داغ
هادی جلوی اتاقک نگهبانی ترمز میکند تا پول پارکینگ را بدهد که با صدای زاری بلند زنی از جا میپرم. زنِ حدوداً پنجاه سالهای با شال آویزان بی هدف اینطرف و آنطرف میرود، دستهایش را توی هوا تکان میدهد و با صدایی نالان مدام میگوید:« بدبخت شدیم، بدبخت شدیم...» و سمت نگهبانی میآید و با التماس میپرسد که آیا کسی موتورشان را ندیده. نگهبان با شرمندگی جواب منفی میدهد. من و هادی زیر لب نچنچ میکنیم و سر تکان میدهیم. علی و لیلی هم از آن عقب سر میکشند و میپرسند ماجرا چیست. ناگهان صدای فریاد مردانهای از آن طرف خیابان میآید. از آن فریادهای از ته دل که فقط در دعواهای خیابانی میشود شنید. سرک میکشم. مرد میانسالی آنطرف خیابان ایستاده و با فریادهایش زن را صدا میکند:« بیا ... بهت میگم بیا ... اصلا غلط میکنی میری اونجا...» و زن همانطور که تکرار میکند که همة زندگیشان را بردند و بدبخت شده، توی سرش میزند و میرود سمت مرد. مرد که کلاه کاسکت سفیدی در دست دارد بیهدف دور خودش میچرخد و دوباره با یکی از همان فریادها از زن میخواهد خفه شود. زن هم تقریبا همینکار را میکند و همانجا پیش مرد میایستد و این پا و آن پا کنان دست روی دست میزند. هادی همانطور که کارت بانکیاش را از نگهبان میگیرد مضنة موتور را هم میپرسد. بچهها هم هنوز آن عقب از پنجره سر میکشند و میخواهند از جزئیات ماجرا و البته دلیل داد زدن آن آقا سر دربیاورند. راه میافتیم و هادی میگوید که یک موتور الان حدود سی تومان میارزد. من که هنوز نگاهم از آن زن و مرد جدا نشده گردنم کش میآید و میبینم مرد دارد با گوشیاش شماره میگیرد و زن، دست برسر روی جدول کنار خیابان نشسته است. سرم داغ شده. فکر میکنم الان اگر جای آن زن بودم چکار میکردم. مطمئنم نمیتوانستم گریه کنم. شاید بیشتر شبیه آن مرد فریاد میزدم و شاید هم یک درختی، دیواری چیزی گیر میآوردم و با چند مشت و لگد حسابی خشمم را خالی میکردم و بعدش فکر میکردم که حالا از کجا و چطور پول جور کنیم برای جبران این خسارت! توی همین خیالاتم که با بوق موتوری که با سرعت از کنارمان میگذرد از جا میپرم. نکند خودش باشد، همان موتوری که دزدیدهشده با صاحب جدیدش! سعی میکنم ببینمش اما نمیشود. سریع گم میشود بین ماشینها. فکرم میرود پیش جناب دزد. نمیدانم چرا یک جوان کم سن تصورش میکنم. حتما الان توی کوچه پسکوچهها ویراژ میدهد سرش داغ شده و توی دلش رخت میشورند. نمیدانم او بیشتر بدبخت شده یا آن زن و مرد. شیشه را پایین میکشم و سرم را به پنجره نزدیک میکنم تا بادی به سرم بخورد، مگر از داغیاش کم شود. نگاهم را میدوزم به درختها که یکدفعه علی کریمی جلوی چشمم ظاهر میشود، بعد هم سام درخشانی. پشت سرشان اشکان خطیبی و نگار جواهریان هم هستند. اما فایده ندارد. هیچکدامشان نمیتوانند آرامم کنند. گوشی را برمیدارم و اینستا را باز میکنم. غیر از فوتوکال های جدید تام هاردی و طرز تهیة فیلینگ کاکائویی و البته سورپرایز شدن نرگس خانم از اینکه صادق خان برایش شش تا نوارچسب طرحدار خریده، بقیه همه عکسها و فیلمهای علی سلیمانی است. فکرم میرود پیش خانوادهاش. سرم داغتر میشود. نمیتوانم حالشان را تصور کنم چه رسد به اینکه خودم را جایشان بگذارم. حتما آنها الان از همه بدبختترند. هم از زن و مرد مالباخته و هم از آن دزد کم سن و سال. به این فکر میکنم که زندگی از این به بعد برای هرکدامشان چطوری میگذرد. یا اصلا میگذرد؟ داغی سرم پخش میشود و تا قلبم میرسد. یاد نوشتهای میافتم که دیروز خواندم. نوشته بود در همان لحظات سهمگین روز عاشورا در جای دیگری از دنیا گلی شکفته، نوزادی به دنیا آمده و دختری به خانة بخت رفته. زمان برای هیچ اتفاقی از حرکت باز نمیایستد و دنیا قوانینش را تغییر نمیدهد و آدمها هم تا وقتی در این دنیا هستند زندگیشان را پی میگیرند، هر اتفاقی هم که بیافتد! حرف درستی است، اما من فکر میکنم بعد از بعضی اتفاقها آدمها جور دیگری زندگی میکنند. با داغی در دل یا داغیای توی سرشان شاید. اما این زندگی هیچ وقت آن زندگی قبلی نمیشود. ناتمام
- ۰۰/۰۵/۲۲
- ۷۱ نمایش
اخ از وقتی که زندگی دیگر زندگی قبلی نشود...