داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

امشب را دوست داشتم

جمعه, ۳ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۰۴ ق.ظ

این ناتمام‌ها تمام نمی‌شوند انگار. قصد کرده‌ام از امروز که سوم مرداد است همچنان ادامه‌ دهم تا ببینم کی تمام می‌شوند. شاید هم اصلا نشوند. دلم میخواهد روایت دیروزم را بنویسم. دیروز که از وقتی بیدار شدم سریع رفتم گوشی را چک کردم ولی خب خبری نبود. نه بهاره، نه آسودگان و نه سمانه جوابم را نداده بودند(هنوز هم ندادند البته). بعد رفتم سراغ عکس‌های قدیمی تا برای فاطمه چند تا عکس از دورهمی‌های دوستانه پیدا کنم. باورم نمیشد اینهمه زندگی کرده‌ام. عکس‌های هارد که تمام شد هادی بیدار شد، با هم صبحانه خوردیم و گپ زدیم. بعدش هم بچه ها تک تک با چشم‌های پف کرده و موهای پریشان در هوا، تلو تلو خوران سر رسیدند. منکه نیم ساعت بیشتر وقت نداشتم سریع عکسهای گوشی را هم انتخاب کردم و سفره‌اش را جمع کردم و با سفارش‌های ریز و درشت، لیلی و علی را به هادی سپردم و ادامه‌ی سوال‌های پشت سر هم لیلی را مبنی بر اینکه چرااااااا با خودم نمی‌برمش بی‌جواب گذاشتم و از خانه بیرون زدم. رفتم برای آخرین جلسه کلاس ترجمه. خالی رفتم. بدون هیچ کتاب و دفتری. بدون هیچ تصوری از جلسه پیش رو. به این فکر کردم که اگر نمی‌رفتم چه می‌شد. و به هزاران چیز دیگر هم فکر کردم. بعد از حدود سه ربع رسیدم. هنوز زهرا سر کلاس بود. خستگی در کردم و ویس های سمانه را گوش دادم. کمی از جمله‌بندی‌هایش حرص خوردم ولی نکته‌اش را هم دوست داشتم: همه چیز را خدا برایت چیده، برای خودت. داشتم به چیدمان خدا برای خودم فکر می‌کردم که لیلا کرمی سررسید و بعد از احوالپرسی کوتاهی نوبت من شد. اکبری بعد از سلام و حال و احوال کوتاهی که همین هم از او بعید بود شروع کرد به قول خودش به وصیت کردن. کتاب و مجله‌ و فرهنگ معرفی می‌کرد و توضیح میداد و می‌نوشت و من همینطور که سعی میکردم با نگاهم وانمود کنم حرفهایش برایم مفید و جالب است، تمرین میکردم با دهانم زیر ماسک شکلک‌هایی در بیاورم که طرف روبرویم نفهمد. کار سرگرم کننده و خنده داری بود. باید یکجوری لبهایت را کج و کوله کنی که ماهیچه‌های آن قسمت از لپت  که از ماسک بیرون زده تکان نخورد. در عین حال منتظر  بودم که پروژه‌ای هم برایم در نظر داشته باشد. ولی خب حرفهایش را تمام کرد، با دو سه تا تعریف بیخودی از من و آرزوی موفقیت و اینها... و دوره ترجمه هم بعد از دوسال تمام شد با همین برگه‌ی پر شده از نام کتاب و فرهنگ و مجله، ودیگر هیچ. والبته برگه ای که امضا کردم مبنی براینکه هیچ ادعایی برای تشکیل کلاس جبرانی برای هفته‌ای که اصفهان بودم ندارم. از کلاس بیرون رفتم، با لیلا خداحافظی کردم، شاید برای همیشه، و زدم به خیابان ولیعصر. قصد خرید مانتو داشتم. ولی هیچی ندیدم. با اینکه هفته پیش همین راسته پر بود از مانتو فروشی اما انگار حالا دیگر نبودند. شاید هم در فکرهای من غرق شده‌بودند یا وقتی به عطیه تبریک تولد می‌گفتم از زیر نگاهم گذشته بودند. خلاصه با دو تا تاکسی و بعد از یک ساعت رسیدم خانه. و همه‌اش به این فکر می‌کردم که ارزشش را داشت؟ نمی‌شد این سیاهه را برایم بفرستد؟ نمی شد کلاس جمعی پربارتری برای جلسه آخر ترتیب بدهد؟ شاید برای من فقط خوبی‌اش یکی دوساعتی بیرون رفتن بود که البته به سردرد بعد از آفتابش نمی‌ارزید. رسیدم خانه، لیلی دور خودش می‌چرخید و حریصانه پی گوشی بود. علی هم سخت درگیر پروژه اسنپ فود و هادی هم که گیج بود میان این دوتا و کارهایش. اسنپ فود بی‌نتیجه ماند و غذاهای توی یخچال را سریع گرم کردم و خوردیم تا علی به کلاس زبانش برسد. ظرفها را که جمع کردم یک کیف تیله دادم دست لیلی تا بازی کند و من بخوابم مگر سردردم خوب شود. برگه‌ی اکبری را گرفتم دستم و خوابیدم. هنوز به هادی هم نشانش نداده بودم. انگار برایم ارزشمند شده بود. نتیجه دوسال و چند ماه تلاش بود شاید. کاش فقط روی کاغذ سفید می‌نوشت. چک پرینت نبود. نیم ساعتی خوابیدم. خوابی که پر از زمزمه‌های لیلی و صدای ریختن تیله بود و وسطش هم دختر کوچولو را بردم دستشویی. با سردرد بیدار شدم. رفتم دنبال علی و برگشتم. این رفت و آمد کمی سرحالم کرد. ظرفها را شستم و به مامان پیغام دادم که فردا میروم آنجا. حالش را نداشتم خدایی. با اینکه به فاطمه گفته بودم امشب خانه‌‌ی مامانم هستم. حال آنجا را هم نداشتم. بچه ها نشستند پای کارتون. خیالم راحت است و ناراحت. کاش دوستی داشتند هرکدام برای خودشان و هم سن و سالشان. میخواهم دوش بگیرم که آن یکی فاطمه پیام میدهد سعی میکنم آرامش کنم ولی خودم پریشانترم از او. خلاصه حرفهای بی نتیجه‌مان طول می‌کشد و من فقط فرصت میکنم دوش بگیرم و هنوز لباس نپوشیده کارتون تمام می‌شود. علی میرود سر پروژه اسنپ فود و من و لیلی می‌رویم که زرافه درست کنیم. وسطش هم تلاش دارم کتاب‌هایی را که اکبری گفته در سیبوک سرچ کنم که طبیعتا نمیشود. در این یک ساعتی که کف آشپزخانه نشسته‌ام، زرافه میسازیم و غذا سفارش می‌دهیم و برای کارواش علی ایده یابی می‌کنیم. غذا می‌رسد هادی هم می‌آید. با هم شامی را که زیاد با کیفیت نیست میخوریم و بعد من و لیلی و هادی و علی مشغول بازی می‌شویم. این وسط‌ها من هم سعی میکنم به هادی بگویم این لیست خیلی مهم و با ارزش است و من هم آدم مهمی هستم، البته فعلا بالقوه. بعد دو سه ساعتی بازی‌ها تمام می‌شوند و بچه ها با شوخی و کمی داد و بیداد می‌خوابند. هادی میرود که برای لیلی کتاب بخواند. توی تخت تنها هستم. من مانده‌ام و گور به گور و عهد جدید، و لیست کتاب‌های اکبری. چشمهایم را می‌بندم. امروز ارزشش را داشت بروم؟ نمیدانم. همینقدر را میدانم که امشب را دوست داشتم. با اینکه بچه ها کلافه شدند، با اینکه برای فاطمه بهانه آوردم. با اینکه نتوانستم آن یکی فاطمه را آرام کنم. با اینکه جایی نرفتیم. با اینکه غذایش خیلی خوب نبود. با اینکه هنوز نمیدانم ارزشش را داشت بروم کلاس یا نه. امشب را دوست داشتم. شاید بخاطر تنهایی و دورهمی خانواده‌مان. بخاطر هادی و علی و لیلی و شاید به امید یک فهرست از کتاب و مجله و فرهنگنامه که روی کاغذ چک پرینت با خودکار آبی نوشته شده. امشب را دوست داشتم.                               ناتمام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی