داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۱ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

 

مقدمه را که می‌خوانم کتاب را می‌گذارم روی سینه‌ام و چشم‌هایم را می‌بندم. پاراگراف آخر را دوباره در ذهنم مرور می‌کنم. همانجایی که دربارة نویسندة کتاب است. همان‌جا که نوشته والریا لوییزِلی[1] در مکزیک متولد شده و تجربة زندگی در آفریقای جنوبی، کاستاریکا، آمریکا، کرة جنوبی، هند، اسپانیا و فرانسه را دارد. الان هم استاد یکی از دانشگاه‌های نیویورک است و با گالری‌های هنری مختلف همکاری می‌کند. کاش جای لوییزِلی بودم. دنیا را می‌گشتم و بعد بهترین جایش را انتخاب می‌کردم برای زندگی و کار. همة دنیا را نگشته‌ام، اما بین همین چند جایی هم که پایم رسیده، مدام در حال انتخابم. هم دلم می‌خواهد واشنگتن زندگی کنم و هم نجف. گاهی عمیقاً دوست دارم اصفهان باشم و این اواخر هم که دیگر دیدن و شنیدن اخبار غزه کلافه‌ام کرده، به کسی نگفتم، اما به یمنی بودن هم فکر کرده‌ام. حالا لوییزِلی انگار جمع همة آرزوهایم است. کسی که طعم و رنگ زندگی در همه‌جای دنیا را چشیده؛ بدون تعصب و تعهد به خاکی یا فرهنگی. هرچند وقتی علی با همان لحن بی‌تفاوت و همه‌چیزدان نوجوان‌ها دلیل و برهان می‌آورد که وابستگی به مرزهای خاکی و پرچم‌های رنگ‌ووارنگی که همه قراردادهایی انسانی هستند کار اشتباهی است، ‌جلویش می‌ایستم و پای آب و خاک و وطن را پیش می‌کشم، اما ته قلبم احساس می‌کنم راست می‌گوید. وطن آدم می‌تواند همة دنیا باشد، بی‌آن‌که مالک یا متعلق به جایی باشد. نشانی می‌گذارم لای صفحة مقدمة کتاب و کنار می‌گذارمش. دلم می‌خواهد قبل از خواب با فکر لوییزلی بودن کلی رویا ببافم. دستم را می‌رسانم به خنکی زیر بالش و سر می‌خورم توی دنیای بیمرز خیال. در کشوری دور از قاره‌ای دیگر، توی خانه‌ای که هیچ چیزش شبیه خانة خودم نیست با مواد درجة یک شکلات درست می‌کنم و به دلار می‌فروشم تا خوابم ببرد.

با صدای بلندی رویایم از هم می‌پاشد. اول خیال می‌کنم صدای خالی کردن تیرآهن است و بعد هم رعد و برق. اما هی صدا بیشتر می‌شود و آسمان روشنتر. می‌روم پای پنجره. صدای چند انفجار بلند با آژیر ممتدی از دور گره می‌خورد. مطمئن می‌شوم حملة نظامی است. اسرائیل آمده و چیزی نمانده که اینجا را هم غزه کند. لرز می‌افتد به جانم، آنقدر که نمی‌توانم لیلی را از پای پنجره کنار بکشم. می‌ترسم. آنقدر که بی‌اختیار می‌زنم زیر گریه. هادی می‌گوید ساک کوچکی آماده کنیم که اگر لازم شد از خانه بزنیم بیرون. چراغ‌‌ها را روشن نمی‌کنم. نمی‌خواهم خواب بچه‌ها به‌هم بخورد. دست می‌برم توی ظرف کوچک جلوی آینه تا دستبند طلای لیلی را بردارم. پیدایش نمی‌کنم. کل ظرف را خالی می‌کنم توی کیفم. گوشواره‌های بدلی، گیره‌های روسری و سنجاق‌سرهایش را. توی تاریکی از کمدها و کشوها یکی یک‌دست لباس می‌کشم بیرون. تیشرت قرمز علی را هم از توی اتو‌کشی‌ها برمی‌دارم که به کفشش می‌آید. فکر می‌کنم اگر یکی از این انفجارها جلوی چشم بچه‌ها اتفاق بیفتد چه؟ یکی یک لباس زیر و شلوار دیگر هم برمی‌دارم. نبات‌هایی را هم که از سفره‌خانة دیروز توی کیفم مانده  نگه می‌دارم، شاید توی قحطی احتمالی به درد بخورد. دوباره صدای انفجار دیگری خانه را می‌لرزاند. دست می‌برم توی آستین مانتو، انگار که مقاومت می‌کند. فشار می‌دهم. دکمة مچم کنده می‌شود و قل می‌خورد زیر تخت. محل نمی‌دهم. ساک لبریز و کج و کوله را می‌گذارم دم در و با مانتویی که آستینش دکمه ندارد می‌نشینم پای تلویزیون و نگاه می‌کنم به اسم و تصویر سردارهای شهید شده. چیزی در درونم می‌لرزد. با این حال دلم می‌خواهد خانه بمانم. مرگ را به آوارگی ترجیح می‌دهم.

از خانه بیرون نمی‌رویم ولی جنگ با اخبارش خانه را پر می‌کند. ساکی که صبح بسته‌ام هنوز دم در است. من هم مانتوی دیگری را آماده گذاشته‌ام روی دستة صندلی. اما آرام شده‌ام و هنوز هم دلم می‌خواهد توی خانه بمانم. خبرهای حملة موشکی ایران که می‌رسد دلم خنک می‌شود. به معنای واقعی کلمه. میخواستم من هم نقشی داشته باشم در آتش کردن این موشک‌ها. فکر می‌کنم این داغی که هرروز پشت صفحة گوشی‌ و تلویزیون نشست به دل ما مادرها که بچه‌های غزه را زیر آتش و آوار دیدیم، شاید توی دنیایی موازی آتش این موشک‌ها شده باشد. شب دوباره سروصداها زیاد می‌شود. برای عوض کردن فضا با بچه‌ها فارستگامپ نگاه می‌کنیم. علی همچنان بی‌تفاوت است و مشکلش این است که چرا جنگ بعد از امتحانات او شروع شده. اما من دیگر آن آدم قبلی نیستم. خوشحالم که در این موقعیت ایرانم و دلم نمی‌خواهد هیچ جای دیگری بروم. حتی از صمیم قلب دلم می‌خواهد بروم وسط معرکة جنگ. آن وسط هم نشد، لااقل بروم خانه. از وقتی که تهران خالی شده و ما هم برای امنیت زده‌ایم به بیرون شهر کلافه‌ام. دلم می‌خواهد جای این‌که توی باغی با ده‌پانزده نفر آدم دیگر و سه تا جوجه‌رنگی و دوتا خرگوش روزم را شب کنم، توی خانة خودم باشم. تحمل این وضعیت سفید را ندارم. وضعیت قرمز تهران را ترجیح می‌دهم. احساس می‌کنم اگر توی خانه خودم صبح تا شب توی آشپزخانه باشم و تلویزیون را بگذارم روی شبکة خبر، کارآمدترم. چاوشی قطعة علاج را می‌خواند. حسودی‌ام می‌شود، به کاردرستی‌اش. از من چه کاری برمی‌آید؟ نوشتن و خواندن شاید. دستم به قلم نمی‌رود جز اینکه وقایع روزانه را با تک جمله‌هایی بی‌روح ثبت می‌کنم. شاید خواندن بهتر باشد. کتابم را باز می‌کنم. هنوز نشانش لای صفحة مقدمه است. همان‌جا که از لوییزِلی گفته بود. فکر می‌کنم خانة لوییزِلی کجاست؟ وقتی خسته می‌شود، وقتی کلافه می‌شود، دلش می‌خواهد به کجا برگردد؟ حاضر است توی کدامِ این سرزمین‌هایی که تجربه کرده تا ابد بماند؟ شاید زادگاهش، شاید هم جایی که خاطرات خوبی دارد. نمیدانم. فقط می‌دانم دیگر اصلا نمی‌خواهم جای او باشم. خانه‌ام را توی همین جایی که هست، توی همین قاره و حتی در خاورمیانه دوست دارم. انگار که بیشتر از همیشه من برای این خانه باشم و یا این خانه برای من.

بالاخره برمی‌گردم خانه ولی باید ساک مفصل‌تری جمع کنم برای سفری چند روزه به مشهد. جنگ هنوز ادامه دارد. من هم هنوز پر از احساس مالکیت و تعلقی هستم که نمی‌دانم از کجا آمده . با همین حس عجیب و عمیق تند و تند خانه را جمع و جور می‌کنم که صدای دو انفجار شدید میخکوبم می‌کند. کمی بعدتر خبر می‌رسد جایی نزدیک زندان اوین را زده‌اند. کسی به هادی زنگ می‌زند و می‌گوید شیشه‌های دفترش توی دانشگاه ریخته پایین. دل من هم می‌ریزد. علی چسب پهن برمی‌دارد و می‌افتد به جان پنجره‌ها. روی هر پنجره چند ضربدر بزرگ. شبیه پنجره‌های کلاس اولم توی دبستان. مثل این است که دارم توی خواب یا خاطره زندگی می‌کنم. هادی ساک‌ها را می‌برد بیرون. علی شیر گاز را می‌بندد. لیلی توی اتاق‌هایی که به بیرون پنجره دارند، چراغی روشن می‌گذارد. من هم در را قفل می‌کنم. با این‌که مقصد مشهد است، دل رفتن ندارم. نگاهم می‌افتد به پنجره‌های چسب زدة خانه. نمی‌دانم وقتی برگردم سرِ جایشان هستند یا نه. تمام مسیر تا راه آهن سرم را از پنجرة ماشین بیرون نگه می‌دارم و به شهر نگاه می‌کنم. شهر دوست داشتنی و مظلوم من. دلم نمی‌آید تنهایش بگذارم. راننده صدای ضبط ماشین را بلند می‌کند. آرمان گرشاسبی می‌خواند: «برمی‌گردم، کمی بمان، برمیگردم.»

توی قطار حال و هوای همه‌مان با همیشه فرق دارد. تلخی رفتن از شهر به شیرینیِ سفر می‌چربد. هنوز ذوقِ کوپة ترتمیز و بشقاب‌های پذیرایی و کیف‌های کوچک زرشکی با مسواک‌های یک‌بار مصرف تاشو و خمیر‌دندان‌های فسقلیِ‌ تویشان را نکرده‌ایم‌، که سرمان می‌رود توی گوشی و دنبال خبرهای جدید می‌گردیم. خیلی نمی‌گذرد که خبر حمله ایران به پایگاه‌های قطر همة سایت‌ها و گروه‌های خبری را پر می‌کند. احساس غرور می‌کنم. انگار من بودم که صبح همزمان هم ساک سفر ‌بستم و هم طراحی حملة امشب را کرده‌ام. خیره می‌شوم به پنجرة قطار. توی آسمان سیاه بیابان دنبال نقطه‌های نورانی می‌گردم که پیدایشان نمی‌کنم. خیلی دورشده‌ایم از تهران. فکر می‌کنم اگر لوییزلی بودم، برای ارتش کدام کشور نقشة حمله می‌کشیدم؟ دراز می‌کشم و ملافة سفید قطار را می‌کشم روی سرم. بوی تند شوینده دماغم را پر می‌کند و تمام سفرهایی که با قطار رفته‌ام را یادم می‌آورد. چشم‌هایم را می‌بندم. دختربچه‌ای که توی شبکه‌های اجتماعی تصویر و صدایش را زیاد دیده‌ام توی سرم فریاد می‌زند: «الهم سدد رمیهم.» که یعنی خدایا تیرهاشان را به هدف برسان. من هم تکرار می‌کنم و توی ذهنم می‌نشینم پشت لانچر پدافند و البته موشک‌ها را هم هدایت می‌کنم. با این‌همه فکر و خیال و مسئولیت طبیعی است که خوابم نمی‌برد‌. دوباره گوشی را برمی‌دارم. خبر جدید هشدار اسرائیل برای خالی کردن منطقه هفت تهران است. دلم به شور می‌افتد. نقشة قرمز شدة منطقة هفت تهران می‌نشیند توی ذهنم. جنگیدن‌های خیالی‌ام فایده ندارد. دلم می‌خواهد این تکة تهران را توی بغلم بگیرم. همانطور که دراز کشیده‌ام در خودم جمع می‌شوم. خبرها پشت سر هم از راه می‌رسند: فعالیت شدید پدافندها در تهران، انفجارهای مهیب در مرکز تهران و ... چشم‌هایم سیاهی می‌رود. خانه‌ام در مرکز تهران نیست. اما خانة دوستانم هست. دانشگاه سال‌های دورم هست. کلاس لیلی هست. استخر علی هست. خاطراتم هست. شهرم هست. شانه‌هایم سنگین می‌شود. شبیه شب اول بغضم بی‌اراده می‌شکند. برای اولین بار عضوی از اعضای داخلی بدنم را حس می‌کنم. کبدم را که دارد در خودش می‌پیچد، می‌سوزد. بیشتر در خودم جمع می‌شوم. نقطه‌ای در درونم، شبیه مرکز تهران آتش گرفته است. آیت‌الکرسی می‌خوانم و فوت می‌کنم به سمت تهران. به مرکز تهران، شاید کمی خنک شود. محمود درویش در گوشم می‌خواند: «آه از وطنی که در تنی‌ست.»

توی صحن بزرگ حرم همه‌چیز آرام است. آدم‌ها روی فرش‌های قرمز پهن شده توی حیاط نشسته‌اند، تکیه داده‌اند به ستون سایبان‌ها یا دراز کشیده‌اند. زیارت‌نامه‌می‌خوانند، حرف می‌زنند، بغض می‌کنند، دست می‌کشند روی گل‌های فرش. زوج‌ها سر روی شانة هم، بچه‌ها مشغول بازی، پیرها گاهی به نماز، گاهی به چرتی تکه‌پاره. همه‌چیز آرام است که ناگهان با صدایی شبیه انفجاری دور از جا می‌پرم. آدم‌ها هیچ واکنشی ندارند. به آسمان نگاه می‌کنم. جای موشک، فرفره‌های کوچک چراغ‌دار توی هوا می‌چرخند و پایین و بالا می‌روند. به هادی نگاه می‌کنم، می‌گوید صدای دستگاه سرماساز حرم بوده. چیزی توی دلم می‌لرزد، از سینه‌ام بالا می‌آید و گره می‌خورد توی گلویم. دلم می‌خواهد گریه کنم. آن هم نه گریة معمولی. یک جور شیون دلم می‌خواهد. خودم را شبیه زن‌های جنگ‌زدة خوزستانی می‌بینم. با چادر عربی و حتی بقچه‌ای روی سرم. آمده‌ام شکایت انگار. همة خانه‌های خراب شدة تهران می‌شوند خانه‌ام و همة جان‌های تکه‌پاره و زیر آوار مانده، پارة تنم. مداحِ حرم امین‌الله می‌خواند، اما من صدای چاوشی را می‌شنوم: «با تکه‌های پیکرمان، با گیسوان دخترمان...». چادر را می‌کشم روی صورتم و بلند بلند زار می‌زنم. نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد، زن خوزستانی داغدیدة درونم آرام می‌گیرد. سبک می‌شوم. دخترکی بستة آجیل کوچکی را می‌گذارد روی زانویم. چادرم را کنار می‌زنم. روبان دور بسته را باز می‌کنم و نقل معطرش را می‌گذارم گوشة لپم. دهنم شیرین می‌شود. سر بلند می‌کنم. آدمها بیشتر شده‌اند و صدای دستگاه سرماساز توی همهمه‌شان گم می‌شود. آسمان هم پر است از فرفره‌های رنگی چراغ‌دار. کیسة کفش‌هایم را دست می‌گیرم و شبیه بچه‌ها پامی‌کشم روی سنگ‌های خنک صحن. می‌شوم یکی از زائران آرام و عادی حرم. راستی لوییزلی وقتی داغدار شود، وقتی جنگ‌زده شود، به کجا پناه می‌برد؟ کجا آرام می‌گیرد؟ اصلا لوییزلی جنگ‌زده می‌شود؟

 

از حرم که بیرون می‌آیم ترکیبی از بوی زعفران و نبات و نخودچیِ بوداده می‌پیچد توی سرم‌. راه می‌افتم سمت خیابان اصلی. از سرو صدای اسباب‌بازی‌های آواز‌خوان و کفش‌های سوت‌سوتکی که می‌گذرم، مردم را می‌بینم که سوار موتورها و ماشین‌هایشان پرچم ایران را بالا برده‌‌اند و کف و سوت می‌زنند. جشن پیروزی گرفته‌اند. احساس غرور می‌کنم. انگار من را به‌خاطر عملیات‌هایی که طراحی کرده‌ام و موشک‌هایی که هدایت کرده‌ام تشویق می‌کنند. برایشان دست تکان می‌دهم، درواقع تشکر می‌کنم. گوشی‌ را درمی‌آورم که عکس بگیرم. خبر جدید آمده؛ مراسم تشییع چند شهید، فردا در مشهد. صدای زن جنگزدة درونم را می‌شنوم. فاصلة رسیدن از شادی پیروزی به غم از دست دادن زیاد نیست. فردا خیابان امام رضا شلوغ می‌شود. توی پیاده‌رو می‌ایستم و به جمعیت نگاه می‌کنم. همه را انگار می‌شناسم و نمی‌شناسم. شبیه همانهایی هستند که دیشب توی صحن بودند. شبیه آن‌ها که جشن پیروزی گرفته بودند. زوجها، پیرها، جوان‌ها و بچه‌ها. هرکدام در حال خودشان، پشت آن تابوتهای پیچیده در پرچم قدم برمی‌دارند. آهسته، تند، و حتی گاهی ساکن. هرکس به شیوة خودش. کمی جلوتر، روی تابلوی بزرگی، فردوسی دست بر پیشانی، سلام نظامی می‌دهد. پایین تصویرش نوشته: «چو ایران نباشد تن من مباد، بدین بوم و بر زنده یک تن مباد.» دوباره حس غرور می‌کنم، انگار که من هم تکه‌ای از این شعر باشم، یا اصلا خودم سروده باشمش. از پیاده روی می‌گذرم و می‌رسم به خیابان. همراه آدم‌ها می‌شوم. درواقع می‌شوم یکی از آن‌ها. گرچه شهید تشییع می‌کنیم، اما حس خوبی دارم. حس غرور. حس همراهی. حس مالکیت و یا شاید هم تعلق. باز هم خیالم می‌رود پیش لوییزلی بینوا. او برای کدام سرزمین می‌تواند شعر بگوید؟ با کدام مردم می‌تواند پشت تابوت هموطنش همراه ‌شود؟ زیر کدام پرچم سلام نظامی می‌دهد؟ فکر می‌کنم خوب است که بشود به همة دنیا سرک کشید و طعم‌ها و رنگ‌هایش را تجربه کرد، اما تهش آدمیزاد باید یک جای این جهان خانه داشته باشد. خانه‌ای که بخواهد به آن پناه ببرد، از آن دفاع کند یا از نو بسازدش. آن‌وقت است که باید دور خانه‌اش را مرز بکشد و یک پارچة رنگی بزند سردرش. بعد هم بنشیند توی تراس یا لم بدهد جلوی تلویزیون یا بچرخد توی آشپزخانه و زیرلب بگوید هیچ‌جا خانة خود آدم نمی‌شود. یا اگر خوش‌سلیقه‌تر باشد صدای محمد نوری را توی خانه بلند کند: «در روح و جان من، می‌مانی ای وطن...». امیدوارم لوییزلی چنین خانه‌ای داشته باشد.

ناتمام...

 

 

 

 

 

[1] Valeria Luiselli