داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۱۲ مطلب با موضوع «شب های ناتمام» ثبت شده است

۹ تیر ۹۹

۰۹
تیر

من خواب دیده‌ام.

عاقبت روزی دلم را در کشاکش خواب‌هایم از دست خواهم داد. شاید همه‌ی ساعت‌های بیداری بیارزد به آن لحظه در خواب. لحظه‌ی تجربه‌ی حسی وصف ناپذیر. تلفیقی از حیرانی و شوق و آرامش. نجات پیدا کرده‌ام گویا. با رویا نجات پیدا کرده‌ام. کلمات چه کوتاه و کمند برای بیان آنچه در قلب انسان زبانه می‌کشد و اشک‌ها شاید کلمات ذوب شده باشند. کلماتی که از شدت شوق، غم یا شادی آب می‌شوند.

من خواب دیده‌ام...                    ناتمام

شب آرام

۲۱
فروردين

امروز هم گذشت. نیمه‌ی شعبان، و دو روز است که آسمان میبارد و هنوز هم. امروز زیبا گذشت، با کیک و هدیه و تولدی برای لیلی، بازی با بچه‌ها، فیلم دیدن و شام دورهمی. علی و لیلی به قول هادی مثل فرشته‌ها زیر نور ملایم و چشمک‌زن ریسه‌ها توی پذیرایی خوابیده‌اند و من به این فکر میکنم که شاید این لحظات آرام‌ترین و خوش‌ترین لحظات زندگیمان باشد. همانطور که کنار لیلی دراز کشیده‌ام با نگاهم خانه را دور می‌زنم. همه چیز سرجای خودش است. هادی دارد روی مقاله‌اش کار می‌کند، صدای باران می‌آید و از لای پنجره‌ی نیمه‌باز آشپزخانه بویش هم خانه را پر می‌کند. می‌ترسم از اینهمه آرامش. به این فکر میکنم نکند سقف طبقه‌ی چهارمی‌ها چکه کند. نکند سیل بیاید. نکند اصلا اینها نشانه‌ی زلزله باشند. به بلورهای آویخته‌ی لوستر نگاه میکنم. به‌نظرم تکان می‌خورند. چشمهایم را باز و بسته میکنم. حالا ثابت شده‌اند اما انگار تکثیر می‌شوند. چشمهایم را دوباره میبندم و می روم توی خیال خودم. به سمیه فکر میکنم و به‌اینکه چند هفته است همسرش را ندیده؟ به‌اینکه شاید حالا دارد فکر می‌کند به‌فردای بچه‌هایش، از همین فردای جمعه تا چندین سال بعد. روز به‌روزش را، لحظه به لحظه‌اش را. و به‌اینکه اگر یکی از دخترها از خواب بپرد و بابایش را خواب دیده باشد... تحملش را ندارم. خیالم می‌رود جای دیگر. پیش دوستم که شاید الان تنها باشد یا کنار  دخترش خوابیده و دلش کیلومترها دورتر، پیش پسرش ‌است. تحمل این یکی را هم ندارم. مریم خانم می‌آید پیش چشمم، توی بیمارستان، کنار سبحان. خیالم در بیمارستان چرخ میخورد، پیش بچه‌های بدحال و مادرهایی که جان می‌کنند کنار فرزندانشان. پیش مریضهایی که فردا دکتر جهانبخش در اخبار ساعت دو جزو فوتی‌ها میشماردشان و ما هم همانطور که نهار‌ میخوریم و دوغ آبعلی سرمی‌کشیم حساب می‌کنیم تعدادشان با فوتی‌های دیروز چقدر فرق دارد. طاقتم طاق می‌شود. خیالم را جمع‌وجور میکنم و چشمهایم باز می‌شود. هنوز صدای باران می‌آید. معجزه‌ی من در کدام قطره ‌است؟ فعلا هیچ چیز نمیخواهم. فقط اگر قطره‌ای رو به آسمان رفت سلام مرا برساند و بگوید: من طاقت هیچ آزمایش و ابتلایی ندارم. هیچ آزمونی. فقط اگر می‌شود معجزه‌ی من را سریع‌تر بفرستید، زمین را آب برداشت.                                                                             ناتمام