۱۴ فرودین ۹۹
امروز چهاردهمین روز قرنطینه بهاری بود و مدیونید اگر فکر کنید تنبلی و یا مشتقاتش باعث این وقفهی چند روزه در روزنویسیهای من شده، بلکه همهی اینها نوشتن ها و ننوشتنها طبق یک برنامهریزی هدفمند است که انشاالله بعدها، اگر عقلتان رسید از آن سردر خواهیدآورد.
خب، برویم سر اصل مطلب که این روزها همچنان در کشاکش تنظیم ساعت خوابهای همهی افراد خانواده هستیم و من نمیدانم این دو هفته در جابجایی هایمان بین فاصلهی دو فرش کف خانه، چند مدار طولی زمین را رد کردهایم که اینطور شب و روزمان قاطی شده و اعضای خانواده هفت روز هفته هرکدام به صورت مزمن و حاد دچار جتلگ میشویم. تا ساعت خواب بچه ها درست شد، خواب از سر هادی پرید و وقتی هادی بعد از آنکه هجده ساعت از شبانهروز را خوابید، به روال عادی برگشت، بینالطلوعین من شد پیشازظهر. و خلاصه الان یک جورهایی به تعادل رسیدهایم انگار که یک هفته باشد از آمریکا یا مثلا کانادا برگشته باشیم. کمکم داریم عادت میکنیم به دیدارهای مجازی، به دورباطل جمع و جور و شستوشو و پختپز، به خبر مرگ هزاران آدم، هزاران پدر، مادر و فرزند، به قرنطینه که ارامشی با چاشنی استرسی نهانی برایمان بههمراه آورده. امشب دلم میخواهد برای کسی بنویسم. کسی که یکی از همین روزهای اواسط فروردین بهدنیا آمده. کسی که وقتی شناختمش هفت سال از من بزرگتر بود و حالا که دارم مینویسم یازده سال کوچکتر از من است. میخواهم برایش بنویسم که نه چیزی برای نوشتن دارم ونه رویی، جز همین یک جمله:« ممنون که رهایم نمیکنی.» ناتمام
- ۹۹/۰۱/۱۴
- ۲۳ نمایش