داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

کبری ۱۱

دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۵ ب.ظ


 از توی آشپزخانه نگاهم به لیلی است که عروسکهایش را  یکی یکی تکان میدهد و بعد کنار میاندازد، شبیه داروغه فیلم را بین هود، انگار میخواهد آخرین سکه های  باقی مانده در جیبشان را خالی کند. من از خدا خواسته، بیخیال این میشوم که یک ساعت پیش این عروسکها را از وسط اتاق جمع کرده ام و با دلی آسوده مشغول پیاز رنده کردن میشوم. هنوز اشکم درنیامده که علی از راه میرسد: "مامان یک دقیقه نگذار لیلی سرو صدا کنه، میخوام یه زنگ بزنم!"
—:"باشه، فقط به کی میخوای زنگ بزنی؟"
—:" به سوهانی."
—: " به سلامتی، حالا چی میخوای بگی؟"
—: " هیچی، گفته اگه زنگ نزنی، دیگه فردا باهات دوست نیستم."
رگ مادرانه ام گل میکند:" چه حرفها، خیلی دلش بخواد با تو دوست باشه، اصلا بهش بگو میخوای دوست باش، میخوای نباش!"
علی هیچکدام از حرفهایم را نمی شنود، سریع میرود توی اتاق و در را میبیندد. دست پاچه میشوم، بلند میگویم:" مامان جان در رو نبند."
— : "چرا؟"
من من میکنم:"چون...، برای اینکه اگر در رو ببندی لیلی میاد پشت در و سر و صدا میکنه." با اکراه در را نیمه باز میگذارد و شماره میگیرد. برای اینکه لیلی مزاحم تلفن علی و عملیات استراق سمع من نشود، در کابینت مورد علاقه اش را باز می گذارم و صدایش میکنم، او هم با یکی از عروسکها به سمت آشپزخانه میدود. دستهای پیازی ام را بالا میگیرم و آرنجم را به  پیشخوان آشپزخانه تکیه میدهم و به حالتی خم میشوم که گوشهایم نزدیک ترین حالت را نسبت به اتاق علی داشته باشند. از لای در علی را میبینم که تلفن به دست در اتاق قدم میزند:" الو، سلام، من همکلاسی پسرتون هستم، ... اسمم علی صفایی پور هست." دلم غنج میرود، میخواستم قبل از اولین تماس شخصی اش، برایش کلاس مکالمه تلفنی بگذارم، اما دیدم او خیلی بیشتر و پیشتر از آنچه من فکرش را بکنم بزرگ شده. نیشم تا بناگوش باز شده، بدجور کیف کرده ام از بزرگ شدن پسر کوچکم. اما باید زود خودم را جمع و جور کنم، چون کل تماس علی ۳۰ ثانیه بیشتر طول نمی کشد.
مکالمه ( البته آن قسمتش را که من شنیدم) از این قرار بود:" سوهانی سلام... بله.....باشه.....خوب.....نه.....باشه.....خداحافظ."
علی که از اتاق بیرون میاید، سریع مشغول کار میشوم و فاز تعجب برمی دارم که:" ا، پس چرا زنگ نزدی؟"
—:"زدم، تموم شد."
—:"چه زود! چی گفتید؟"
—:" هیچ چی، حالا مامان میخوام یک موبایل درست کنم، سوهانی یک تبلت درست کرده، منم موبایل میخوام درست کنم."
—:" تو مدرسه گفتند درست کنید؟"
—:" نه، برای بازیمونه."
منکه تشنه شنیدن از علی کم حرفم هستم سعی میکنم با مخفی کردن اشتیاقم برای حرف کشیدن از او زمینه سازی کنم:" خب، برو درست کن، بعد بیا نشونم بده، ببینم چه جوریه."
سعی میکنم کارهایم را سریعتر تمام کنم تا وقتی علی دوباره می آید سراپا گوش بشوم. لیلی هم بین دست و پای من هروله میکند. از هر قفسه ای وسیله ای بیرون میکشد و روی زمین پخش میکند.محلش نمی گذارم، هنوز خمار لذت تلفن علی هستم، مرد کوچک خودم! در فکر خیال سیر میکنم که علی سر میرسد. کاغذی را که به شکل صفحه گوشی دوربری و نقاشی کرده نشانم میدهد و میگوید:" ببین مامان، اپل هم هست گوشیم." و طرح سیب گاز زده ای را در پشت کاغذ نشانم میدهد. سوت کوچکی به علامت تعجب میزنم:" اوکی، پس بالاخره اپل دار شدی!"
—:"بله، ببین باهاش پیام هم دادم." چشمهایم را ریز میکنم و زل میزنم به پیامی که بر گوشی اپل کاغذی نقش بسته:" سلام عزیزم" .
لبخندی میزنم و میگویم:"حالا این عزیزم کی هست؟"
—:" مثلا توی بازی ازدواج کردیم."
احساس میکنم چیزی توی سرم داغ میشود:"ا....، باریکلا، با کی ازدواج کردین؟"
—:" هرکدوممون با یکی!"
دارم میمیرم از فضولی:" خب این یکی کی هست؟"
—:" نه مامان، نه اینکه هر دومون با یکی، جداجدا هرکدوممون با یکی ازدواج کردیم." خنده ام را فرو میبرم:" فهمیدم بابا، حالا تو با کی ازدواج کردی، سوهانی باکی؟"
—:" من با بهار، سوهانی هم نمیدونم با کی."
گرمای آن چیز داغ توی سرم پخش میشود، به جای اینکه بگویم چه غلطها که توی این مدرسه نمی کنید، میپرسم:" خوب، بازی تان چی هست؟"
—:" مثلا توی یک فیلم بازی میکنیم." دارم فکر میکنم سوهانی ممکن است چه فیلمهایی دیده باشد:
" چه فیلمی بازی میکنید؟قشنگ برام تعریف کن، بازی جالبی باید باشه."
—: " کبری ۱۱"(این همه تعریف کردن علی بود.)
—:" یعنی پلیس بزرگراه هستید؟"
—:" نمیدونم، ما میریم ماشینهای بمب دار رو میگیریم، همش هم تصادف میکنیم، خیلی هم تند میریم، موتورم داریم تازه، با موبایل."
سعی میکنم همه قسمتهای مجموعه کبری ۱۱ و روابط سمیر و همکارش را با همسرهایشان را در ذهنم مرور کنم، برای اولین بار از سانسوری بودن فیلمهای تلویزیون احساس رضایت میکنم:" خب پس خانمهاتون چی؟ همکارتون هستند؟"
—:" نه، با اونها فقط میریم رستوران و بیرون...

دهنم پر میشود که بگویم چشمم روشن، زن می گیرید و  باهاش رستوران میرید و پیامک سلام عزیزم هم بهش میدهید،اما حرفهایم را در داغی سرم پنهان میکنم و سعی میکنم به محدوده زندگی خصوصی رانندگان کبری ۱۱ نزدیک تر شوم :
" خوب، خونه تون کجاست؟"
—:" روی سکوی حیاط، مامان ببین توی یک واحد نیستیم مثلا، ولی توی یک خونه ایم."
—:" آهان، یعنی باهم همسایه اید."
—:" آره، با پنج تای دیگه."
—:" اونها دیگه کی هستند؟"
—:" سلیمانی و افجه و پارسا با ما دوتا میشیم پنج تا!"
—: "خیلی خوب، دیگه چه کارایی میکنید؟"
—:" بسه دیگه مامان، همشو گفتم!"
بعد میدود توی اتاقش. لیلی هم عروسک هایش را که توی قابلمه ریخته رها میکند و دنبالش میدود.حالا من مانده ام و شام نیمه کاره و اشپزخانه به هم ریخته، با داغی توی سرم و یک دنیا نگرانی و فکر و خیال. چطور مادر قابل اطمینانی باشم که هم بتوانم راهنمایی کنم و هم همراهی؟
علی کوچک من وارد مرحله جدیدی از زندگی شده و من برای جا نماندن، باید از او جلو بزنم.

( حالا که دارم این متن را مینویسم دیگر بازی کبری11تمام شده و سوهانی آژانس املاک باز کرده. علی هم یک خانه 1000متری  استخردار ازش خریده است.)

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی