تکان نمیخورد و هم حجابش کامل بود. نه شش دور گِلِ گردن و دست و پایش میپیچید و نه روی صورتش کج و کوله میشد.
برمیگردم توی کلاس، روبهروی مکرمه، شالش هنوز صاف و مرتب است. دیگر روایت دوست قدیمی تمام شده و کسی دارد راجع به ابرپیرنگها حرف میزند. سعی میکنم حواسم را جمع کنم، اما دوباره مکرمه من را میبرد به گذشته. حالا که فکر میکنم میبینم چقدر این آدم برای من خاص بود، اولین دوستی که در جشن عروسیاش شرکت کردم و اولین عروس با موهای کوتاه پوش داده و تاجی کوچک روی سرش. برای من که همیشه موهایم کوتاه بود نقطة امیدی شد که میشود بدون موی بلند هم عروس شد. پیراهنش را هم یادم هست، به عکس مدل پفپفی آن روزها، ساده و صاف و سفید بود. حتی ماشین عروسش را هم یادم میآید که به جای گلایل و میخک گلهای آفتابگردان داشت. از خانهاش هم همین یادم مانده که دورتادور اتاقش را کتاب چیده بود؛ و این تصویرها یکبهیک مکرمه را برای من خاصتر میکرد. تیر آخرش هم انگشترش بود؛ دو رینگ ساده که روی هم افتاده بودند و انحنای کوچکی شبیه کلاه آ داشتند. آنقدر برایم جذاب بود که حلقهام را شبیه همین طرح خریدم. البته نقش مکرمه که الان خانم استاد است در زندگی من پررنگتر از اینهاست. نمیدانم خانوادة هادی بین اینهمه دوست و آشنا شمارهاش را از کجا آورده بودند و برای تحقیق با او تماس گرفته بودند. او هم سنگ تمام گذاشت و حتی از شهید همت هم خرج کرد تا من را به خانه بخت بفرستد و خب کارش نتیجه داد. البته آنموقع از او خواستم ماجرای این تحقیق و خواستگاری بین خودمان بماند، او هم قبول کرد، به شرط اینکه بارداریش را به کسی لو ندهم؛ ولی خیلی زود راز هردومان فاش شد. ما عروسی گرفتیم و یادمان رفت این یک راز بود و و طه هم بعد چند ماه صبرش سر رسید و شد اولین بچه توی جمع دوستان. آخرین باری که از نزدیک دیدمش، شاید سه یا چهار سالش بود و توی هیئت هنر با بچة دیگری دعوا کرده بود و برای تهدیدش داشت با داد و فریاد امام زمان را صدا میزد که زودتر بیاید و حق آن بچه قلدر را بگذارد کف دستش.
بعد از اینهمه سال دوباره رسیدهام به مکرمه و حالم خوب است، آنقدر خوب که دارم با سایهام هم حال میکنم. مکرمه تشویقم میکند که بنویسم، آنهم بعد از اینهمه مدت و با این حس خشکیای که در قلمم خانه کرده است. اما مکرمه میگوید بنویس، و من انگار قفلهایی در ذهنم باز میشود. انگار که سدی در فکرم شکسته میشود و رودی که پشتش مانده میرسد تا دستهایم. در راه برگشت از جلسهٔ روایت خوانی بعد از اینکه وارد ایستگاه مترو شدم، دیگر سایهام همراهی ام نکرد. تنها شدم. با شوق نوشتنی که در دلم بیدار شده بود. گوشی را برداشتم و رفتم سراغ داستانیست. وبلاگم را میگویم. اسمش به نظر ترکیبی از فارسی و انگلیسی میآید ولی من از بیتی از غزلیات سعدی قرضش گرفتم و گذاشتم سردرِ وبلاگم. وبلاگی که مدتها پیش به اصرار و تشویق مسعود دیانی راهش انداختم. البته تشویقی که دیگر داشت به تنبیه مبدل میشد ولی بالاخره با همین تنبیهها و تشویقها و پیگیریهای روزانه منِ تنبل وبلاگ نوشتم. نوشتم و تقریباً هرروز هم نوشتم. مینوشتم و دیانی که به قول خودش مخاطب سمجم بود میخواند و نظر میداد و ایراد میگرفت و بعضی وقتها هم چیزی نمیگفت که این یعنی نوشتهام ارزش ایراد گرفتن هم نداشت. و آنقدر نوشتم تا بالاخره یک روز پیام تبریک فرستاد و گفت شدهام خانم نویسنده و من همینطور که ناباورنه داشتم ذوق نویسنده شدنم را میکردم و برای آیندة تابناکم برنامه میریختم، مسعود دیانی به بدترین شکل ممکن بند و بساطش را جمع کرد و رفت، برای همیشه رفت.
دلم برای مکرمه به شور میافتد. خودم را جمع و جور میکنم. بهتر است آن خودِ دیوانة وحشی که فقط به خودش فکر میکند و از سایهاش لذت میبرد را رها کنم و کمی به فکر این دوست قدیمیام باشم. تصمیم میگیرم این اولین و آخرین حضورم در جلسات مکرمه باشد. لذتش را که بردم، خاطراتم را هم مرور میکنم و میروم پی کارم و میگذارم مکرمه هم با سلامتی و دلخوش روایتش را بخواند، کتابش را بنویسد و زندگیاش را بکند. ترجیح میدهم دوست خاصم باشد تا استاد فقیدم...
- ۱ نظر
- ۱۳ آبان ۰۳ ، ۱۰:۰۸
- ۱۳۵ نمایش