روز تلخ
بعضی روزها تلخند. هیچجوره هم شیرین نمیشوند. حتی اگر صبحانهشان عسل باشد و شامشان خربزه مشهدی! حتی اگر قهرمان اصغر آقا جایزه بزرگ کن را برده باشد. حتی اگر حال تلخی نداشته باشی. ذاتشان تلخ است انگار.
روزی که گذشت از آن روزهای تلخ بود. از صبح تلخیاش رو شد، بعد از آن خواب درهم و برهم. گوشی را هم که روشن کردم، پیامهای واتساپ پشت سرهم آمد. بیشترشان قلب سیاه داشتند و ایموجی گریان. باید من هم مثل بقیه تسلیت میگفتم که دیدم حال تلخی ندارم. اینستا را باز کردم. پستها پر بود از عکس اصغر فرهادی و دخترش و بازیگر فیلم قهرمان. بعد از اینکه تعداد ریشهای سفید فرهادی و همة زوایای صورت دخترش و ابعاد بروبازوی امیرجدیدی را حفظ شدم بالاخره پست تلخ خودش را پرت کرد توی صورتم. حالم گرفته شد، تپش قلب گرفتم. گوشی را کنار گذاشتم. تلخی داشت تهنشین میشد. کمی که کارهایم را کردم تلفن زنگ خورد. یک احوالپرسی ساده بود که پر شد از حرف بیمارستان و درمانهای سخت و تنهایی. گوشی را که گذاشتم اشکم چکید. قرار نبود اینطوری بشود. درهم بودم که بعد از یکی دو ساعت، دوباره یک تماس دیگر با خبرهای نهچندان خوب. دهانم تلخ شد. و گوشها و چشمهایم انگار. هیچ چیز دیگر شیرین نبود. حتی خندههای لیلی. بیرون رفتیم. حرفهای شیرین همیشه روی تلخشان را نشان دادند. بستنی خوردیم. لیلی دلدرد گرفت. زهر شد به کامم.
خلاصه هی چیزهای همیشه شیرین، تلخ شدند، حتی رویاهایم. حالا هم تلخیها را گذاشتهام زیر بالشم و دارم چشمهایم را میبندم. به امید اینکه فرشتة مهربانی بیاید و ببردشان و به جایشان برایم جایزه بگذارد. یاد شعر خواب بچگیهایم میافتم و یاد مرجون و آقاجون و ... . دنیا چه تلخ شد بعد رفتنشان! چشمهای خیسم را میبندم و شعر را زیر لب تکرار میکنم و کودکانه امیدوار میشوم به شیرینی فردا!
سر نهادم بر زمین
خود سپردم برکریم
کس نیاید برسرم
جز امیرالمومنین ناتمام
- ۰۰/۰۴/۳۰
- ۳۸ نمایش
خط به خط تلخ شدم و گریه کردم.