داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

خانه مامان

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۳۳ ب.ظ

آخر هفته است. باید بروم خانة مامان. بچه‌ها می‌پرسند پسردایی‌شان هم میاید یا نه. میگویم نه. غرغر میکنند. می‌گویم هرکس نمی‌خواهد بیاید، بماند خانه. دوتایی‌شان می‌روند و آماده می‌شوند. کل مسیر را جرو بحث می‌کنند سر اینکه لیلی می‌خواهد بیست سوالی بازی کند و علی حال ندارد. آخرش قهر می‌کنند. تا می‌رسیم اما مسابقه می‌دهند که کی زودتر از پله‌ها بالا می‌رود. من وارد آسانسور می‌شوم و به اندازة یک مسیر دوطبقه‌ای از تنهایی‌ام که میان آیینه‌ها تکثیر شده لذت می‌برم، کاش مقصدم طبقة بیستم بود. تا من از خلوت تنهایی خودم بیرون بیایم بچه‌ها ماسک‌هایشان را سر جایش گذاشته‌اند و دارند دست می‌شورند. این‌جا همه‌چیز مرتب است، همه‌چیز جا دارد، قانون دارد. سلام و احوالپرسی می‌کنیم بی هیچ ماچ و بوسه و بغلی و من اینطوری خیلی راحت‌ترم. برخلاف انتظارم مامان اعتراضی به دیر آمدنم نمی‌کند، انگار پذیرفته این تا‌خیر همیشگی را. بابا که نمازش تمام می‌شود، لیلی می‌پرد بغلش و محکم می‌بوسدش. من هم از بیرون اتاق آهسته سلام و احوالپرسی مختصری می‌کنم و می‌گذرم. چرا هیچ‌وقت نمی‌توانم شبیه لیلی باشم؟ هنوز نرسیده، بچه‌ها بدو بدو را شروع می‌‌کنند. انگار این فضای جدید بهشان انرژی داده. مثل میگ‌میگ و آقا گرگه دنبال هم می‌دوند و عمدا تلاش می‌کنند تا صدای مامان را دربیاورند. کاری به کارشان ندارم، اینجا که می‌آیم دیگر انگار مسئولیتی در قبالشان ندارم، مگر اینکه دسته‌گل بزرگی آب بدهند که آن هم بی‌حضور پسردایی خیلی محتمل نیست. نهار آبگوشت است. علی و لیلی غذایشان را با تشریفات می‌برند جلوی تلویزیون. و ما هم سه‌تایی سر میز. نهار خوشمزه‌است و دلچسب. جدا از دست‌پخت مامان، همین که حاضر و آماده‌ است دلچسب‌ترش می‌کند. همانطور که غذا می‌خوریم سر صحبت باز می‌شود. طبق معمول از اخبار خانوادگی شروع می‌شود و بعد می‌رسد به کرونا و مسائل سیاسی اجتماعی. مامان می‌گوید:« دیدی اقدسی هم مرد؟» جز یک همسایة قدیمی اقدس دیگری در ذهنم پیدا نمی‌کنم. با تعجب می‌گویم:«اقدسی؟» مامان جواب می‌دهد:« آره دیگه، ارشا اقدسی.» می‌گویم:« آهان، آره بنده خدا.» مامان در ادامه از مادر ارشا می‌گوید و اینکه چه جوان بوده و چه و چه... . بابا گوشت‌کوبیده می‌کشد و می‌پرسد:« ارشا کیه دیگه؟» مامان هم بطور کامل شغل و شخصیت مرحوم را توضیح می‌دهد و مثال‌هایی هم از کارهایش می‌زند. کلی اطلاعاتم بالا می‌رود. بعد از این دست اخبار نوبت به اخبار شخصی‌ خودشان می‌رسد و گله‌گذاری‌هایشان از هم. مامان شکایت می‌کند از اینکه بابا بعد از اینکه از سرِ کار می‌آید تا دیر وقت می‌رود بیرون و بابا هم بهانه می‌آورد که سرِ مامان یا به خیاطی گرم است یا توی گوشی است. جدی و شوخی کمی یکی‌به‌دو می‌کنند و سربه‌سر هم میگذارند. من هم که خیر سرم نقش میانجی را دارم فقط نگاه می‌کنم و می‌خندم. میدانم که این جروبحث‌ها برایشان بیشتر سرگرمی است و بهانه‌ای برای حرف زدن. طبق معمول هم‌صحبت خوبی برایشان نیستم. درددل‌هایشان که تمام شد، بعدِ کلی اصرار اسکاچ را از بابا می‌گیرم و ظرف‌ها را می‌شورم. میدانم اگر دستش درد نمی‌کرد راضی نمی‌شد. بعدِ ظرفها  هم می‌روم که بخوابم. به بچه‌ها هم کاری ندارم. خواب بعد از ظهر خانة مامان را با هیچ چیزی عوض نمی‌کنم.  سرم را که می‌گذارم روی بالش، مامان چند بالش دیگر می‌اندازد کنارم، با روکش‌هایشان و می‌گوید منتظر بوده من بیایم و رویه‌شان را بکشم. چون هردوشان دست درد دارند. رویة بالش را بغل می‌کنم و می‌گویم بعد از خواب می‌کشم. مامان هم می‌نشیند کنارم و مشغول می‌شود به روکش کردن بالشها و به خودش می‌خندد که روی دیوار چه کسی یادگاری نوشته! بعد هم حرفهای مثلا پنهانی‌اش از بابا برایم می‌گوید و خیاطی‌هایش را نشانم می‌دهد و من همانطور ولو شده و خمیازه کشان تحسینش می‌کنم. محلم نمی‌گذارد و همة جزئیات سجاف یقه و کش کمر را برایم توضیح می‌دهد و آخرسر هم می‌گوید که من همیشه خواب‌هایم را برایش می‌‌برم. راست می‌گوید. بالش را بغل می‌گیرم و چشم‌هایم را می‌بندم. مامان هم روی تخت دراز می‌کشد و بچه‌ها می‌آیند کنارش. کمی با هم قلقلک بازی و پلنگ بازی می‌کنند و می‌خندند و مثل همیشه مامان به آنها می‌گوید که چه جور بچه‌هایی هستند که بعد از ظهر نمی‌خوابند و آنها هم با حاضر جوابی همیشگی می‌گویند همین‌جور بچه‌های بعد از ظهر نخواب! چشم‌هایم گرم می‌شود که با صدای بلندی از جا می‌پرم. مامان عینکش را زده و دارد فیلم‌های واتساپش را نشان بچه‌ها می‌دهد. صدای گوشی تا آخر بلند است و گویا اصلا هم مهم نیست که نیم متر آنطرف‌تر کسی خواب است. خوابم میان این صداها و بعد جرو بحث علی و لیلی و بعد‌ترش مکالمة بلند تلفنی بابا با دوست قدیمی‌اش کش میاید. بیدار که می‌شوم بوی حلوا همه جا را پر کرده و بچه‌ها حریصانه منتظر آماده‌شدنش هستند. مامان شاکی می‌شود که چقدر می‌خوابم و بابا می‌گوید که حق دارم. تا چای و حلوا می‌خوریم مامان می‌گوید خواب دایی هوشنگ را دیده که حلوا می‌خواسته و اینطوری می‌شود که از همة مرده‌ها یاد می‌کنیم. تلویزیون اخبار تحلیف رئیس جمهور را نشان می‌دهد. رئیسی دارد سوگند یاد می‌کند که به کشور و ملت وفادار می‌ماند. بابا رد می‌شود و زیر لب می‌گوید:« چاخان میگه!» علی می‌پرسد به چی‌ قسم می‌خورَد. مامان با حس معلمی همیشگی‌اش پاسخ مفصلی می‌دهد و آخرش به اینجا می‌رسد که قسم دروغ خوردن گناه دارد. لیلی می‌پرسد گناه یعنی چه؟ مِن‌مِن می‌کنم. حتی مامان هم کمی مکث می‌کند. علی سریع می‌گوید یعنی از امتیازت کم میشه. فکر می‌کنم چه خوب است که علی زبان لیلی را می‌فهمد. این سوال و جواب‌ها ادامه پیدا می‌کند و رئیسی هم همچنان در حال سوگند یاد کردن است. مامان رو به تلویزیون و خطاب به رئیسی می‌گوید:« تو که قرار بود حرف نزنی و فقط عمل کنی!» و رئیسی هم همچنان ادامه می‌دهد. بچه‌ها پیشنهاد پارک می‌دهند. بابا مثل همیشه نمی‌آید و مامان هم مثل همیشه استقبال می‌کند. پارک همان پارکِ همیشگی‌ست. همان پارکِ بچگی‌های من. با همان درخت‌ها، همان حوض و انگار همان آدم‌ها. خودم را می‌بینم که با کفش‌های تق‌تقی روی سنگریزه‌هایی که هنوز کف‌پوش فومی نشده‌اند می‌دوم و سوار الاکلنگ می‌شوم. مامان طرف دیگر الاکنگ را با دست بالا پایین می‌کند و من کیف می‌کنم، بی دلشورة آرتروز مامان. بابا هم از راه می‌رسد. بغلم می‌کند. دست‌هایش هم درد نمی‌کند. غرق می‌شوم در بزرگی دستانش که مامان صدایم می‌کند:« باز اومدی نشستی تو پارک، من بچه‌هات رو نگه دارم؟» فقط لبخند می‌زنم و تا آخرِ بازی بچه‌ها و بعد از پارک و رسیدن به خانه و حتی تا بعد از شستن ظرفهای شام و تا همین الان روی الاکنگ و در آغوش بزرگ بابا می‌مانم.                ناتمام                        

نظرات (۱)

چقدر روزمره‌ها قشنگن...دلنشینن... زندگی‌ان....

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی