داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

تخم مرغ گندیده

چهارشنبه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۴۶ ق.ظ

علی از لیلی می‌پرسد حاضر است تا آخر عمر بوی تخم مرغ گندیده بدهد یا سکسکه کند. لیلی از من راهنمایی می‌خواهد و من که در کشیده‌ترین حالت ممکن نشسته‌ام تا همة زوایای ماشین در دیدرسم باشد و کل بدنم را هم با حرکت فرمان به این‌طرف و آن‌طرف می‌کشانم تا این هیکل پهن سیاه را از کوچه‌ای تنگ و دوطرفه عبور ‌دهم می‌گویم سکسکه کنی بهتر است. علی می‌گوید باید از همین حالا شروع کند و او هم حرف می‌شنود! تا نصفة کوچه را پیش رفته‌ام و خوشحالم که هنوز آینه‌ها سالمند. راه زیادی تا ته کوچه نمانده اما یک‌دفعه نیسان آبی خوشرنگی از آن سر می‌پیچد داخل کوچه و از روبرو می‌آید. سرعتش دوبرابر من است. سرک می‌کشم تا بین ماشین‌های پارک شده در دو طرف سوراخی پیدا کنم و خودم را جا کنم تا جناب آبی رد شود اما برخلاف انتظارم می‌بینم نیسان آرام کنار می‌کشد و راه می‌دهد، پشتش هم یک پژو است که او هم با ادب و احترام راه را برایم باز می‌کند. با تعجب به آینه نگاه می‌کنم. پشت سرم کلمة آمبولانس را با حروف بزرگ انگلیسی را می‌بینم که خیلی خیلی بیشتر از آنچه در آینه می‌بینم به من نزدیک‌ است. می‌مانم چطور بی‌بوق و آژیر پشت سر من که با این سرعت کم می‌روم حرکت می‌کند. بالاخره بعد از فتح پیروزمندانة کوچه پارک می‌کنم و با بچه‌ها راه می‌افتیم سمت خانه. لیلی هنوز از ترس بوی تخم مرغ گندیده ـ آن هم تا آخر عمرـ به سکسکة مصنوعی‌اش ادامه می‌دهد و علی هم به خندة شیطنت آمیزش. صدای ماشینی پشت سرم می‌شنوم و کنارشان می‌کشم. ماشین رد می‌شود. همان آمبولانس است، باز هم بی‌بوق و بی‌آژیر. می‌گذرد. ماشین بهشت زهراست. اتومبیل حمل جسد، نعش‌کش! چیزی توی دلم خالی می‌شود و انگار دور این حجم خالی گر می‌گیرد. دوباره به نشان بهشت زهرا نگاه می‌کنم. آن زمین‌های خاکی بزرگ را می‌بینم با قبرهای توخالی ردیف شده. حجم خالی شدة دلم دوباره گر می‌گیرد. لیلی که از این سکسکة نمایشی خسته شده می‌پرسد چطور آدم‌ها سکسکه می‌کنند و می‌میرند. می‌گویم آن سکته است نه سکسکه. علی می‌خندد و به لیلی می‌گوید می‌توانی به‌جای سکسکه سکته کنی تا زودتر خلاص شوی! ولی لیلی نمی‌پذیرد. به علی اخم می‌کنم و می‌خواهم دیگر از این حرفها نزند. می‌ترسم از همزمانی این حرفها و حضور این آمبولانس بی‌بوق و آژیر.

شب با هم می‌رویم روضه. روضة خانگی کوچکی منزل یک دوست. بعد از تمام شدن مراسم سر صحبت خانم‌ها باز می‌شود. حرفشان به تعدد مرگ و میر کرونایی‌ها می‌رسد و آشنایی که به تازگی به رحمت خدا رفته. یکی‌شان می‌گوید که مرحوم خیلی خوش‌سعادت بوده، چون چه یاسین‌ها و تبارک‌ها که برایش نخوانده‌اند. یاد همسایه‌مان می‌افتم که یک روز زنگ زد و گفت خواب دیده من باید برای خانه خریدن سورة تبارک بخوانم. هرچه سرچ کردم از فضایل مهم خواندن این سوره رفع عذاب قبر بود. هادی می‌خندید و می‌گفت منظور همسایه خانة آخرت بوده. شاید، کسی چه می‌داند! حرف‌ها می‌رسد به کرونای دلتا و نوع جدیدتری که نامش دلتا پلاس است. خصوصیتش این است که بیمار را زودتر زمین می‌زند و از هر سه مبتلا یک نفر می‌میرد. راست و دروغش را نمی‌دانم ولی دوباره آن حجم خالیِ توی دلم گر می‌گیرد.

از روضه که برمی‌گردیم بچه‌ها برای هادی ماجرای سکسکة صبح را تعریف می‌کنند و لیلی می‌گوید که اصلا به جای سکسکه تا آخر عمر، آدم بهتر است سکته کند تا عمرش زود تمام شود. دلم با حجم خالیِ گُر گرفته‌اش پایین می‌ریزد و بی‌اختیار با صدای بلند اخطار می‌دهم که دیگر از این حرف‌ها نزند. موش می‌شود و می‌نشیند و آرام به علی می‌گوید که تصمیمش عوض شده و می‌خواهد تا آخر عمر بوی تخم مرغ گندیده بدهد. حالا که بیشتر فکر می‌کنم به نظر من هم این‌جوری خیلی بهتر است.           ناتمام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی