داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۳ تیر ۹۹

سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۵۴ ق.ظ

دلم میخواهد بنویسم. همین حالا. وسط ترجمه‌ی مقاله‌ی مارکز. در همین وقت کوتاه. بعضی چیزها شوق نوشتن را در من زنده میکند. چیزهایی مثل عشق، مثل موسیقی و مثل درد. و زنده شدن شوق یعنی نیمه کاره رها کردن کارهای بیشمار، برای نوشتن، به شوق نوشتن. نوشتن به جای پرواز کردن. به ‌جای نواختن.‌ به‌ جای گریستن. و چه سخت است جای پرواز بنویسی. ولی باید نوشت. خلاصه اش این می‌شود که حس میکنم دنیایی دارد مرا صدا می‌زند. دنیایی بزرگ‌تر، خیال‌انگیزتر‌ و پر از هیجان. رفتن به دنیای دیگر حتما مرگ نیست. می‌تواند تولد باشد. می‌تواند بزرگ شدن باشد. هرچه هست جالب است و عجیب و البته درناک، شبیه تولد، شبیه مرگ. حس کودکی را دارم در آستانه‌ی رسیدن به دوران جوانی و حس پروانه‌ای در ابتدای راه پیله شکستن. باید درد کشید برای بزرگ شدن. و شاید مسخره باشد این احساس در انتهای ده‌ی چهارم زندگی. ولی چه اهمیتی دارد. مگر اینهمه آدم در کودکی نمی‌میرند؟ پس میتوان در بزرگسالی هم متولد شد. تنها چیزی که فکرم را مشغول میکند سختیهای دنیای دیگر است و اینکه پس از آن دیگر می‌تواند چه دنیایی باشد...

دارم دست و پا میزنم و خودم را میکشانم به ورودی دنیای جدید. به در بسته‌ای که تنها با ضربه‌های من شکسته خواهد شد. نه راه شکستن را میدانم و نه چیزی از دنیای دیگر. تنها به این دست‌وپا زدن‌‌ها ادامه میدهم برای رها شدن، برای نفس کشیدن. شبیه جنینی در ساعاتی قبل از تولدش. چه شیرین است این تقلای غیر ارادی و چه رشد دهنده. حتی اگر دنیای بعد، آخرین دنیا باشد و اگر این آخرین فرصت، خوشحالم که لذت متفاوتی را درک می‌کنم.                              ناتمام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی