آوار و دیوار
دیوارها پایین میریزند و این تو هستی که زیر آوار میمانی. دیوارها به سرعت ساخته میشوند، بلندتر و تنومندتر از قبل و باز این تو هستی که محبوس میشوی. نه آوار را تاب میآوری و نه دیوار را. و چه سخت و سنگین است زندگی بین این دو. آیا جهانی هست بدون این دو؟ به وسعت بیانتهای ذهن، برای پرواز کردن، برای تاختن... . آیا جادهی بیانتهایی هست برای رفتن؟ برای گریختن؟
گاهی بیشتر از درد، لذت را تجربه میکنی. لذت داشتن روحی بزرگ که در هیچ دیواری نمیگنجد، حتی اگر به نازکی پوست باشد و به فراخی دنیا. کلمات چه کوچکند برای وصف این همه بزرگی.
شیبه کودکی هستم که بادبادکش را در دوردستترین نقطهی آسمان میرقصاند. میترسد از رها کردن نخ و دلش به پایینتر هم راضی نیست. چه لذتی میبرد از پرواز دور بادبادک و چه حسرتی دارد از اینکه سوار بر آن نیست.
این پایین بین دیوارها و آوارها قدم میزنم و روح بزرگ و سیالم را پرواز میدهم و کاری جز این از دستم بر نمیآید.
دیروز کسی از بهشت پرسید. جوابش را نمیدانستم. باید امروز پیدایش کنم و بگویم: بهشت بزرگتر از از اینجاست. بدون هیچ دیواری که روزی بخواهد رویت آوار شود. پی چیز عجیبی نگرد. بهشت بزرگتر از اینجاست. بسیار بزرگتر. همین.
- ۹۹/۰۴/۱۰
- ۲۷ نمایش