داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۳ مطلب با موضوع «روزهای ناتمام :: روزهای 1402» ثبت شده است

دلتنگی

۰۱
آبان

مریم اینجا را یادت هست؟
شمال بودیم، من دلم میخواست زودتر برگردیم خانه، تو دلت اما هنوز سفر میخواست، طبیعت میخواست. 
رفتیم جنگل، گفتیم، خندیدیم، بازی کردیم. آخر سر روی زمین دراز کشیدیم و چشمهایمان را بستیم. بچه ها برگ ریختند رویمان. گفتی هاای، چه آرامشی. گفتم دلت خنک شد؟ غرق شدی توی طبیعت؟ برای یکسالت آرامش ذخیره کن...
یادت هست؟ 
مریم! نگذاشتی یکسال بشود.

دلم تنگ شده دختر. کاش میشد دوباره با هم باشیم. کنار هم دراز بکشیم و حرف بزنیم. مثل شبهایی که خانه تان می‌ماندیم. تو بالش و ملافه ات را جدا کنی و دوتایی روی تختت بخوابیم. حرف بزنیم، بخندیم، غر بزنیم، حتی بغض کنیم و آخرش بگوییم زندگی همین است دیگر و باهم توی صفحه کوچک گوشی ات فیلم ببینیم. چه زود تمام شد مریم! 
تو رفتی و من ماندم با یک دنیا حرف نگفته و یک دل تنگ... 
راستی، نگاه کن توی این عکس چقدر شبیه همیم. صورتمان، دستهایمان، فرم بستن روسریهامان حتی. چه جوان بودیم مریم!
تو زرنگی کردی و جوان ماندی برای همیشه و پیری را گذاشتی برای من، پیری و حسرت دوباره کنار تو بودن را. 
حسرت اینکه  شبیه این عکس دوباره کنار تو دراز بکشم و چشمهایم را ببندم. 

دلم تنگ شده مریم...

امشب، چهارم مرداد شب تاسوعاست و من، بیقرار روضه ای که آرامم کند، بین تاریخها و تصویرهایی درهم پیچیده چرخ میزنم.
حتی نمی‌دانم از کجا شروع کنم، از تاریخ ها، از شب تاسوعای سال پیش که ناصرزاده مهمان سوره بود، داشت از راز باب الحوائجی قمر بنی هاشم میگفت. مهمان میگفت و میزبان به قول سارا هق هق ضعیفی می‌کرد. از آن شب این باب الحوائجی را بهانه کردم، طلبکار شدم، بی ملاحظه و ادب، فقط خواستم، طلبکارانه...
تا رسیدن به آن سحر، آن سحر بارانی، که پشت آن پنجره باز، مشک آویخته به در ورودی حرم ابالفضل را دیدم، و مردی که تسلیم و آرام زیر پنجره، جلوی آن درگاه و گویا در آغوش عباس خوابیده بود و بی‌ادبی ام را به رخم می‌کشید.
و از تاریخ شمسی، چهار مرداد. روزی که از صبحش آشوب بودم، آشوب یک جواب آزمایش. و ظهر که دیگر کلافه شدم از نگرانی، دل آشوبم را سپردم به علی و آرام شدم و مطمئن، و عصر دکتر که جواب آزمایش را دید خبرهای خوب داد، بعد از مدتها مسعود دیانی پست شاد گذاشت، شادی در مشتمان بود به قول خودش...
حالا چهارم مرداد است و شب تاسوعا، با مریم آمده ایم شیمی درمانی. مریم کشیده و لاغر شده و صورتش کوچک، با دو چشم سیاه بی حال. تصویرها توی ذهنم گره می‌خورند. دکتر می‌گوید کم خونی بیش از حد مجاز است ولی جوابهای دیگر رو به متعادل شدن است.
شب با بچه های مریم میرویم روضه، تصویرها در ذهنم می‌چرخد. برمیگردیم، به صفحه سیاه تلویزیون نگاه میکنم. میزبان سوره سال پیش خودش حالا مهمان باب الحوائج است و برخلاف گذشته دیگر ما را شریک میهمانی اش نمی‌کند. و من بیقرار روضه ای که  آرامم کند بین این تصویرها و تاریخها چرخ میخورم...  ناتمام... 

صبح اول تنهایی

۱۶
فروردين

من از آن دنیا و از تاریکی توی قبر و از نکیر و منکر و سوالات بی ربط و با ربطشان سر در نمی‌آورم. فقط فکر میکنم بیشتر سختی  این شب بخاطر اولین بودنش است و بخاطر تنهایی. اولین شب تنهایی پس از مرگ. اگر به قاعده این دنیا باشد، باقی شب‌هایش آسان‌تر می‌گذرد. چون اولین تجربه ها همیشه سخت‌ترند و اگر در قبر باشند وحشتناک‌تر!
و نماز وحشت هم برای همین است، برای کم کردن وحشت اولین شب تنهایی...
اما کاش نماز دیگری هم وجود داشت. برای همه زندگانی که اولین روز تنهایی زندگی‌شان را تجربه میکنند و شاید بیشتر از وحشت، اندوه آزارشان می‌دهد.
شبیه زنهای خانه داری که چهارده فروردین، همه را راهی مدرسه و اداره و مغازه می‌کنند و خودشان می‌مانند و خودشان. توی یک خانه خالی، بدون هول خانه تکانی و بی ذوق عید و دید و بازدید. 
یا مادرهای جوانی که بعد از پایان رفت و آمدها و مراقبت‌های شبانه‌روزی تنها می‌شوند، با یک نوزاد چند روزه و روزی طولانی که باید با شیر و آروغ و پوشک بگذرد، و البته با تنهایی... 
یا شبیه صبحی که پدر و مادرها از فرودگاه برمی‌گردند، و دیگر توی دنیای خالی شان چیزی جز عکس و تصویر فرزندشان و صدایی که از دور می‌رسد نیست. 
صبح اول بازنشستگی هم شاید اینطوری باشد. خالی و پر از تنهایی. 
یا آنها که عزیز از دست داده‌اند، در آن صبح بعد از تمام شدن مجالس و مراسم که دیگر همه رفته‌اند. آن صبح لعنتی که باید همه چیز را بپذیرند و زندگی کنند. با حفره بزرگ سوزانی در قلبشان و در یک دنیای خالی. تنهای تنهای تنها... 
کاش برای همه این آدمها و هزارن آدم دیگر که صبحی دلگیر را تجربه میکنند که باید به تنهایی به زندگی خالی‌شان برگردند، نمازی بود. 
مثلا نماز اندوه، یا نماز صبح اول تنهایی...