عید غدیر
امشب شبِ غدیر است. عید غدیر. دلم اینجا نیست. قرار بود اصفهان باشیم، اما راهها بسته است. دلم میخواست مهمانی بدهم، اما خانه هنوز خانه نشده. قرار است فردا برویم پردهها را تحویل بگیریم و برای بچهها تخت ببینیم. نمیدانم چرا حالش را ندارم. حواسم پرت است. سعی میکنم توی ذهنم برای فردا برنامهریزی کنم. چشمهایم را میبندم: صبح زود بیدار شوم، کمی بنویسم، یک صبحانة باحال درست کنم، مثلا سیب زمینی سرخ کرده با تخم مرغ. بعد صبحانه هم تماسهای تبریک و بعدش هم زود بزنیم بیرون. اول برویم پردهها را تحویل بگیریم بعد هم بازار یافتآباد. از بازار برگردیم، برویم خانهاش. خریدها را بسپرم به هادی که تحویل امانات بدهد. سریع و سبک خودم را برسانم به ایوان. تکیه بدهم به دیوار، زیر پنکههای بزرگ عطردار. بنشینم آنجا و باد بخورد زیر چادرم و خنکی خوشبویش تن گرگرفتهام را آرام کند. بعد سرم را بالا بگیرم و گنبد را ببینم. حرفهایم را بزنم و دو رکعت نماز بخوانم. هادی هم بنشیند کنارم، سرش را بیاندازد پایین، آرام زمزمه کند و ریزریز اشک بریزد. من محو چادرهای سنگین زنها و دشداشههای سبک مردهای عرب بشوم و با تعجب زل بزنم به گلدوزی لباس زائرانی که از شرق آسیا آمدهاند و هادی حواسش برود به کتیبههای دور ایوان. خستگی درکنیم. خستگی درکنیم. بجای همة این سالها، بهجای همة مردم دنیا خستگی درکنیم. این میان بچهها هم بازی کنند توی همان ایوان. بعد غروب هم زود وسایلمان را تحویل بگیریم و برویم خانة مامان برای تبریک عید... . ناتمام
- ۰۰/۰۵/۰۷
- ۳۰ نمایش