داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

خیال

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۳۱ ق.ظ

صبح که از خواب بیدار می‌شوم آنقدر خواب‌هایم طولانی و دور و دراز بوده که حتی نمی‌توانم به یادشان بیاورم. چاره‌ای نیست، رهایشان می‌کنم. به هر زحمتی شده خودم را از تخت بیرون می‌کشم، باید یک تست ترجمه بدهم و علی هم از ۸ کلاس آنلاین دارد و این یعنی کمتر از دو ساعت وقت دارم. لم میدهم روی کاناپه و غرق می‌شوم در دنیای بی‌پایان کلمات. گذر زمان را نمی‌فهمم. هنوز بیشتر کارم مانده که وقت کلاس علی می‌رسد. بیدارش می‌کنم و لپتاپ هادی را می‌دهم دستش تا کار خودم تمام شود. اما تمام شدنی نیست انگار. هادی و لیلی هم بیدار می‌شوند و من هنوز مشغولم. کاری که فکر می‌کردم یک ساعته تمام می‌شود چهار ساعت طول می‌کشد، البته با آماده کردن سه سینی صبحانه. بالاخره دکمة send را می‌زنم و با این فکر که چرا این تست را دادم می‌روم سراغ زندگی. طبق عادت اول گوشی را چک می‌کنم. به عکس همیشه کلی پیام واتساپ دارم. بیشترش از دختر عمة لیلی است. کلی پیام صوتی داده مبنی بر اینکه چرا لیلی خانه‌شان نمی‌رود و یا حداقل عکس پردة اتاقش را برایش نمی‌فرستد، آخرش هم عصبانی شده و تهدید کرده و دو سه تا پیام متنی درهم برهم فرستاده. برای اینکه لیلی از صبح گوشی به دست نشود، صدایش را درنمی‌آورم. روز را شروع می‌کنم با فکر اینکه چی بپزم و با لیلی چه بازی کنم و این فکر که چرا آن تست را دادم. و البته با فکر و یا بی فکر کردنِ من روز پیش می‌رود و نهار پخته می‌شود و لیلی سرگرم. جواب تست هم نیامده پیشنهاد یک ترجمة دیگر می‌رسد. به نظر پیشنهاد خوبی میاید. هادی بیشتر از من ذوق می‌کند. اما من نمی‌دانم چه مرگم شده. دلم می‌خواهد جواب ندهم. کار خوبی است، اما توی خیالم می‌بینم اگر همینطور پیش برود، پرونده فیلمنامه نویسی بسته می‌شود. توی همان خیال فیلمنامه نویسی را محکم بغل می‌کنم و در واقعیت جواب پیشنهاد را می‌دهم. چاره‌ای نیست، تا همین حالا هم زیادی به خیالاتم میدان داده‌ام. از خیال که بیرون می‌آیم دیر شده. لیلی باید سریع ناهار بخورد تا به کلاس ورزش برسد و من‌ که در میان همة این فکر و خیال‌ها برای هزارمین بار فرش و مبل‌ها را جابجا کرده‌ام به خودم قول داده‌ام تا به چیدمان قابل قبولی نرسم خانه را ترک نکنم. از هادی کمک می‌خواهم و او هم که از این وسواس من در چینش خانه درمانده شده با بی‌حوصلگی نظری می‌دهد که اتفاقا خیلی هم خوب است. با سرعت همه چیز را سر جایش می‌گذارم و نتیجه هم بهتر از قبل می‌شود. نهار را که هم شور شده و هم کمی وارفته می‌آورم تا سریع راهی کلاس بشویم. با اعتماد به نفس بالا دوسه بار هم از اعضای خانواده تأیید خوشمزگی غذا را می‌گیرم و هرگونه انتقادی را رد می‌کنم. بالاخره با لیلی و کوله‌پشتی و تغذیه و بطری آبش از خانه جدا می‌شویم. در راه احساس خوبی دارم، باورم نمی‌شود که بخاطر رسیدن به یک چیدمان بهتر خوشحالم، ولی واقعا همینطور است. من که همیشه  خانة هرکس میرفتم در ذهنم به سرعت وسایل را جابجا می‌کردم و به نتیجه‌ای عالی هم می‌رسیدم و فکر می‌کردم چرا خود صاحبخانه این کار را نکرده حالا چند هفته است که دارم روانی‌وار میز و صندلی ها را این‌طرف و آن‌طرف می‌کشم و راضی هم نمی‌شوم. حالا گرچه به ایده‌آلم نرسیده‌ام و هادی هم خیلی راضی نیست ولی آرامش بیشتری به من می‌دهد. چالش چیدمان این خانه از معدود مسایلی است که هردومان روی نظر خودمان پافشاری می‌کنیم و به نقطه اشتراکی هم نمی‌رسیم. فقط چون او دیگر حال جابجا کردن وسایل را ندارد، نظر من اعمال می‌شود. بالاخره به کلاس می‌رسیم. لیلی با شوق کفش‌هایش را پرت می‌کند و می‌دود سمت تشک‌های رنگی وسط باشگاه و من با همان شوق کفشها را سر جایش می‌گذارم و می‌خزم روی صندلی کنار راهرو. وقت آمدن، کتاب زندگی خصوصی سرآشپز را پیدا نکردم، برای همین کتاب شاهرخ مسکوب را آوردم چون هم کوچک بود هم باید می‌خواندمش. پشت جلدش را می‌خوانم، از مرگ نوشته. یک صفحه ازکتاب را باز می‌کنم، داستان دوستی است که مرگ مثل خون توی رگهایش رخنه‌ کرده و دوست دیگری که نامش منوچهر است و ... . یاد دایی منوچهر می‌افتم و این‌که مرگ گاهی بهترین گزینه است. کتاب‌ را ورق می‌زنم، با آنچه فکر می‌کردم متفاوت است، به نظرم روایت مرثیه واری زیباست. تازه روی جلد را نگاه می‌کنم، از اسمش باید می‌فهمیدم: درسوگ و عشق یاران. چند صفحة دیگر می‌خوانم، نگاه من به مرگ با نویسنده خیلی فرق دارد. صدای پیام‌های متعدد حواسم را پرت می‌کند. گوشی را برمی‌دارم. پیام‌ها مال گروه مادران همکلاسی‌های علی است. یکی‌شان عکس پسر‌دایی‌اش را فرستاده و خبر داده که رتبة ایشان درکنکور ریاضی تک‌رقمی شده. بقیه هم پشت سر هم پیام‌های تبریک و استیکر گل و بلبل. بهتم می‌زند. به این فکر می‌کنم آدم چقدر باید بیکار باشد که خبر قبولی پسر دایی‌اش را برای دیگران بفرستد و بقیه چقدر بیکارتر که تبریک بگویند و اینکه پسردایی‌هایم باید به چه مقامی برسند تا من حوصله کنم و خبرش را توی گروه مادران بگذارم. اصلا شاید من خیلی توقعم از پسردایی بالاست. توی این فکرها هستم که مادر دیگری پیام می‌دهد که نوة عمة مادرش هم تک رقمی است، فکر می‌کنم مسخره‌بازی‌است، اما پیامهای تبریک که دوباره سرازیر می‌شوند متوجه می‌شوم خیلی هم جدی است. توی ذهنم دنبال نوة عمة مادرم می‌گردم که پیدایش هم نمی‌کنم. بالاخره کلاس تمام می‌شود، بساطم را جمع می‌کنم که لیلی سر می‌رسد.کتاب و پیام‌ها نیمه‌کاره می‌مانند.

باهم برمی‌گردیم و توی راه لیلی بی‌آنکه به من فرصت فکر و خیال بدهد یک‌ریز از مزایای کفش پاشنه بلند حرف می‌زند و من را قانع می‌کند که می‌شود با کفش پاشنه بلند جادوگری کرد. خانه که می‌رسیم علی برایم سوپرایز دارد. ظرف‌ها را شسته! باورم نمی‌شود. به این فکر می‌کنم که هرچه این پسر دنبال کمک کردن و کار مفید است، آن دختر دنبال شیطنت و قرتی بازی است. می‌بوسمش و برایش آرزوهای خوب می‌کنم. لحنم می‌شود مثل مادربزرگ‌ها. سراغ ظرفشویی می‌روم، گرچه دوباره باید قاشق‌ها را بشورم ولی شروع خوبی است. بچه‌ها می‌روند سراغ بازی که پیام جدیدی می‌رسد. خانم عاصی است. خبر داده که کتاب دارد می‌رود برای حروف چینی و طراحی جلد. باز هم هادی بیشتر از من ذوق می‌کند، کلی حرف می‌زند که به من بفهماند چه راهی را آمده‌ام و الان کجا هستم و این خبر چقدر ارزش دارد. اما من همانطور که لبخند می‌زنم و نشان می‌دهم که حرف‌هایش را می‌فهمم توی خیالم هنوز فیلمنامه‌نویسی را محکم بغل کرده‌ام.

 خلاصه عصر به شب می‌رسد و صدای باران همه‌مان را به حیاط می‌کشاند، اول لیلی، بعد هادی، بعد هم من و علی هم که این کارها به نظرش بی‌کلاسی است. می‌ایستم زیر این باران شبانه و بی‌هنگام تابستانی تا همة فکرها را از سرم بشورد و ببرد. از ترجمه و فیلمنامه گرفته تا پسردایی و نوة عمه و کفش پاشنه بلند و حتی خیال مرگ. باران هم سخاوت به خرج می‌دهد و همه را می‌شورد، اما شستنش مثل ظرف شستن علی‌ست. فقط فرقش این است که من نه می‌توانم و نه می‌خواهم خیال‌های مانده را شبیه قاشق‌های نهار بشورم.      ناتمام

 

نظرات (۱)

دست مریزاد! 

چقدر واقعی بود... تلخی و شیرینی توامان این دنیا. ارزو کردم به زودی برگه‌های فیلمنامه‌ات را واقعی بغل کنی.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی