داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۹ فروردین ۹۹

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ق.ظ

از همین ابتدای امر بگویم دیروز هیچ اتفاق تازه‌ای نیفتاد جز این‌که من روزه بودم و بداخلاق. چون بعد از نماز صبح فیلم «هفت» را دیدم و گرچه دل‌ریش کننده ولی عالی بود و بعدش خوابیدم و علی جان دقیقا نیم ساعت بعد صدایم کرد و گفت خودتان گفتید و من هنوز نمی‌دانم کی گفتم، کجا گفتم و اصلا چرا گفتم. عصر هم سردرد داشتم و حدود دوساعت کلاس ترجمه. این را گفتم که بعدا هی تماس نگیرید و گله و شکایت نکنید که پس روز هشتم فروردین کوووو؟؟؟ و اما امروز... . میخواستم از سحر بیدار شوم که شد ساعت هشت و باید دو صفحه ترجمه کنم و تا فردا برای استاد بفرستم. هشت با علی بیدار شدم و با هم صبحانه خوردیم و من نشستم به ترجمه و او هم به ورق زدن مجله رشد. ساعت نه بلند شدم برای رتق و فتق امور منزل که لیلی خانم و پدر عزیزش هم بیدار شدند و خلاصه روز شروع شد. هادی از ساعت ۱۱ جلسه مجازی داشت و لیلی و علی هم کمی حیاط وحش با اینترنت ضعیف دیدند و من هم درگیر با نهار و گردگیری و جارو و البته مورچه‌ها. بعد هم علی تلسکوپش را کشف کرد و خرده ریزهایی از پشت کمدش و با آنها سرگرم بود. من هم با لیلی مجسمه گچی ساختیم و بعد کمی آرد و آب دادم دستش تا حال کند و حال هم کرد ولی همه جا را به گند کشید و هادی که جور تمیزکاری‌اش را کشید از من خواست دیگر از این کارها نکنم. بعد از نهار سعی کردم بخوابم که خیلی توفیق حاصل نشد و با تماس واتس‌اپی علیرضا بیدار شدم. کمی گپ زدیم و چای و کیک و بعد رفتیم تا قدمی در میدانهای نارمک بزنیم و مامان را هم ببینیم. اتفاق جالبی بود، کمی هم بدمینتون بازی کردیم و مامان و بابا را هم دیدیم و بعدش هم یک خرید نفس گیر که همه چیزش خوب بود جز پف‌فیلهای نمکی کاراملی‌اش که نمیدانم این ملغمه‌ی شوروشیرین اختراع کدام شیر پاک خورده‌ایست. ضدعفونی کردن خریدها خودش پروژه‌ی دیگری بود و بعد شام نیمرو با گوجه خوردیم و رسیدیم به بهترین و متفاوت‌ترین اتفاق این روزها که علی ساعت ده رفت برای خواب و ده‌ونیم خواب بود. ولیلی هم تا اتمام پایتخت هم صحبت من بود و حالا هم خداروشکر هردو آرام خوابیده اند. هادی هم این روزها فیلش یاد امریکا کرده و اینکه چه اشتباهی کردیم برگشتیم و از این حرف‌ها. من هم یک پایم فیلادلفیاست و یک پایم دی‌سی. از طرفی یک پای اضافه هم درآورده‌ام که در خانه بزرگ و حیاط‌دار جدیدمان است و پایی دیگر که در دفتر نویسندگی‌ام مدام این طرف و آنطرف می‌رود و ازبس پیشنهاد و درخواست دارد کلافه شده. البته این پاها ـ چه اصلی‌ها و چه ‌اضافی‌هاـ همه خیالی هستند ولی خب خیال آدم هم ظرفیتی دارد، بخصوص اینکه از قبل هم جایی مشغول باشد، مثلا در نجف. بگذریم. امشب هنوز منتظر معجزه‌ام ولی شاکرتر از همیشه. همه‌ی نگرانی‌هایم رفته‌اند و حتم دارم این آرامش از برکت مولودهای این ایام است.                                                                                                      تمام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی