امروز پنجم فروردین ماه ۹۹ بود. یکی دیگر از روزهای قرنطینهی بهاری. برنامه طبق معمول شروع شد، با کمی حرکت فرهنگی روبهجلو. یعنی مثل همیشه ساعت را برای شش گذاشتم ولی اینبار به جای نه و نیم، هشت بیدار شدم و کمی ترجمه کردم ولی به شدت خوابم میامد و خدارو شکر اینترنت قطع شد و توانستم تا بیدار شدن بقیه چرتی بزنم که با اینکه پر از خوابهای چرت و پرت بود ولی چسبید. و پس از بیداری دوباره باز هم طبق معمول صبحانهی خودمان و صبحانهی لیلی سرو شد که حقیقتا این دو، دوتا کار است. بعد هم کمی ولگردی درخانه و جمع و جور. هادی هم باعلی رفتند دوچرخه سواری. جهت ایجاد تنوع تراس را هم دادیم لیلی خانم با بادکنک و کاغذهای برق برقی تولد تزیین کردند. نماز که میخواندم نگاهم به بالکن بود و توی دلم قند آب میشد که چه ابتکاری و دیگر لیلی روزی چند ساعتی در اینجا سرگرم است و خود خدا شاهد است که از همان موقع نماز ظهر تا حالا که ساعت نزدیک یک شب است دیگر به تراس نگاه هم نکرده و بادکنکها و کاغذهای بیچاره دارند آن بیرون از سرما میلرزند. بعد نماز سبزی پلو را گذاشتم و نشستم به لوبیا پاک کردن. القصه، ساعت دو ماهی را سرخ کردیم و ناهار خوردیم و «سریع و خشن» دیدیم و من بعد از شستن ظرفها بلافاصله رفتم که بخوابم. یک ساعتی در رختخواب لولیدم و خوابی به عمق چند میلیمتر رفتم که کلش پر از صدای لیلی و علی بود و از ساعتی به بعد هم نفسهای کمی بلند هادی. بعد از ظهر یک بستنی به بچه ها دادم و با هادی چای با شکلات کشمشی که از دیروز که درست کردم چشمم دنبالش بود را خوردیم و به اصرار و التماس علی خان را راضی کردیم که برویم پیادهروی. و رفتیم پارک آب و آتش، خوب بود نم باران بود و هوای دونفره. دلم میخواست دستم را حلقه کنم دوربازوی هادی و سنگینیام را بندازم رویش و یکوری راه برویم و خیالپردازی کنیم برای آینده. اما کرونای بیشعور آدم را میترساند. و لیلی نازنین هم همش غر میزد و علی نازنین تر هم که برج زهرمار بود. به هرترتیب رفتیم و برگشتیم و بستنی هم خریدیم و به بدبختی ضد عفونی کردیم و خوردیم. بعد هم دیوانه بازی این دوتا بچه و نماز و شام و شیرین ترین بخشش دیدن پایتخت که علاوه برآگهی بازرگانی حداقل با دوبار اجابت مزاج لیلی همراه است. و نفسگیر ترین کارها دارو و مسواک و خواباندن لیلی است که امشب به عهده من بود به شرط شستن ظرفها توسط هادی که هنوز عملی نشده. خودم را که کنار لیلی به خواب زده بودم به این فکر میکردم که در این ساعات کوتاه خواب بچه ها چه کنم. ترجمه، فیلم دیدن یا فیلمنامه نوشتن. فعلا اولین کاری که کردم گزینه هیچکدام بود. یعنی نوشتن روزانه آن هم با تایپ. انشاالله بقیه هم انجام میشود. خلاصه امروز هم تمام شد و کار دیگری نکردم جز تلفن به مامان و یکی دوتا زنگ دیگر و جنگ مورچهای. البته یادم رفت بنویسم امروز که دراز کشیده بودم شنیدم لیلی بالاخره فینیشینگ خودش را پیدا کرد و این مرحله از عملیات وحشی بازی را هم با افتخار پشت سر گذاشت. من هم الان دارم فکر میکنم که بعد از پایان این نوشته فیلمنامه را تکمیل کنم یا ترجمه را و فردا نهار چی بپزم. این را هم بگویم که خودم میدانم این نوشتهها نه موضوع و نه لحنش هیچ ارزش کاغذ سیاه کردن را ندارند و من فقط به توصیه اهل فن برای دستگرمی و تمرین مینویسم و شمای خواننده فقط وقتت را تلف کردهای. با احترام
- ۱۷ نمایش