داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

شلوار احساساتی

دوشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۴، ۰۲:۰۶ ق.ظ

امروز سه‌شنبه ۱۰ مارچ است. دوباره صبح با هزار ناز و نوازش علی را برای مدرسه بیدار کردم. بالاخره بعد از کلی التماس به مدرسه رفت و من هم یک دوربین انداختم روی دوشم و یک خودکار و دفتر برای وقایع نگاری آمریکا! هادی گفت: «میایی کتابخونه؟» گفتم:« اه، میخوام برم بگردم، کتابخونه چیه؟» علی را که گذاشتم مدرسه بالاخره بعد از دوماه در آمریکا تنها شدم و کاری نداشتم و هرجا که دلم می‌خواست می‌توانستم بروم. مثل تیری که از چلة کمان کشیده شده باشد، اما... اما متاسفانه این تیر هدف نداشت. دوباره یک مشکل جدید، کجا بروم؟ از کجا شروع کنم؟

گوگل مپ را باز کردم. از حرف‌های دیشب دوست هادی، منطقة old city و city center را یادم بود. old city قسمتی از شهر است که بافت تاریخی ۲۰۰-۳۰۰ ساله دارد و city center هم مرکز تجاری و اداری و شلوغ شهر است. old city را در گوگل مپ پیدا کردم، مسیر سرراستی داشت و با اتوبوس ۲۱ که علی هم دیگر می‌شناسدش می‌شد رفت. این اتوبوس خیابان chestnut را تا انتها می‌رود و در آخر به ساحل رودخانه که منطقه‌ای تفریحی به نامpenslanding است می‌رسد. یکبار در یک روز خیلی سرد من و علی با هم آنجا رفتیم و از شدت سرما فقط یک هات چاکلت خوردیم و برگشتیم و غیر از آن نوشیدنی داغ شیرینی دیگری برایمان نداشت.

خلاصه رفتم و در اتوبوس نشستم. اواخر مسیر دوباره گوگل مپ را چک کردم. وای نه! باید ایستگاه آخر پیاده می‌شدم و بعد یک عالمه پیاده می‌رفتم تا می‌رسیدم همان جای قبلی. در نقشه آن منطقه را نوشته بود old city اما برای دیدن بافت تاریخی باید به منطقه مسلط می‌بودم تا دقیقا به جایی که می‌خواستم برسم وگرنه باید کلی راه می‌رفتم و بعد هم هیچی... .

گفتم از خیر old city می‌گذرم و همان center city را می‌روم. city center را در نقشه پیدا کردم و همان اطراف پیاده شدم. از آنجایی که تازه ساعت ۹ صبح بود و همه جا بسته، مجبور شدم یک ساعتی خیابان‌ها را گز کنم و ویترین‌ها را نگاه کنم. البته بد نبود، لااقل برای تماشا. چندتا عکس هم از ویترین‌ها و ساختمان‌ها گرفتم، اما زود کسل شدم. کم‌کم که مغازه‌ها باز شدند گفتم حتما امروز قسمت بوده خرید کنم. ول کن وقایع نگاری را، برو ببین چه خریدی در انتظارت‌ نشسته. اما هیچ خریدی هم در انتظارم نبود. فروشگاه‌های معروفی در آن منطقه بودند، مثل gap, H&M, lacost و بعضی‌های دیگر که اسمشان یادم نیست. با بی‌میلی به چندتایی از آنها سرک کشیدم اما یا خیلی گران بودند، یا جنس‌های بی‌خودی داشتند یا من اصلا در مود خرید نبودم. یک فروشگاه کوچک هم آنجا بود که همه چیز داشت، از لوازم تولد گرفته تا ناخن‌گیر و قیچی اصلاح. چند تکه خرت‌وپرت که برای خانه می‌خواستیم خریدم و با اتوبوس برگشتم. خانه که رسیدم داغون بودم. شانه‌ام از سنگینی کیف دوربین و پاهام بخاطر ۳ ساعت پیاده‌روی درد می‌کرد. اعصابم هم از این‌ اتلاف وقت خورد بود، آن هم بعد از اینهمه انتظار برای فراغت.

هادی که برای نهار آمد خانه، غرِ همة اینها را برایش زدم و تاکید هم کردم که همین خرت‌وپرت‌هایی که خریدم خیلی مهم بودند و من کار بزرگی کرده‌ام. بعد هم گفتم که قهرم و اصلا می‌خواهم بخوابم. او هم دائم می‌خندید و برنامه‌های جدیدی به من پیشنهاد کند و من که فقط می‌خواستم غر بزنم نه پیشنهادهایش را می‌شنیدم و نه بهشان فکر می‌کردم. خلاصه زمان گذشت و دیگر غر زدن هم فایده نداشت. باید می‌رفتم دنبال علی. دلم می‌خواست با لحن طلبکارانه از هادی بخواهم خودش برود اما دیدم این‌طوری بیشتر احساس بدرد‌نخوری می‌کنم.

خودم را جمع‌وجور کردم و لباس پوشیدم و با بی‌حوصلگی رفتم بیرون. سر چهارراه منتظر سبز شرن چراغ عابر بودم( این خودش از کسل کننده‌ترین کارهاست) که مرد رنگین‌پوستی با ظاهری که معلوم بود ولگرد است جلو آمد و چیزهایی گفت. یکی در میان از حرفهایش فهمیدم پول می‌خواهد، گفتم no و رویم را برگرداندم. اما ول‌کن نبود. توی چشم‌های من زل زده بود و ادا و اطوار در می‌آورد و penny,penny می‌کرد و من هم فقط می‌گفتم no ! دیگر رسما داشت مزاحم می‌شد، اگر کیف دستم بود حتما می‌زدم توی سرش، اما چون کیف نداشتم راهم را کج کردم و از سمت دیگری به مدرسه رفتم. درواقع راهم دور شد و اعصابم از آنکه بود خردتر. دلم می‌خواست هادی را همان‌ موقع پیدا می‌کردم و طلبکارش می‌شدم. باران ریزی می‌بارید و من بخاطر دور شدن راه و اینکه می‌ترسیدم به علی دیر برسم، سریع راه می‌رفتم و هی پشت سرم را نگاه می‌کردم که نکند آقای مزاحم دوباره سر برسد. باران قشنگی بود ولی من به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم همین بود. سعی میکردم همانطور که راه می‌روم برای فردا و پس‌فردا برنامه‌ریزی کنم تا بطالت امروزم جبران شود، اما آن هم بی‌فایده بود. بالاخره علی را از مدرسه برداشتم و برای اینکه تا خانه خسته نشود چند بار با بی‌حالی با او مسابقه دادم و هی چرت‌وپرت گفتیم در مورد اینکه بهتر است بولدوزر بخریم با اتوبوس. وقتی رسیدیم خانه علی گفت که در دستشویی مدرسه نتوانسته خودش را کنترل کند و ... و کمی هم گریه کرده. بعد با مظلومیت تمام از من خواست ببخشمش. محکم بغلش کردم و گفتم:« معلومه که می‌بخشم، همیشه می‌بخشم.» احساس می‌کردم این بخشش مفیدترین کاری بود که امروز انجام دادم. بعد علی گفت:« راستی مامان! شلوارم رو هم می‌بخشی؟» گفتم چرا؟ گفت:« آخه احساساتی شده.» با تعجب گفتم:« احساساتی شده؟!» گفت:« آره دیگه! تو همون دستشویی، حالا می‌بخشی؟» گفتم:« آره، می‌بخشم، فقط چطور فهمیدی احساساتی شده؟» گفت:« فکر کنم شده، حالا شما بشورش.»

تازه فهمیدم منظورش این است که شلوارش احتیاطی شده. توی دلم حسابی بهش خندیدم و به این فکر کردم که چقدر بچه‌ها به زندگی معنی می‌دهند، حتی با احساساتی شدن شلوارشان!    ناتمام

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی