داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

پارک رویاها

دوشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۱۲ ب.ظ

چند وقتی است با رویای نوشتن زندگی میکنم.ساعتهای پایانی شب وقتی همه خوابند، درس نامه های فیلمنامه نویسی مطالعه میکنم، خبر اکران‌ها و اجراهای تازه را یک به یک ورق میزنم و توی ذهنم سبک سنگین میکنم که کدام را بروم و کدام را نه و خلاصه با هزار فکر و ایده و آرزوی رنگ به رنگ به خواب میروم. صبح که میرسد از آمدنش غافلگیر میشوم بسکه خواب شبم را دخترم پاره کرده و من دوختم. بعد از صبحانه تمام افکار و رویاهای دیشبم را جمع میکنم توی بقچه خیالم و با لیلی تا پارک کوچک سر خیابان قدم میزنم.لیلی را تا پارک بغل میکنم. بعدش را خودش راه میرود.تنبلی که میکند به هوای پیشی و هاپو سر ذوقش می آورم.کمی که میرود یکجا می ایستد و تکان نمی خورد.فقط لبخند کشداری تحویلم میدهد.رد نگاهش را که میگیرم میرسم به پیرمرد پاکبان که با ریش سفید بلند و لباس سبزش تکیه به جارویش زده و به لیلی میخندد. لیلی به اصرار من کمی راه میرود و دوباره می ایستد. پیرمرد از پشت درختی برایش دست تکان میدهد.لبخند میزنم و از لیلی میخواهم بای بای کند. پیرمرد که لهجه و فرم چشمهایش نشان افغانی دارد برای لیلی آواز نامفهومی میخواند. میگوید: "نگاهش که میکنم دلم باز میشود، عزیز دارم در دیار دور". و دور را با چنان حسرتی میگوید که دل آدم را از جا میکند و میبرد همان دور دور. با خنده میگویم" زنده باشند انشاءالله". لیلی را بغل میکنم و راه میافتم. از کنار دو پیرمرد که شطرنج بازی میکنند میگذریم، آرام و بیحرکت به مهره ها خیره شده اند و حتی،متوجه ما نمی شوند. انگار که در چالش مانکن باشند. جلوتر چند پیرمرد دیگر دور هم جمع شده اند.یکیشان با هیجان از زمینی که چند سال پیش مفت از دست داده سخن میگوید و اینکه اگر الان بود میلیاردها می ارزید . دیگران هم دست بر دست میزنند و سرتکان میدهند و به روش مردانه خودشان همدلی میکنند. از جلوی این جمع که رو میشویم صدای ماشاءالله و خداحفظش کند بلند میشود و همه شان شروع میکندد به شیرین کاری که لیلی را خنده بیاندازند، مگر یکی که جثه نحیف و لاغر و ماسک و سر و صورت بی مویش نشان از رخنه بیماری سختی در جانش میدهد.لیلی را زمین می گذارم و او هم با خنده مسخره همیشگی از جماعت پیرمردان دل میبرد و تاتی کنان دور میشود. دنبالش می دوم، جلوتر صدای موسیقی آشنایی به گوشم میخورد.سر بلند میکنم، مرد میانسالی گوشی اش را روبروی صورتش گرفته و با تمام وجود سلندیون گوش میدهد. سعی میکنم توی ذهنم برایش داستان بسازم. داستانم هنوز شروع نشده دو بانوی محترم با سرعت بالا به ما نزدیک میشوند، از قرار، در حال چربی سوزی هستند. با اینکه نفس نفس میزنند کلامشان لحظه ای قطع نمیشود. در کسر ثانیه ای از کنارشان رد میشوم و میشنوم که یکی از آنها اگر پسرش را داماد کند آرزوی دیگری ندارد.
بالاخره به زمین بازی می رسیم، لیلی افتان و خیزان  پله های سرسره را طی میکند. آن بالا می نشیند و به جای سر خوردن ترجیح میدهد از جایگاه بلندی که پیدا کرده لذت ببرد.
دخترکی 6_7 ساله که تلی با شکوفه های صورتی بدرنگ و توری شبیه به تور عروس به سرش زده از پشت شمشادها سر میکشد. دستهایش را در هوا تکان میدهد و با عشوه اعلام میکند که عروس خانم وارد میشود. لیلی بی هوا سر میخورد و دوباره سمت پله ها میدود. حالا عروس کوچک که با ترکیب تور و لباس ورزشی و دمپایی ظاهر مسخره ای پیدا کرده همانطور که تاب میخورد تمام جزئیات خرید تل و تورش را برای دوستش که چشمان پر حیرتش را به او دوخته تعریف میکند.
لیلی برای چندمین بار سر میخورد، حواسش پرت گربه ای میشود که ناامیدانه هر سنگ و چوبی را به هوای لقمه ای چرب می لیسد. لیلی میخندد و صدای هاپ هاپ در میاورد. هنوز فرق سگ و گربه را نمیداند.دستش را میگیرم ، از جلوی نیمکتها رد میشویم که دوست عروس کوچک ناله کنان به سمت مادرش میاید و همانطور که پا برزمین می کوبد اصرار میکند که همین الان از همین تل ها میخواهد. در دلم به جای مادر دخترک به جدو آباد عروس کوچک درود میفرستم و دنبال لیلی راه میافتم که دوباره میایستد و لبخند میزند. پیرمرد افغان را دوباره دیده که شبیه آفتاب بازیگوش پاییز در لابلای درختان در رفت و آمد است.
دوباره از دلتنگی اش میگوید و میپرسد: "دختر است یا پسر"؟ میگویم: "دختر".
جارویش را برمی دارد و راهش را میکشد و میرود، درحالیکه دور میشود صدایش را می‌شنوم: "این چه بنیانی است برای شما ایرانی ها؟همه دختر دارند!"
دهانم باز مانده! بنده خدا خیلی پسر دوست است. لیلی هم همانطور ایستاده و با پیرمرد بای بای میکند. اما او دور میشود و انگار دلش نمی خواهد دوباره ما را ببیند.
پیرمرد که از پیچ مسیر رد میشود دست لیلی را میگیرم و به سمت خروجی پارک هدایتش میکنم. هنوز در فکر دختر دار بودن ایرانی ها هستم که شلوار تنگ و گلدوزی شده دو جوان که از روبرو میآیند توجهم را جلب میکند.

آنقدر گرم حرف زدنند که لیلی را که به سمتشان میدود نمی بینند. یکی از آنها قسم میخورد که تا تکلیف سربازیش روشن شود از مملکت میرود.
لیلی بلند میخندد و راهش را به سمت چمنها کج میکند. بغلش میکنم . سرش را روی شانه ام میگذارد و پاهای خاکی اش را به شکمم می کوبد. سعی میکنم کف کفشش را با دست بالا بگیرم که صدای آواز و بشکن ریزی از پشت سرم می شنوم. انگارلیلی دل پیرمرد دیگری را پیش نوه اش برده، امیدوارم دختر باشد!
یاد کودکی خودم میافتم که فکر میکردم هر غریبه ای که در خیابان برایم دست تکان میدهد یا میخندد دیوانه است!
بالاخره به خانه می رسیم، لیلی خسته و گرسنه و گریان است. نهارش را میخورد و با خواب بعد از ظهر آرام میگیرد. خانه ساکت میشود. گوشی را بر میدارم، دوباره اخبار اکرانهای مردمی فیلمهای جدید و تخفیف اجراهای تاتر و تبلیغ آموزشگاههای فیلم سازی پیش نگاهم رژه میروند. میدانم که به این زودی به هیچ تاتر و سینمایی نخواهم رفت، این اخبار را فقط جمع میکنم برای فردا. که بگذارمشان توی بقچه خیالم و بروم تا پارک سر خیابان. آنجا قرار دارم انگار باهمه آدمهایی که پیش از ظهر های پاییز، آرزوهاشان را در پارک کوچک محله مرور میکنند.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی