۱۰ فروردین ۹۹
امروز هم خواب برمن غلبه کرد وساعت بیداریم بجای شش شد هشت و نیم. آغاز دهمین روز بهاری هم با خواب آشفتهای بود که با تاثیر از افکار کرونایی بیشترش در بیمارستان و اورژانس گذشت. بیدار شدم و صفحات باقی مانده از ترجمه را تمام کردم بعد صبحانه و درست کردن نهار. امروز برای علی و لیلی برنامه های بیشتری داشتم. برای علی خرید کتاب الکترونیکی و برای لیلی هم کمی خمیر بربری که خداییش به اندازهی دهتا اسباب بازی سرش را گرم کرد. هر بلایی میشد سرش اورد و دست آخر رنگش کرد. من هم براثر یک اشتباه کل ترجمههای امروزم را پاک کردم و ترش کردم. خلاصه نهار خوردیم و بعد شستن ظرفها با بچه ها با نخ و مرکب نقاشی کشیدیم. علی هم با استفاده از امکانات گوگل چند حیوان وحشی را به خانه آورد که خیلی برایش هیجان انگیز بود و بالاخره منظومهی شمسیاش را هم تمام کرد. هادی هم بیشتر روز را مشغول جلسه مجازی بود و عصر بالاخره توانستیم بعد از بازنویسی ترجمه من برای قدم زدن برویم بیرون. هوا خوب بود ولی من اصلا حوصله نداشتم. حتی حوصله حرف زدن. احساس میکردم چیزی برای گفتن ندارم، ذهنم خالی شده و سرم به تنم سنگینی میکند. لیلی هم که لبریز از بهانه بود. بعد از برگشت سریع شام را آماده کردم و بعد از آن لیلی را بردم برای خواب. دستش به لیوان آب خورد و آبها ریخت روی نوروزنامه علی. و من فریادم به آسمان رفت. اینجور وقتها ازخودم بدم میاید. خودم را جای لیلی و علی میبینم که مادرشان را هیولایی نفهم و عصبی میبینند که از دهانش آتش میریزد. حالا بچه ها خوابیده اند. من هم با نفسم مبارزه کردم و پایتخت ندیده نشستم سر کارهایم و هادی با از خود گذشتگی بسیار همه جا حتی آشپزخانه ای را که با رنگ و خمیر یکی شده بود را جمع و جور کرد و حتی جارو کشید. شاید از هیولای نفهم ترسیده یا دلش به حالش سوخته. جهت اطلاع من هنوز منتظر معجزه ام اما نمیدانم معجزه برای هیولاهای بی حوصله هم اتفاق میافتد یا نه. ناتمام
- ۹۹/۰۱/۱۰
- ۲۲ نمایش