خانه تاریک
نشستهام روبروی پنجره و زل زدهام به آسمان. گرچه ساختمان روبرویی، مثل یک دیوار زشت و غولپیکر جلویم سبز شده و آسمانی برایم نگذاشته. منتظر بارانم اما خبری از باران نیست، همهجا تاریک است و فقط از یکی دو پنجرة خانة روبرو نور بیرون میزند. حیاط آرام است و یکجورهایی وهم انگیز. شبیه حیاطِ خانة دایی منوچهر. خانة آخرش، و شاید هم یکی مانده به آخر. حیاطی که دورتادورش را ساختمانهای بلند گرفته بودند، زیاد بزرگ نبود ولی درختان سرو بلند داشت و صندلیهای فلزی سفید با تشکهای قرمز. حتما الان آن حیاط هم تاریکِ تاریک است و شاید کسی مثل من پشت پنجرة یکی از اتاقها نشسته باشد منتظر باران! اتاقهایی پر از تختهای فلزی که بالای هرکدامشان برگهای است که عکس و نام آدمهای مچاله شده روی آنها را در خود دارد. حتما هم آن اتاقها تاریک است و هم آن راهرو. تلویزیون هم باید خاموش باشد و ردیف صندلیهای روبرویش خالی. همه چیز آرام است و فقط شاید هر چند دقیقه یکبار صدای جیغ آن زنِ طبقة بالایی سکوت آن خانة خاموش را بشکند. درها قفل است و مرد صورتیپوش هم لحظه به لحظه انتظار باز شدنش را نمیکشد و مثل بقیه خوابیده. شاید الان دارد خواب میبیند که میرود و بدون آنکه کسی جلویش را بگیرد در را باز میکند و پشت در مریم را میبیند که بالاخره آمده. شاید آن پیرمردی که پیراهن قرمز پوشیده بود و با ولع لیلی را بغل کرد هم حالا توی خوابش دارد با نوهاش بازی میکند. آن جناب سرهنگ هم دارد از سربازهایش سان میبیند و آن دکتر مغز و اعصاب هم سر جراحی است. شاید آن داستانها که روزها حبس میشوند میان درد و دارو و فراموشی و گم میشوند وسط صدای بلند تلویزیون و به هم خوردن ظرفهای فلزی غذا، شبها جان بگیرند و در سکوت برآمده از مُسکنهای بیحد، صاحبانشان را پیدا کنند. کسی چه میداند، شاید شبها آن خانة تلخ و خاموش و تاریک پر باشد از رویاهای شیرین و رنگی.
کاش همهشان مرده باشند. همة ساکنان آن خانة تنهایی. گاهی اوقات مرگ بهترین گزینه است. کاش اصلا آن خانه خراب شود. باوجود حیاط و سروهای بلندش و حتی اگر جایش را بدهد به یک دیوار زشت و غول پیکر شبیه ساختمان روبرویی خانة ما. راستی من هنوز منتظر بارانم! ناتمام
- ۰۰/۰۵/۱۲
- ۸۳ نمایش
گاه فکر میکنم چه خوشبخت بودند آنها که زودتر مردند!