داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

شادی پس از گل

پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۳۳ ق.ظ

بالاخره تلفن من هم از آن زنگ ها زد. از آن زنگ‌هایی که مدت‌ها، تاکید می‌کنم مدت‌ها، بود منتظرش بودم. خانم عاصی بود. خبر داد که ترجمه ام در نشر نی پذیرفته شده و باید بروم برای جلسه با آقای رضایی! باورم نمی‌شد. برای همین تماس چند ثانیه ای کلمه کم آوردم. و برای بعد از قطع کردن تلفن هم کم آوردم. کلمه، فریاد، رقص، شکر، شادی و حتی فحش و فضیحت کم آوردم. دلم میخواست بلد بودم جیغ بکشم، بلندتر از زن همسایه حتی. دلم میخواست بالا بپرم، حتی بالاتر از علی. دلم چیزی می‌خواست شبیه رقص و حرکات شادی بعد از گل فوتبالیست‌ها.  بدترینش را شاید، از همان ها که مستحق کارت زرد است. تازه این فوتبالیست‌ها را درک می‌کنم. حق بعضی احساس‌ها را جز با حرکات و حرف‌های غیر مودبانه، آن هم از نوع غیر مودبانه‌ترین‌هایش، نمی‌شود ادا کرد. و حتما شادی پس از اولین گل بسیار بیشتر و عمیق‌تر و البته بسیار غیر مودبانه‌تر از باقی گل‌هاست، هرچند که به آقای گل بودن برسی.  در آن لحظه غیر از شکر و شادی، احساس دیگر هم هست که باید خالی شود. شاید هم احساس نیست، جوابی است که باید داده شود. جوابی به همه‌ی آنها که تحقیرت کرده‌اند. جوابی به همه‌ی حرف‌ها، نگاه‌ها، خنده‌ها و حتی سکوت‌هایی که زمانی روی سرت آوار شده‌اند. برای همه‌ی نصیحت‌ها و نادیده‌گرفتن‌ها. جواب‌هایی که مدت‌هاست در دلت مانده‌ است.  یاد روزهای مهد رفتن علی می‌افتم. و ساعت‌های بعد از مهد توی پارک. هیچ وقت نمی‌توانستم با آن مادرها یکی شوم و از درگوشی‌های زندگی بگویم و سبزی خوردن ناهارم را پاک کنم. دلم میخواست با یک حرکت غیر مودبانه‌ی حسابی، جوابی به خودم بدهم. به خودی که در آن روزها در درونم نجوا می‌کرد که: تو فرقی با این آدم‌ها نداری، بیشترشان مثل تو‌ هستند. با یک مدرک دانشگاهی بدرد نخور و البته آرزوهای بزرگ. فرقشان با تو این است که واقعیت را پذیرفته‌اند و احساس تنهایی هم نمی‌کنند و البته سر سفره‌ی غذایشان سبزی خوردن دارند. دلم می خواست با بی‌ادبانه ترین لفظ و حالت، این تماس را به رخ خودم و آن روزها بکشم و بگویم که من از آنها نبودم. و البته که دلم میخواست بلد بودم سریع گریه کنم و مثل لیلی اشک بریزم و شکرم را زار بزنم. دلم می‌خواست مثل هادی بلد بودم یک سررسید پر کنم از خواست‌ها و را‌هها و امکان‌ها و باید و نباید‌ها و با ذوق و شوق ساعت‌ها در مورد این موقعیت و آینده‌اش حرف بزنم، طوری که شنونده‌ام را به آسمان ببرم. دلم همه‌ی اینها را می‌خواست. اما بلد نبودم. آرام جیغ کشیدم، کمی خودم را به نیت شادی پس از گل تکان دادم و بغض کردم. تا عصر هم چند بار به هادی گفتم که باورم نمی‌شود. عصر، ضیافت  تکمیل شد. تلفنم دوباره زنگ خورد. دختری بود از بامداد. فکر کردم میخواهد بگوید بیا در کلاس فیلمنامه کوتاه شرکت کن. داشتم توی ذهنم بهانه می‌چیدم که گفت استاد رحمانی شما را برای یک پروژه معرفی کرده‌اند. این یکی دیگر باور کردنی نبود. این بار برای تماس تلفنی واژه کم نیاوردم و چند بار گفتم باعث افتخار است. اما برای بعدش دوباره من بودم و اینهمه احساس، بعلاوه اینکه دیر بود و باید سریع الویه را درست می‌کردم تا به کلاس اسکیت بچه‌ها برسیم. با چند تا بالا پایین پریدن سر و تهش را هم آوردم و ترجیه دادم بقیه‌اش بماند برای خودم. برای خیال پردازی، برای رویابافی. شاید هم پروژه‌ی در پیتی باشد. اصلا شاید پذیرفته نشوم. نه در پروژه‌ی فیلمنامه و نه در نشر نی. اما امروز را به خاطر میسپارم. و تا مدت‌ها با خودم مرور میکنم که رضایی ترجمه‌ی من را خوانده و رحمانی هم من را به پروژه‌ای معرفی کرده.

دلم میخواهد بیشتر بنویسم اما باید بروم جزوه‌ی فیلمنامه نویسی رحمانی را برای آزمون فردا مرور کنم. شاید مجبور شوم کمی هم فوتبال ببینم، بخصوص لحظات شادی پس از گل را....                                   ناتمام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی