داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

نشر نی

يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۲۶ ق.ظ

در راه سفیر هستم. برای جلسه‌ای که نمی‌دانم چیست و چطور است، همینقدر میدانم که قرار است به یک ناشر خیلی خوب معرفی شوم. دلهره‌ای را که باید، ندارم. آنقدر از آن شبی که پیام اکبری را دیدم و به پرواز درآمدم، ذهنم در افت و خیز بوده که دیگر نه خبری از دلهره است و نه پرواز. فقط تند تند راه می‌روم و زیر ماسک و عینک آفتابی، میمیک صورتم را برای جلسه تمرین می‌کنم و بیشتر از همه مشغول این فکرم که بهتر نبود مانتوی تیره می‌پوشیدم؟.... آنقدر دلهره نداشته‌ام که مسیر تاکسی خور را چک کنم و برای دیر نرسیدن دل به دریای مترو می‌زنم. خوشبختانه خلوت است ولی هنوز فروشنده‌ها هستند و از شانس من امروز همه‌ی احتیاجاتم را دارند، از شلوار سرهمی گرفته تا روسری. درست نیست در این جلسه با یک کیسه خرید مترویی حاضر شوم، پس چشم‌هایم را درویش میکنم. در حال و هوای خودم هستم که پیرزنی با قد بلند ولی خمیده در حالیکه دسته‌ای لیف و دستمال کاغذی و فال همراه دارد و با صدای نحیفی تقاضای کمک و خرید می‌کند، سر می‌رسد. این یکی را دیگر نمی‌توانم نادیده بگیرم. می‌پرسم این لیف‌ها چند است. می‌گوید پنج، هشت و ده تومنی دارد. توی کیفم را نگاه میکنم. یک پنجی دارم. علی هم که لیف می‌خواهد. بالاخره لیف را می‌خرم. همینطور که سعی دارم در کیف کوچکم بچپانمش پیرزن با صدای ضعیفی که نمی‌شنوم دعایم میکند و من به این فکر میکنم که حالا این لیف را کجا جا بدهم؟ چرا فال نخریدم؟ لیف را در می‌آورم و دوباره تا می‌کنم و بین کیف پول و دفترچه‌ام جایش می‌دهم. اگر درِ کیفم را وسط جلسه باز کنم و پیدا باشد چه؟ اگر مجبور شوم چیزی از کیفم در بیاورم و این لیف سفید و بنفش جلوی اکبری و احتمالا نماینده‌ی آن نشر خیلی خوب بیافتد بیرون چه کار کنم؟ فکرش هم خنده دار است. خیال می‌کنند سر راه جلسه یک دوش هم گرفته‌ام. یاد روزی می‌افتم که در دانشگاه میخواستم جلوی استادی از ته کیفم خودکار در بیاورم که همه‌ی محتویاتش ولو شد روی زمین. توی این فکرها بودم که دیدم خانم روبرویی چه چپ چپ نگاهم می‌کند. من هم برعکس همیشه زل زدم توی چشم‌هایش که یعنی به توچه؟ خودم میدانم چطوری از دست فروش مترو لیف بخرم که کرونا نگیرم... .

حالا نشسته‌ام توی جلسه، اکبری و یک دختر دیگر که کمی زودتر از من فارغ‌التحصیل شده و احتمالا رقیب من است هم هستند. خبری از نماینده‌ی ناشر نیست. فقط روبروی من فربد نشسته و با لبخند کشدارش که گوشه‌های لبش را تا دم چشمانش می‌رساند حرف می‌زند و پاهای کشیده‌اش را هی روی هم می‌اندازد. سرم را پایین می‌اندازم و دزدکی نگاهی به سفیدی لیف که از لای در کیفم پیداست می‌اندازم. حِسِ جانی را دارم در مقابل لولو خان؛ آن موقع که میخواست در هتل ترانسیلوانیا بماند و می‌ترسید هیولا نبودنش لو برود. من هم همان ترس را دارم و همان خواستن را. من از ترجمه هنوز چیزی نمیدانم اما می‌خواهم پذیرفته شوم. جلسه زودتر و بی‌مزه‌تر از آنچه فکرش را می‌کردم تمام می‌شود و البته نتیجه‌اش برایم باورنکردنی‌تر است. فکر هر نشری را می‌کردم، غیر از نشر نی! باید این خبر را به هادی بدهم و لیف علی را هم به دستش برسانم. هردو حتما خوشحال می‌شوند.       ناتمام 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی