در
فاطمه یکبار توی اینستا مطلبی نوشته بود دربارة اینکه خانه کی خانه میشود. وقتی لوسترهایش نصب شد؟ وقتی پردههایش آویخته شد یا مثلا وقتی اولین غذا در آن پخته شد؟ متن طولانی بود و آخرش هم نتیجه گرفته بود وقتی اولین مهمان بیاید خانه خانه میشود. منظورش هم البته ما بودیم که بیخبر یکهو خراب شدیم روی سرشان و به اجبار خانهشان را خانه کردیم. اما من میخواهم برایش کامنت بگذارم خانه وقتی خانه میشود که دستگیرة درهایش دیگر به آستین و دستت گیر نکند. همین.
و خب وقتی من دارم تند تند میدوم تا به کارهایم برسم و بعد ناغافل یکی ترمزم را میکشد و محکم دستم را میگیرد و ممکن است حتی آستینم را بشکافد یا سیاه و کبودم کند، و آن یکی کسی نیست جز دستگیرة در، آنوقت است که یعنی خیلی راه دارم تا اینجا خانهام بشود. ولی چارهای نیست، کاری ازدستم برنمیآید جزاینکه با محکم کوبیدن در عصبانیتم را خالی کنم و بروم سراغ کارهایم. امروز ظهر یک جلسه نیمه رسمی دارم و بعدش هم لیلی کلاس دارد. باید سریع نهار را آماده کنم. از دستگیره که بگذریم اوضاع مرتب است و تا حالا طبق برنامه پیش رفتهام. مایه گوشت آماده است، یکی دو دقیقة دیگر هم باید ماکارونی را آبکش کنم. در این فرصت کوتاه میروم که شالم را اتو کنم. اتو کشی کامل تمام نشده که زنگ در را میزنند. تقریبا مطمئنم هادی است. تا علی در را باز کند میروم سراغ ماکارونی. اما گویا مشکلی پیش آمده. آیفون قطع و وصل میشود و صدا نمیرسد. بالاخره علی میفهمد پستچی است که برای هادی کتاب آورده. میرود که در را باز کند اما دوباره برمیگردد. میگوید در راهرو قفل است. سعی میکنم از پشت آیفون به پستچی بگویم کمی صبر کند، که موفق نمیشوم. مانتو روسریام را میاندازم تنم و یکی از دسته کلیدهای دم در را برمیدارم و میروم برای حل مسئله. قاعدتا درِ راهروی ساختمان نباید قفل باشد، پس دستگیره را محکم فشار میدهم و شروع میکنم به هل دادن. باز نمیشود. کلیدها را امتحان میکنم، هیچکدام نمیخورند.
میروم که دستهکلید دیگری بیاورم اما یک صدا میشنوم:«تق» لیلی آمده بیرون و درِ خانه هم پشت سرش بسته شده، با همین صدای «تق». سریع میدوم سمت در و هُلش میدهم. اما باز نمیشود. باورکردنی نیست. این درکه همیشه برای بسته شدن به دوسه تا ضربة محکم نیاز داشت حالا با یک فشار لیلی بسته شده و کلیدش هم داخل است. دلم میخواهد لیلی را بزنم. سرش فریاد میکشم که چرا آمدی بیرون. مظلومانه جواب میدهد که میخواسته با ما باشد. همین! صدای زنگ ممتد پستچی از داخل خانه میآید و من که به همراه دو فرزند دلبندم بین دو درِ بسته گیر افتادهایم غرغر کنان از پلهها بالا میروم تا از یکی از همسایه ها کلید راهرو را بگیرم. در میزنم. کمی طول میکشد تا در را باز کنند. در این مدت سعی میکنم روسریام را ماسکوار جلوی صورتم بگیرم. خانم سن و سال داری در را باز میکند. قد متوسط دارد با چشمهای روشن. هنوز همسایهها را نمیشناسم و فقط یکیشان را دیدهام و حالا از این چشمهای رنگی مطمئن میشوم که همان همسایهایست که قبلا با هم آشنا شدیم. کمی سلام و احوالپرسی هولهولکی میکنم و کلید میخواهم. خانم همسایه که خیلی مودب هم هست از افتخار آشنایی با من میگوید و من تازه میفهمم اشتباه گرفتهام و این همسایه، آن همسایه نیست، گرچه هردو چشمهای روشن دارند. اما چنان هول و گیج و منگم که اهمیتی نمیدهم. تا میرود که کلید را بیاورد دقت میکنم ببینم خانهشان را چطوری چیده اند. به نظرم بد نمیآید اما مبلهایشان خیلی از مال ما بزرگتر است. بالاخره کلید را میگیرم و میروم به سمت در. صدای زنگ ممتد پستچی هم همچنان میآید و بچه ها هم که میدانند الان من چه غول آتشینی هستم موش شدهاند و صدایشان در نمیآید. محلشان نمیگذارم. کلیدها را امتحان میکنم. هیچکدام نمیخورند. یکیشان هم که در سوراخ قفل میرود نمیچرخد. با دست و پا و مشت و لگد به جان در میافتم. بچهها هم به کمکم میآیند. در تکانی میخورد. بیشتر هل میدهیم. بالاخره باز میشود. قفلی هم در کار نیست. گویا فقط یک انبساط معمولی بوده. در که با فشار آخر ما باز میشود سه تایی سر میخوریم روی پلة جلویی و میدویم تا زودتر درِ حیاط را باز کنیم. علی اول میرسد، بعد من و بعد لیلی. اما خبری از پستچی نیست. رفته و انگار فقط آمده بوده همین امروز که من جلسه دارم ما را از خانه بیرون بکشد و بیاندازد توی این هچل. برمیگردیم توی حیاط. تازه وقت هیولا شدن است. من تا یک ساعت دیگر باید روبروی خانم مدیر نشسته باشم و از کمالات و معلوماتم بگویم و حالا با لباس منزل و دمپایی پشت در ماندهام. اتوکشی ها وسط اتاقند و مطمئن نیستم اتو را خاموش کردهام یا نه. فقط خوشحالم که ماکارونی آبکش شده وگرنه تا حالا آش شده بود. دوباره کمی داد و بیداد میکنم و بچه ها هم که میدانند فقط باید صبر کنند تا من خاموش شوم حرفی نمیزنند و آرام میخزند سمت حیاط. من هم به امید یافتن راهی سمت پنجرة آشپزخانه میروم. همهجا نردهپوش است. دستم به پنجره میرسد، حتی میتوانم بازش کنم، اما از نردهها رد نمیشوم. به بالا نگاه میکنم، کبوتری که بالای نردههای پنجره لانه دارد زل میزند توی چشمهایم. انگار دارد مسخرهام میکند و با نوک باریکش به من میخندد. دوباره غر میزنم و میروم سمت تراس. آنجا هم نردهپوش است. فکر میکنم شاید بچهها بتوانند رد شوند. با خشمی خفیف شده فرا میخوانمشان. اول علی. بغلش میکنم. سنگینتر از آن است که فکر میکردم، ساق پاهایش را محکم میگیرم تا سرش برسد به نردهها. علی لقلق خوران بالا میرود و پاهایش در دستان من میلرزد. شبیه فیلمهای کمدی شدهایم. یک کمدی بیمزه و البته بی نتیجه! این آزمایش مسخره را روی لیلی هم انجام میدهم و باز هم بینتیجه! بچهها را رها میکنم و میروم قدم بزنم تا آتشم به پرِشان نگیرد. هوا ابری است و باد سبکی میوزد. از آن هواهاست که من دوست دارم. اگر وقت دیگری بود شاعر میشدم ولی الان فقط میخواهم گریه کنم. وقتی هیچ کاری از دستم برنمیآید دلم میخواهد گریه کنم ولی نمیتوانم. نم باران میزند، کبوتر بالای نردهها هم هنوز دارد نگاهم میکند. با همان لبخند مسخره. باد و باران کمی آرامم میکنند و برمیگردم بالا که کلید را تحویل همسایه بدهم. بعد کلی تعارف و ببخشید تلفنش را هم میگیرم و به هادی زنگ میزنم. خیلی طول نمیکشد که از راه میرسد و همة درها مثل آب خوردن باز می شود. سریع میروم سراغ اتو که خداروشکر خاموش است. ماکارونیها هم توی سبد به هم چسبیدهاند. به هادی توضیح میدهم که چطور دمِشان کند. بهسرعت لباس میپوشم و آماده میشوم. علی مسیر را در گوگل مپ پیدا میکند، نصف زمانی که فکر میکردم طول میکشد. از این خانه مسیرمان به بعضی جاها کوتاهتر شده. با هادی که کفگیر به دست دارد ادویههای مختلف را روی ماکارونی امتحان میکند خداحافظی میکنم و بچهها را محکم بغل میگیرم و میبوسم. فکر میکنم کاش اینهمه آتشی نمیشدم. کاش خودم را بیشتر کنترل میکردم. کاش! با این ایکاشها میروم بیرون و در را پشت سرم به هم میزنم. صدای خندة بچهها میآید. برمیگردم. در بسته نشده. خندهام را فرو میخورم و دوسه بار در را محکم به هم میکوبم. بالاخره بسته میشود و من همانطور که ماندهام چطور این درِ چموش به آن راحتی پشت سر لیلی بسته شد به این فکر میکنم که کاش مهمانی برایمان سر برسد، اگر به امید درها باشم این خانه به این زودیها خانه نمیشود. ناتمام
- ۰۰/۰۵/۱۳
- ۷۱ نمایش
چه روز با در و پیکری! 😄 اصلا نمیتوانم خودم را در این چالش تصور کنم. اما کمدی بالا بردن بچهها از نزده ها خیلی خنده دار و البته عصبی کننده بود! عالی رواست میکنی!