داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

خانه تاریک

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۲۱ ق.ظ

نشسته‌ام روبروی پنجره و زل زده‌ام به آسمان. گرچه ساختمان روبرویی، مثل یک دیوار زشت و غول‌پیکر جلویم سبز شده و آسمانی برایم نگذاشته. منتظر بارانم اما خبری از باران نیست، همه‌جا تاریک است و فقط از یکی دو ‌پنجرة خانة روبرو نور بیرون می‌زند. حیاط آرام است و یک‌جورهایی وهم انگیز. شبیه حیاطِ خانة دایی منوچهر. خانة آخرش، و شاید هم یکی مانده به آخر. حیاطی که دورتادورش را ساختمان‌های بلند گرفته بودند‌، زیاد بزرگ نبود ولی درختان سرو بلند داشت و صندلی‌های فلزی سفید با تشک‌های قرمز. حتما الان آن حیاط هم تاریکِ تاریک است و شاید کسی مثل من پشت پنجرة یکی از اتاق‌ها نشسته باشد منتظر باران! اتاق‌هایی پر از تخت‌های فلزی که بالای هرکدام‌شان برگه‌ای است که عکس و نام آدم‌های مچاله شده روی آنها را در خود دارد. حتما هم آن اتاق‌ها تاریک است و هم آن راهرو. تلویزیون هم باید خاموش باشد و ردیف صندلی‌های روبرویش خالی. همه چیز آرام است و فقط شاید هر چند دقیقه یک‌بار صدای جیغ آن زنِ طبقة بالایی سکوت آن خانة خاموش را بشکند. درها قفل است و مرد صورتی‌پوش هم لحظه به لحظه انتظار باز شدنش را نمی‌کشد و مثل بقیه خوابیده. شاید الان دارد خواب می‌بیند که می‌رود و بدون آنکه کسی جلویش را بگیرد در را باز می‌کند و پشت در مریم را می‌بیند که بالاخره آمده. شاید آن پیرمردی که پیراهن قرمز پوشیده بود و با ولع لیلی را بغل کرد هم حالا توی خوابش دارد با نوه‌اش بازی می‌کند. آن جناب سرهنگ هم دارد از سربازهایش سان می‌بیند و آن دکتر مغز و اعصاب هم سر جراحی است. شاید آن داستا‌ن‌ها که روزها حبس می‌شوند میان درد و دارو و فراموشی و گم می‌شوند وسط صدای بلند تلویزیون و به هم خوردن ظر‌فهای فلزی غذا، شب‌ها جان بگیرند و در سکوت برآمده از مُسکن‌های بی‌حد، صاحبانشان را پیدا کنند. کسی چه می‌داند، شاید شب‌ها آن خانة تلخ و خاموش و تاریک پر باشد از رویاهای شیرین و رنگی.

کاش همه‌شان مرده باشند. همة ساکنان آن خانة تنهایی. گاهی اوقات مرگ بهترین گزینه است. کاش اصلا آن خانه خراب شود. باوجود حیاط و سروهای بلندش و حتی اگر جایش را بدهد به یک دیوار زشت و غول پیکر شبیه ساختمان روبرویی خانة ما. راستی من هنوز منتظر بارانم!   ناتمام

نظرات (۲)

گاه فکر می‌کنم چه خوشبخت بودند آن‌ها که زودتر مردند! 

گاه فکر می‌کنم چه خوشبخت بودند آن‌ها که زودتر مردند! 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی