داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

آرامتر

شنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۹ ب.ظ


 فردا امتحان زبان دارم، به خطوط های لایت شده نارنجی که خودشان را از بین متن ریز کتاب بیرون کشیده اند، خیره شده ام. میخواهم فعل هایی که با get شروع میشوند را مرور کنم. اما حواسم میرود پیش مکالمه تلفنی چند دقیقه قبل با برادر زاده ام که مرا برد به یازده سال پیش، یکی از همین روزهای اواخر پاییز، توی اتاق نوزادان بیمارستان مصطفی خمینی، وقتی برای اولین بار نگاهش کردم. نوزاد ابر مانند سرخ و سفیدی که در دل سبزی پارچه بیمارستانی دست و پا میزد و با همان یک نگاه چنان شیرینی در جانم پراکند که طعمش را در همه وجودم حس کردم و آرزو کردم کاش اسمش را شیرین بگذارند یا عسل حتی. و حالا که از پشت گوشی برایم لفظ قلم حرف میزند، چنان قندی توی دلم آب میشود که مرا یاد همان شیرینی روز اول  می اندازد. توی خیالم محکم بغلش میکنم و میگویم: "آرامتر بزرگ شو عزیز دلم، من هنوز از کودکیت سیر کیف نشده ام." هنوز از آغوشم رهایش نکردم که علی می آید و نمی گذارد فکرهایم بیشتر از این طولانی شود:
—" مامان شام چی داریم؟"
لیلی هم که مثل جوجه اردکها که مادرشان را دنبال میکنند، همیشه پشت سر علی است، با صدای جیغ جیغی اش چیز نامفهومی میگوید که فقط "مامانش" را میفهمم. فکر و خیال برادرزاده و کتاب زبان را کنار می گذارم و میگویم: " پلوتن!" علی با آنکه منظورم را میداند، دهانش را تا حد امکان باز میکند :" أأأ مامان سیاره میخوریم؟!"
—:" بله، ولی اول میجوشونیم بعد می خوریم." و سه تایی میرویم به سمت آشپزخانه. تن را از توی کابینت برمی دارم و در قابلمه آب می گذارم و شعله زیرش را روشن میکنم. طبق عادت، ناخودآگاه میروم سراغ یخچال. تا درش را باز میکنم، لیلی به سرعت خودش را جا میکند و میرود سراغ جا میوه ای. همینطور که طبقات یخچال را ورانداز میکنم کاسه کوچک قورمه سبزی به وجدم میاورد.
—:" علی یه کم قورمه سبزی داریم، بیارم باهم بخوریم؟"
-" آخ جون، بله، بله... "
لیلی هم که یک برگ کوچک کاهو غنیمت برداشته، یک بله خاله نرگسی بلند میگوید و از آشپزخانه خارج میشود.( البته "ل" را "ی" تلفظ میکند.)
قورمه سبزی را گرم میکنم و با کمی نان می آورم توی اتاق. علی تلویزیون را روشن میکند و می نشیند کنارم.صدای دلنشینی دارد میگوید که صدها رز فرانسوی را دستچین و عصاره اش را با دقت جدا کرده تا صابونی با عطر گل رز به من هدیه کند. حس خوبی دارد.ولی من الان بوی قورمه سبزی را ترجیح میدهم. علی با اشتیاق لقمه میزند. لیلی هم که انگار حس جوجه اردکیش خبرش کرده باشد زود از اتاق علی خودش را به سینی غذا می رساند:" من، من، من..." و میدانم تا قاشق را دستش ندهم ادامه میدهد. میروم و یک قاشق کوچک می آورم. کمی دهن لیلی میگذارم، کمی دهن خودم و علی هم که مشغول است. حسرتی موزیانه به سرم میزند که کاش در خلوت و تنهایی خودم قورمه سبزی را میخوردم و صدایش را در نمی آوردم. لیلی قاشقش را در کاسه خورش میچرخاند. تا می آیم آنرا از دستش بگیرم، یکدفعه دیلم وار فشارش میدهد و هرچه در ظرف هست بیرون میریزد. بیشتر از ریختن خورش،به خاطر از دست دادنش ناراحتم.  قیافه ام را در هم میکنم و به لیلی میگویم :" خیلی کار بدی کردی."
او هم ابروهایش را گره میزند و دست خورشتی اش را نشانم میدهد و جیغ جیغ میکند: " مامان، مامان"  
علی بلند ریسه میرود. چپ چپ نگاهش میکنم. با یک دست سینی غذا را برمیدارم و با دست دیگر لیلی و به آشپزخانه میروم. کتاب زبانم را میبینم که انگار به من خیره شده. راستی چه فعلی برای حال الان من مناسب است؟ فعلی که با get شروع شود. چیزی به فکرم نمی رسد. همه چیز را قاطی کردم انگار، از خاطره نوزادی برادرزاده ام گرفته تا عطر رز فرانسوی و بوی قورمه سبزی و افعال get دار!
دستهای لیلی و ظرفها را میشورم. آب قابلمه ریز میجوشد و قوطی تن را بالا و پایین میکند. سعی میکنم ذهنم را مرتب کنم. تصمیم میگیرم همه فکرها، بخصوص زبان را رها کنم تا وقتی لیلی بخوابد. الان هم توی این بیست دقیقه که تن باید بجوشد جارو و طی می کشم. میروم سراغ جاروبرقی. تا من جارو میکشم، لیلی سرگرم کشف رازهای جارو برقی میشود.دائم دکمه کم و زیادش را میچرخاند و دستش را جلوی هوای گرمی که از آن خارج میشود میگیرد.هلش میدهد یا رویش می نشیند و با سیمش بازی میکند.خلاصه شبیه یک حیوان خانگی با آن برخورد میکند. بعد از جارو لیلی از روی تجربه طی را برمی دارد و روی فرش میکشد. چون میدانم آنرا به این زودیها دستم نمیدهد، محلش نمی گذارم، میروم سراغ گوشی. از آنجا که هنوز درگیر احساسات عمه گانه ام هستم، گالری را باز میکنم و عکسهای تولد سال پیش برادرزاده ام را ورق میزنم:" چقدر زود بزرگ شدی عزیز دلم، چقدر زود..."

با جیغ و داد لیلی از حال و هوای خودم بیرون می آیم. دختر کم طی را افقی گرفته و میخواهد وارد اتاق شود، و طبیعتا طول دسته طی از عرض در اتاق بیشتر است. برای آرام کردن لیلی میروم که بوی بد عجیبی دماغم را پر میکند. فوری به سمت آشپزخانه میدوم. بوی سوختگی است. آب قابلمه تمام شده و قوطی تن حسابی باد کرده.سریع گاز را خاموش میکنم و با باز کردن پنجره و روشن کردن هود سعی میکنم بوی سوختگی را از خانه بیرون کنم. یکباره صدای بلندی غافلگیرم میکند. سرم را برمیگردانم، قوطی تن را میبینم که دارد توی هوا چرخ میخورد. علی و لیلی سریع سر می رسند. به علی میگویم: " تو آشپزخونه نیایید."و دوباره به صحنه انفجار خیره میشوم. قطعات گوشت ماهی به همه جای آشپزخانه پرتاب شده و ذرات روغن آن شبیه قطرات ریز شبنم در هوا به سمت پایین در حرکتند.
علی فریاد میزند:" ااا مامان، سقف و ببین، تا اونجا رفته، چه قدرتی داشته!" و ادامه میدهد:" مامان هود رو ببین"،"اینجام هست"، " در کابینت بالایی هم کثیف شده"،....
انگار که از قدرت این انفجار به وجد آمده باشد، همینطور دارد از خسارات آن گزارش میدهد که متوقفش میکنم
—:" خیلی خوب، بسه دیگه، میدونم همه جا پاشیده.شما مراقب باش خواهرت نیاد تو آشپزخونه."
لیلی هم مدام دست بردست میزند و نچ نچ میکند و بازبان کودکانه اش میگوید:
" سوخت، سوخت..."
بدنم سست شده، در برابر این اتفاق هیچ ابزار دفاعی ندارم. هیچ فکری هم برای درست کردنش به ذهنم نمی رسد. بوی ماهی همه جا را پر کرده. علی هم که فقط در حال توصیف واقعه است و لیلی هم انگار دارد سرزنشم میکند. بالا را نگاه میکنم. "رنگ آشپزخانه روغنی است یا پلاستیک؟اگر پلاستیک باشد جایش میماند. یعنی میشود قبل از عید خانه را رنگ کنیم؟"
این فکرها بی فایده است. هیچ فکری فایده نداردانگار. احساس میکنم فقط با گریه میتوان خسارات این فاجعه را تخفیف داد. حالم دقیقا شبیه زمانی است که برای اولین بار درخانه ام موش دیدم. آن هم روایت جالبی است که خود جای نوشتن دارد.
بچه های هیجان زده ام را از آشپزخانه بیرون میکنم. کتاب زبانم را از روی کانتر آشپزخانه برمی دارم تا چرب
نشود. راستی چه فعلی برای حال الان من مناسب است؟ فعلی که با get شروع شود؟ فرصت فکر کردن ندارم، لیلی میخواهد دوباره به آشپزخانه  بیاید. بغلش میکنم میبرمش توی اتاق، میخواهم با موبایل حواسش را پرت کنم. اما با دیدن عکسها حواس خودم هم پرت میشود. دوباره حواسم میرود پیش برادر زاده ام. بیخیال تن های چسبیده به در و دیوار، بیخیال زبان، بیخیال قورمه سبزی حتی. چه عکسهای قشنگی! چه قدر زود بزرگ شدی عزیز دلم، من هنوز از کودکیک سیر کیف نشده ام."

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی