دختر همسایه
آن خانه که بودیم وقتی زن و شوهر واحد کناری دعوا میکردند، صدایشان کامل میآمد خانة ما. از همة زیر و بم زندگیشان سر در میآوردم، کلی هم فحش و فضیحت میشنیدم. بعد از یکی دو ساعت هم همه چیز تمام میشد و دوباره از فردا زن همسایه با صدای کشداری علیرضا جان را صدا میزد که بیاید صبحانه بخورد. دیگر عادت کرده بودم به این نمکِ سنگِ زندگیشان و میدانستم بعدِ هر دعوا میروند بیرون و آخرش گل و بلبل برمیگردند خانه. با اینحال هر بار که این اتفاق میافتاد تپش قلب میگرفتم. فکرم میرفت پیش دختر کوچکشان و دلم آشوب میشد. گرچه بین جیغجیغهای پیاپی زن و تک فریادهای مرد صدایی از آن دختر کوچک در نمیآمد یا اگر هم در میآمد بین آن دادوبیداد وحشیانه به جایی نمیرسید اما من میدانستم چه رنجی میکشد. میتوانستم تصور کنم یک گوشه کز کرده و اشک میریزد و به خودش میلرزد. هربار دلم میخواست به بهانهای بروم درِ خانهشان و دخترک را از این معرکه بیرون بکشم، اما نمیتوانستم. رویش را نداشتم و تازه فکر میکردم کار درستی نیست و دخالت در زندگیشان است و از این دست حرفها. دلم را خوش میکردم به اینکه یکی دو ساعت دیگر همه چیز تمام میشود. بعد هم میرود رستوران و شاید هم شهربازی. اما آرام نمیشدم تا ساعتها عذاب وجدان داشتم. تا روزها بعد حتی. و هربار که اتفاقی میدیدمش با آن چشمهای سبز معصومش، دلم برایش آب میشد.
حالا توی این خانه همسایهها کم و بیصدا و یکجورهایی مرموز هستند. صدا از در و دیوار در میآید اما از آنها نه! ولی من توی همین خانة ساکت و آرام یکی دو روز است صدای دختر همسایهمان را میشنوم. همان دختر معصوم با همان چشمهای سبز. صدای پدر و مادرش نیست، اما صدای خودش هست! فکر میکردم اگر بروم، اگر دور باشم از آن خانه، همه چیز تمام میشود. هم دعواهای آنها، هم دلشورههای من. اما نشد! من صدای دختر همسایه را میشنوم و دوباره دلم آشوب میشود. دوباره قلبم تندتند میزند، حتی بیشتر از قبل، چون اینبار صدای خودش را میشنوم. بیقرار شدهام. راهی هم نیست که بروم درِ خانهشان و نجاتش بدهم. هیچ راهی نیست گویا. عجز هم به بیقراری اضافه شده. وقتی عاجز میشوم گریه هم نمیتوانم بکنم. دست به دامان دیگران میشوم. یا میگویند توهم است و اصلا صدایی در کار نیست، یا میگویند راهی برای نجاتش نیست. نمیدانم چه کنم. گوشهایم را میگیرم. چشمهای معصومش را میبینم. چشمهایم را هم که میبندم خیال آنچه بر سرش میآید دیوانهام میکند. ایکاش میمرد این دختر همسایه. ایکاش صدای ضجة ممتدش قطع میشد. ایکاش میتوانستم شیشة زهری ببرم برایش و راحتش کنم. نمیدانم. شاید بهترین راه مرگ باشد برای من که دق کنم و بمیرم و دیگر نه صدای دختر همسایه را بشنوم و نه چشمهایش را ببینم. همان چشمهای معصوم سبزش را! ناتمام
- ۰۰/۰۵/۲۴
- ۵۷ نمایش