داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۱۰ مرداد ۹۹

جمعه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۱۶ ق.ظ

ناتمام دیگری را شروع میکنم. در حالیکه علی و لیلی دارند آشپزخانه را با رنگ یکی میکنند. یک سبد خرید اینترنتی را پر کرده‌ام از کتاب. منتظرم هادی بیاید و باهم چند تایی را حذف کنیم و بعد دکمه خرید نهایی را بزنم. بعد از فشردن این دکمه هنوز هم چندین کتاب دیگر مانده و مجله و شاعران جدید و شاعران قدیم و چندین و چند فیلم و سریال. اگر به قول سمانه خدا اینها را برای من چیده، پس چرا اینطوری؟ اینهمه در این فرصت کم؟ خب پخششان میکرد. اگر از بیست سالگی خوانده بودم الان کارم خیلی سبکتر بود. گفتم فیلم، یاد آبی افتادم. امروز آبی را دیدم. برایم جالب و عجیب بود. و عجیبتر وقتی نقدش را خواندم. اینکه احساس‌های ته ته قلب آدم‌ها را چگونه بعضی ها به تصویر کشیده‌اند و چگونه اصلا اینقدر بهشان فکر کرده‌اند. این فیلمها را که میبینم و این کارگردان‌ها را، مطمئن میشوم فیلم ساختن و فیلمنامه نوشتن خیلی مقدس است. مقدس تر از فلسفه‌ای که لای کتاب‌های قطور بماند. مقدس تر از علمی که پای تخته‌های سیاه خاک بخورد. دیگر هم دست و پا نمی‌زنم برای فیلمنامه نوشتن. هنوز باید بخوانم، باید ببینم. سال‌های سال شاید. برای آنکه پر شوم از داستانهای عمیق. یاد کوهی که در مقابلم بود می‌افتم و آدمهای پشت سرم. کوهی که هر روز بلند تر می‌شود و صفی که طولانی‌تر.

علی و لیلی در آشپزخانه بحثشان شده. سر تا پایشان رنگ سفید است. هنوز شام نداریم و هادی هم نیامده. اما کلافه نیستم. منتظر هادی میمانم برای اینکه نوشته ام را بخواند. و برای زدن دکمه خرید نهایی.                          ناتمام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی