مامان تلخ
بعد از مدتها دوباره دارم مینویسم. الان اولین ساعت از روز ۲۳ آذر ماه است و من پس از مدتها دارم دست و پای محتویات ذهنم را جمع میکنم تا در این صفحه بریزمشان. امشب سرکی به نوشته های قبلیم کشیدم و تصمیم گرفتم وبلاگم را با همین روزنوشت ها راه بیاندازم. دارم فکر میکنم امسال چه زود گذشت. با ماسک و الکل و صابون. بخشی از نوادر تاریخ شدیم! تصمیم دیگر امروزم شروع دوباره ورزش بود. و شاید مهمترین تصمیم اینکه یک فر خوب بخرم و با همراهی لیلی یک قنادی بزنیم. دلم میخواهد بروم کنار لیلی دراز بکشم و برایش قصه بگویم. امشب قبل از آنکه قصه بشنود خوابش برد. طفلی چند بار هم با من و هادی چک کرد که کی کتاب میخواند و کی قصه و چند تا کتاب و ... . امیدوارم بشود فردا در کلاسهای مجازی کانون ثبت نامش کنم. شاید بیشتر از زندگی لذت ببرد. دلم میخواهد کسی مثل مادربزرگها مرا یک گوشه بنشاند و نصیحتم کند. در گوشم زمزمه کند که قدر این روزها و این زندگی را بدانم. قدر این بچه ها که هنوز خواسته هایشان در حد کتاب و بازی و بستنی است. دستم را توی دستش بگیرد و بگوید کار کمی نیست کنار این بچه ها بودن و همراهیشان کردن. اشکهایم را پاک کند و مطمئنم کند که فردا برای انجام هیچ کاری دیر نیست و امروز وقت بزرگ کردن و همراهی بچه هاست. دلم میخواهد کسی تلخیهایم را بگیرد تا مادر شیرین تری برای این دو طفل معصوم بشوم. با این همه تلخی اگر قنادی هم بزنم کاروبارم نمیگیرد. ناتمام
- ۹۹/۰۹/۲۳
- ۴۴ نمایش