یاسیف
امروز بالاخره هوای فیلادلفیا دارد روی بهاری خودش را نشان میدهد و من میتوانم بدون آنکه خودم را در شش لایه پالتو و شال و کلاه بپیچم و باز هم بلرزم، چند تا از لایهها را کم کنم و نلرزم. از آنجاییکه این آمریکاییها عیدشان را دو ماه پیش وسط همان برف و سرما گرفتهاند و سیزدهبدر هم در تقویم رسمیشان تعطیل نیست، الان به جای کاهو سکنجبین خوردن وسط پارک، آمدهام اینجا در محوطة دانشگاه UPENN، که خدایی چیزی هم از باغ و بستان کم ندارد و به جای کاهو سکنجبین هم دفتر و خودکار آوردهام برای تمرین نویسندگی. میروم سرِ جای همیشگیام. نیمکتی چوبی روبروی کتابخانة fine art . طبق عادت قبل از هرکاری گوشیام را چک میکنم. پر است از پیامهای تبریک و تسلیت به مناسبت توافق هستهای. آنقدر این موضوع در فضای مجازی داغ است که فکر میکنم الان سرم را که بلند کنم، همة این آمریکاییها را می بینم که دربارة آن حرف میزنند و یا لااقل واکنشی نسبت به من دارند. اما خبری نیست. همه سرشان به کار خودشان است و خیلیهاشان اصلا فرق Iran و Iraq را نمیدانند، چه برسد به توافق با ایران! گوشی را کنار میگذارم و دفترم را باز میکنم. مثل همیشه برای شروع نوشتن مشکل دارم. با هر مشقتی که هست چند خط می نویسم. دائم حواسم پرت آدمهایی میشود که از کنارم میگذرند، اما دوباره سعی میکنم متمرکز شوم. ناگهان احساس میکنم سایة عابری رویم مانده است. نگاهش میکنم. خانمی است حدوداً شصت ساله با موهای سفید از پشت بسته، چشمهای آبی و پوستی روشن که قد بلندی هم دارد، در حال مکیدن یک آبنبات چوبی. تیشرتی قرمزرنگ با شلوار لی وکفش اسپرت پوشیده وکلاه آفتابگیر قرمزش را هم بخاطر هوای ابری توی دستش گرفته است.
نگاهش که میکنم لبخند میزند. بگی نگی خم شده و با کنجکاوی سعی میکند نوشتههایم را ببیند و میگوید:
- .Hello, good morning
با تعجب جوابش را میدهم و میپرسم:
- where are you from?
چشمهایش را گرد میکند و میگوید:
- .I am American
و عکس بلوزش را نشان میدهد که چیزی شبیه جغد است و نوشتههایی دارد و احساس میکنم نمادی است که من باید از آن میفهمیدم طرفم اَمِریکن است. در واقع این سوال را برای این پرسیدم که دلیلی برای سلام و احوالپرسی نمیدیدم. گفتم شاید ایرانی است یا اجداد آریایی دارد مثلاً.
میپرسد:
- where are you from?
جواب میدهم:
- ایران.
دوباره چشمهایش گرد میشود و میگوید:
- !Wow
دستهایش را توی هوا تکان میدهد و سعی میکند به فارسی چیزی بگوید. فکر میکنم بالاخره یک آمریکایی پیدا شد که پیگیر برجام باشد و الان آمده با من به مناسبت این توافق دست دوستی بدهد و رفیق شود و میخواهد مثلا بگوید توافق هستهایتان مبارک یا چیزی در همین حوالی. اما یکدفعه با حرکات نیمه موزون بدنش و البته لهجة غلیظ آمریکایی میگوید:
- «عید شوما مبارک! عید شوما مبارک!»
خشکم میزند. با خنده و ذوقی سرشار از این تبریک دور از انتظار مثل ندید بدیدها جیغ خفیفی میکشم:
- وای، فارسی بلدید!
دفترم را میبندم و از جا بلند میشوم و تعارف میکنم کنارم بنشیند. مینشیند و میخندد یا شاید هم میخندد و مینشیند و انگار که مچم را گرفته باشد میگوید:
- دیدم فارسی نوشتی!
یک لحظه فکر میکنم نکند همة چرت و پرتهای من را خوانده باشد. میپرسم:
- چطور فارسی بلدید؟
به فارسی دست و پا شکسته جواب میدهد که شوهر اولش ایرانی بوده؛ مجید. و میگوید:
- I love Iran.
میگویم:
- چه عالی!
هر دومان انگار که موجود عجیبالخلقهای دیده باشیم سرتاپای هم را با اشتیاق نگاه میکنیم. میپرسد آیا تازه آمدیم آمریکا. فکر میکنم از قیافهام میبارد که تازه آمدهام. اما با اعتماد به نفسی که نمیدانم چقدرش کاذب است میگویم:
- Ya, recently.
به فارسی میگوید:
- بیچاره!
انتظار شنیدن این کلمه را آن هم با این لهجة غلیظ ندارم. هم خندهام میگیرد و هم به غرورم بر میخورد، برای همین با تمام توان شروع میکنم به انگلیسی گفتن این که ما برای چه آمدهایم و این فقط یک فرصت مطالعاتی است و خیلی هم کشته مردة اینجا نیستیم. بعد هم خودم که میدانم چقدر درهم و برهم از دستور زبان انگلیسی استفاده کردم و حتی am و is و are را درست بهکار نبردهام بهخاطر زبان الکنم عذرخواهی میکنم. اما با خنده میگوید:
- Your English is very well.
به خودم امیدوار میشوم. فکر میکنم حتماً شوهرش یک ایرانی بوده که آمده آمریکا و بعد با هم ازدواج کردهاند. میپرسم:
- ایران را دیدهای؟
با ملقمهای از فارسی و انگلیسی جواب میدهد:
- بله، ایران زندگی داشتم، موقع انقلاب پنجاه و هفت. موقع war بین ایران و ایراگ. صدام حسین پدرسوخته!
و با تأسف سرش را تکان میدهد. فکر میکنم اگر همینطور پیش برویم کار به جاهای باریک بکشد. از «بیچاره» و «پدرسوخته» شروع شده و معلوم نیست از این قند پارسی چه الفاظ شیرین دیگری در خاطرش مانده!
حرفش را پی میگیرد:
- شوهرم خیلی پولدار بود، خیلی شاهدوست...، نمیخواست به جنگ باشد، نمیخواست پسرهای جوان را بکشد.
و کمی به انگلیسی و کمی به فارسی دست و پا شکسته میگوید که شوهرش نخواسته بجنگد و فرار کرده، از راه ترکیه رفته و گم شده است. و چند بار تکرار میکند:
- گم شد. در mountain گم شد.
دلم فرو میریزد. چه تراژدی تلخی. گم شدن در کوهها. هم زیباست و هم دردناک. در شوک این عاشقانة دلخراشم و فکر میکنم چه رمانی میشود با آن نوشت که میگوید دوران انقلاب خیلی خانوادهاش سعی کردهاند او را برگردانند اما به خواست خودش مانده ایران. بعد از مجید هم حتی دلش میخواسته بماند که به اجبار پدرش دوباره برگشته به اینجا. و آبنباتش را میگذارد گوشة لپش. بعد از مکثی آبنبات را در میآورد و میگوید:
- شوهر دومم تُرک است، تُرک. ترکیه. روستم و افراسیاب.
رمانم کامل میشود. حتما رفته دنبال شوهر اول بگردد که دومی نصیبش میشود. مشتاقم بقیة ماجرا را بشنوم اما از آنجایی که در بلاد غربت خون آریایی با غلظت بیشتری در رگهای آدم میجوشد، میپرم وسط حرفش که:
- ولی اینها که گفتی مال ایران هستند.
او هم که گویا این واکنش برایش آشناست سری به نشانة تائید تکان میدهد و میگوید:
- روستم ایرانی است، میرود به جنگ توران، توران ترک است.
من که خیط شدهام میخندم و میگویم:
- آهان! از آن لحاظ!
بعد میگوید:
- شوهرم مال کانیاست.
میگویم:
- قونیه؟
میگوید:
- بله، شمس، مولوی، هردو ترک هستند.
و زیر لب زمزمه میکند:
- بمیرید، بمیرید، در این عیشق...
دوباره خون آریاییام به جوش میآید. با خندهای که بیشتر عصبی است میگویم:
- مولوی ایرانی بوده.
اینبار روی حرفش پافشاری میکند:
- ملای رومی و شمس مال ترکیهاند. کانیا ترکیه است.
دوباره لبخند میزنم و جواب میدهم:
- زبان مولوی فارسی است. تمام دیوان شمس و مثنوی Persian هستند.
همینطور که سعی میکنم کلمات فارسی و انگلیسی را برای گفتن این جمله کنار هم بگذارم، دستهایش را به نشانة تسلیم بالا میبرد و میخندد و سر تکان میدهد. منظورم را کاملاً فهمیده و گویا اینها را بیشتر برای سنجیدن میزان وطنپرستی من گفته است.
گرم گفتگو میشویم. بین صحبتهامان میپرسم آیا دلش نمیخواهد بیاید ایران. جملهای میگوید که معنیاش را دقیق نمیفهمم ولی حدس میزنم منظورش این است که تنها همین آرزو را دارد. میپرسم در این سالهای اخیر آمده ایران یا نه. اخم میکند و سر تکان میدهد و میگوید:
- Very block
حتماً نتوانسته ویزا بگیرد. میخواهم بگویم ما هم هشت ماه منتظر ویزا بودیم که میبینم میخواهد چیزی به فارسی بگوید ولی انگار یادش نمیآید. بعد از سرهم کردن کلی کلمات نامفهوم که نمیدانم فارسی است یا انگلیسی، میگوید دنبال یک شعر توی ذهنش میگردد و آهنگ شعر را زمزمه میکند. حدس میزنم باید غزلی از حافظ باشد. میپرسم:
- از حافظ است؟
جواب میدهد:
- بله، حافیظ، حافیظ.
سعی میکنم هرچه که از حافظ به یاد دارم، بخوانم. اما به نتیجه نمیرسم. یکباره انگار چیزی یادش افتاده باشد، گوشیاش را از کیفش در میآورد. فکر میکنم دیوان حافظ در آن دارد. اما شروع میکند به شماره گرفتن. بعد از مکثی کوتاه به انگلیسی با پرویز که پشت خط گوشی را برداشته سلام و احوالپرسی میکند و حال مریم را میپرسد و بخاطر اینکه تولدش را فراموش کرده از او عذر خواهی میکند، البته اگر درست فهمیده باشم. بعد از پرویز میخواهد کتاب حافظ را بردارد و شعر را برایش بخواند. حتما علامتی روی این شعر گذاشته که پرویز میتواند زود پیدایش کند. بعد از چند لحظه مکیدن آبنبات میگوید:
- یاسیف
و خداحافظی میکند و گوشی را در کیفش میگذارد. فکر میکنم منظورش از یاسیف نوعی اظهار تاسف به زبان خودش است از اینکه شعر را پیدا نکرده، اما ادامه میدهد:
- یاسیف گمشده.
از جا میپرم و میگویم: یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور.
او هم از جا میپرد و به نشانة اینکه خیلی کارم درست است دو تا شستش را نشانم میدهد!
میخندم و شعر را آرام و کلمه به کلمه میخوانم و او همراهم تکرار میکند، با چه اشتیاقی. احساس میکنم وقتی که میخواند چقدر غم و بغض و عشق در صدا و نگاهش است. کسی چه میداند شاید دور از چشم شوهر ترکش این غزل را برای مجید گمشدهاش میخواند. فکر میکنم بعد از گم شدن مجید با این غزل چه شبهایی را به صبح رسانده و در خیالم رمانم را با پایان خوشِ پیدا شدن مجید کامل میکنم.
سعی میکنم فضا را عوض کنم. میپرسم:
- پرویز پسرت است؟
جواب میدهد که پرویز خان دوستی است از کردستان و زنش ، مریم هم لُر است و با خنده چند بار تکرار میکند:
- کرد و لُر.
من هم میخندم و همراهش تکرار میکنم.
میپرسم کجای ایران زندگی کرده. میگوید:
- تهران،The north of Tehran، شوهرم خیلی پولدار بود، خیلی پولدار.
و به سختی کلمة سلطنتآباد را تلفظ میکند. میپرسد آیا من هم تهرانی هستم. دلم میخواهد بگویم بچة نیاورانم اما صداقت پیشه میکنم و مثل خودش جواب میدهم:
- بله، east of Tehran The.
میگوید:
- تهران خیلی بزرگ شده. خیلی.
میگویم:
- بله، خیلی هم عوض شده، دلت میخواهد برگردی؟
به من خیره میشود و آبنبات چوبی گوشة لپش بی حرکت میماند. با حسرت میگوید:
- ایران بهشت، بهشت.
با غرور سرم را تکان میدهم و میگویم:
- اما ایرانیها میگویند اینجا بهشت است.
میخندد و میگوید:
- بیچاره!
گویا «بیچاره» دیگر برایش آخرِ بد و بیراه است. تازه چانهاش گرم شده و بیشتر از خانوادة شوهر ایرانیاش میگوید که پول و طلا و البته آرایش برایشان مهم بوده و من ذوقزده از کشف این داستان عجیب و غریب با تمام وجود تلاش میکنم از بین کلمات انگلیسی و فارسی در هم ریختهای که تند و تند پشت هم قطار میکند معنایی بیرون بکشم.
چیزی که غیر از حرفهایش توجهم را جلب میکند، نگاه کنجکاوش است که انگار که میخواهد همة ایران را در من و دفتر و دستکم ببیند.
گفتگومان به درازا میکشد. شماره تلفن و ایمیل و فیسبوک همدیگر را میگیریم. میگویم:
- احتمالا رشتة تحصیلی همسرم برایت جالب است؛ معماری ایرانی اسلامی.
جواب میدهد:
- Of course
و میپرسد که شوهرم کیست و چهکاره است و از این حرفها. در میان همة جوابهایم بیشتر از اینکه با اصفهانیها وصلت کردهام ذوق میکند. بعد هم سعی میکند کم نیاورد و از شوهر خودش میگوید که در دانشگاه تمپل کار میکند و خیلی ایران و people ایران را دوست دارد. میگویم:
- مردم ایران؟
جواب میدهد:
- بله، مردم ایران، دختر ایران، غذای ایران، خاک ایران را دوست دارد. ایران دوست است.
در دلم میگویم چه خوش اشتها! و لبخند میزنم و پیشنهاد یک قرار خانوادگی را میدهم. میگوید:
- حتماً! یک قرار با فیسینجان. الان باهاره و فیسینجان زمستان بچسبه.
همینطور که من فکر میکنم نه اینکه حالا خیلی بهار شما با زمستان فرق میکند، نگران میشوم که اگر قراری بگذاریم و راستی راستی وسط این دیار غربت از من فسنجان بخواهد، باید چهکار کنم. اما او بیخیال شروع میکند به خواندن یک ترانه راجع به بهار:
- باهاره، باهاره... .
رو به من میکند و میپرسد:
- بلدی؟
من که ریتم شعر کمی برایم آشناست میگویم:
- نه، بلد نیستم، اما انگار قبلا شنیدهام.
محلم نمیگذارد و ریز و زیرپوستی خودش را تکان میدهد و دوباره شروع میکند به خواندن. به وجد آمده، انگار همة خاطرات شیرین جوانیاش یکباره برایش زنده شده است.
بعد تعریف میکند که شوهرش عاشق غذای ایرانی است و تاکید میکند:
- فیسینجان، فیسینجان!
من که به هر نحوی میخواهم از زیر فسنجان پختن در بروم سعی میکنم گزینههای دیگر را امتحان کنم. میگویم:
- قورمه سبزی.
میگوید:
- زرشک پلو با مرغ.
میگویم:
- آش رشته.
میگوید:
- بله، رشته، رشته!
معلوم میشود بندة خدا شوهرش واقعاً خوش اشتهاست.
من که میبینم به کمتر از یک غذای ایرانی درست و حسابی راضی نمیشود پیشنهاد میدهم یک بار در کافهای یا رستورانی همسرانمان با هم آشنا بشوند تا برسیم به قرار پلو چلویی! حقیقتش دلم میخواهد این مورد را به عنوان یکی از کشفیاتم در این قاره، به رخ همسرم بکشم. میگوید:
- حتماً، فقط شوهر من تُرک است و قد بلند است.
برای شیرفهم شدن من با صدایی بم از عمق گلویش نام عبدلله را ادا میکند و با حرکات دستش سعی میکند ابعاد بزرگی را به عنوان سایز عبدلله خان تصویر کند. میپرسم:
- چهارشانهاست؟
میگوید:
- بله، و میگوید حتما مولوی مال ترکیه است.
دوزاریام میافتد که شوهرش با آن قد و بالا و هیکل ورزشکاری تعصب خاصی روی ترک بودن مولوی دارد و ما هم اگر بخواهیم با ایشان ارتباطی برقرار کنیم باید این اصل را بپذیریم. میگویم:
- بله، فهمیدم، مولوی مال ترکیه است.
و زیر لب زمزمه میکنم:
- به همین خیال باش!
ادامه میدهد که شمس تبریزی از اقوام شوهرش بوده و احتمالا منظورش این است که از اجداد شوهرش بوده است.
برای اینکه از بحث شیرین فیسینجان و عبدلله و ترک بودن مولانای رد شویم میپرسم:
- خب، الان چه کار میکنی؟ شغلی داری؟
موهای سفیدش را نشان میدهد و میگوید که خیلی پیر است و بازنشسته شده ولی الان دانشجو است. با تعجب میگویم:
- دانشجوی چی؟
میگوید:
- PHD
میپرسم:
- چه رشتهای؟
جواب میدهد:
- Indian American، شما چی میگید؟
گیج شدهام. میگویم:
- هندی؟
میگوید:
- نه، American
و بلوزش را نشان میدهد و میگوید:
- Red
یکی از بدترین تجربههایم اینجا همین عدم زبان مشترک است. با کلافگی میپرسم:
- قرمز؟
دست میکشد روی صورتش و میگوید:
- بله، قرمز پوشت.
با همان حسی که فیثاغورث در وان حمام داشت از جا میپرم و میگویم:
- پوست؟ سرخ پوست؟
برایم دست میزند و میگوید:
- آهان، بله!
و جغد روی بلوزش را نشان میدهد و اضافه میکند که این علامت سرخپوستهاست و پدرش هم سرخپوست بوده است. با خودم فکر میکنم که دیگر عجیبتر از این نمیشود. یک بومی سرخپوست زادة آمریکایی عاشق ایران! این سوژه را خدا امروز در دست من گذاشته برای خلق یک شاهکار.
با اشتیاق صحبتمان را پی میگیرم. من که هنوز فکرم دنبال مجید است بین حرفها میپرسم اصلا چطور با شوهر ایرانیاش آشنا شده؟ جواب میدهد که از بچگی عاشق داستان بوده. خیلی داستان میخوانده و عاشق داستانهای ایرانی بوده.
- خیلی بچه بودم ولی دوست داشتم Persian را. وقتی به پدر و مادرم گفتم، آنها گفتند Persian آنطرف دنیاست.
و با حسرت به آسمان نگاه میکند. و من فکر میکنم آیا Persian آنطرف دنیاست یا اینجا؟ من الان کدام طرف دنیایم؟ نمیگوید چه شده که به ایران آمده و برای تکمیل مصاحبتمان فقط یک چیزهایی پشت سر خواهرشوهرهای ایرانیاش میگوید که تا حدی که من سر در میآورم قضیه این بوده که او را غریب گیرآورده بودند و تحویلش نمیگرفتند و کار سرش میریختند. ورژن ایرانی خواهران سیندرلا بودهاند گویا. دلم میخواهد مثل خودش بگویم بیچاره!، اما سکوت میکنم و فقط میشنوم.
صحبتها که به اینجا میرسد، ساعتش نگاه میکند و میگوید که دیرش شده و گوشی من هم زنگ میزند. برای خداحافظی از جا بلند میشویم، دستم را دراز میکنم که دست بدهم ولی او دستهایش را باز میکند و من را چند ثانیه محکم در آغوش میگیرد. شاید به جای Persian بغلم میکند، به جای داستانهایPersian، شعرهای Persian ، به جای حافظ، جای مولوی، جای مجید و شاید جای خواهران سیندرلای ایرانی حتی!
همدیگر را میبوسیم و خداحافظی میکنیم. چند قدم که میرود، برمیگردد و میگوید:
- See you
میگویم:
- See you
میگوید:
- See you soon.
و من دوباره هول فسنجان پختن برم میدارد.
ایستادهام و نگاهش میکنم. همانطور که میرود از پشت سر دست تکان میدهد و بلند بلند میخواند:
- یاسیف بازآید، غم ندار... .
و من فکر میکنم اسم رمانم را « یاسیف» بگذارم. ناتمام
- ۹۴/۰۱/۱۳
- ۴۰ نمایش
خیلی جذاب بود این متن !