آویزان
بالای نردبان، ایستاده روی پنجة پا، خودم را تا آخرین حد بالا کشیدهام و با نوک انگشتانم صفحة کفی لوستر را به سقف چسباندهام تا هادی پیچهایش را محکم کند. گچ سقف پوک است و پیچها بدقلق. بعد از چند ثانیه انگشتانم میلرزد. درد عجیبی در عضلات کتف و گردنم میپیچد و نفسم را بند میآورد. لوستر وزنی ندارد اما بدن من این همه کشیدگی را تاب نمیآورد. از هادی میخواهم دست نگه دارد تا کمی نفس تازه کنم. اگر این وضع ادامه پیدا کند هرلحظه ممکن است انگشتانم رها شوند و از پشت بیافتم. چه ضعیفم! اگر مجبور بودم برای مدت بیشتری در این وضعیت بمانم چه میشد؟ اگر زیر پایم خالی بود؟ دستهایم را پایین میآورم و چشمهایم را میبندم. خیالم پرت میشود یک جای دور. جایی در ارتفاع چندصد متری، آویخته از بال هواپیما. چقدر دوام میآورم؟ چند دقیقه؟ چند ثانیه؟ اصلا در خودم جرأت و توان این کار را میبینم؟
چقدر دلم هواپیما خواست. همیشه به نظرم بهترین بخش سفر، هرچقدر هم که مقصد زیبا و دلنشین باشد، ساعتهایی است که در هواپیما میگذرد. بخصوص اگر این ساعتها طولانی باشند. از وقتی که روی صندلی هواپیما مینشینی دیگر همه چیز تمام میشود. همة کارها و دلشورههای قبل از سفر، هماهنگیها، خریدها، خداحافظیها. حالا اگر چیزی هم کم و کسر باشد کاری نمیتوانی بکنی. مجبوری حتی گوشی را فلایت کنی و ساعتها روی این یک صندلی بنشینی. و تازه آنوقت سختترین انتخابت میشود اینکه آب سیب سفارش بدهی یا آب گوجه فرنگی یا غذای گوشتی مثلا یا گیاهی! اوج تحرکت هم میشود راهپیمایی تا انتهای هواپیما! میتوانی بخوانی، بنویسی، فیلم ببینی و حتی تمام مسیر را خیال پردازی کنی برای مقصدت.
اما اگر به جای صندلی روی بال هواپیما بنشینی یا مثلا از چرخش آویزان شوی، دیگر وضع فرق میکند. اینجا تازه همه نگرانیها شروع میشود. باید حواست باشد کجای بال خودت را جا بدهی که صافتر باشد و کمتر لیز بخوری. یا نزدیک دریچه یا دری باشی که در صورت لزوم خودت را به آن بند کنی. پارچهای چیزی به دستت ببندی که اگر عرق کرد سُر نخوری و رها نشوی. لباسی که از سرما یخ نزنی یا پنبهای در گوش که کر نشوی! تازه خبری هم از پذیرایی نیست. بخصوص اگر سفر بین قارهای باشد و ساعتها طول بکشد.
بعید میدانم آنها که دیروز از در و دیوار و بدنة هواپیما آویزان شدند، فکر این چیزها را کرده باشند. شاید فقط میخواستند بروند. شاید فقط رویای مقصد را داشتهاند یا کابوس مبدأ. شاید فقط ترسیده بودند، همین! اما نمیدانم آدم از چه چیز و چقدر باید ترسیده باشد که خود را برای ساعتها به بال هواپیما بسپارد. آن هم نه یک سوپر قهرمان هالیودی، یک آدم عادی شبیه خودمان که ممکن است چند ثانیه بیشتر نتواند از بارفیکس آویزان بماند. شاید هم اصلا به خواست خودشان نرفتهاند. شاید پدری، مادری، برادری حتی، بندشان کرده به دست و پای این پرندة بزرگ به امید اینکه در آشیانة او آرام بگیرند. بالاخره این جماعت از نسل سام و زال و رستماند. نمیدانم، هیچچیز نمیدانم. اصلا شاید بعضیهاشان زرنگ و البته بروباریکتر بودهاند و توانستهاند خودشان را از درزی، دریچهای، سوراخی رد کنند و بروند داخل. یا لابلای تاسیسات پیچ در پیچ هواپیما پنهان شوند یا میان بارها و چمدانهای مسافران. که خوب اینطوری شاید بتوانند در حد سد جوع از سوغات کشورشان بخورند و حتی سر و شکلشان را عوض کنند. دور از چشم صاحبان بار که در سالن اصلی هواپیما، راحت و آسوده روی صندلیهای نرم نشستهاند و بهترین بخش سفرشان را میگذرانند.
البته شاید خیلی هم آسوده نباشند. شاید قلبشان تند تند بزند و سرشان از فکر آدمهایی که جا گذاشتهاند سنگین باشد. از فکر دنیایی که جا گذاشتهاند. اما من اگر جای آنها باشم، این لحظههای طلایی را هدر نمیدهم. چون اینجا اتوبوس تهرانپارس ـ انقلاب نیست که جایم را به زن حامله یا پیرمرد عصا بهدست بدهم. اگر بلند شوم فقط جا را برای لم دادن بغل دستیام باز میکنم. پس محکم سر جایم مینشینم و به عکس عزیزانم که در کشورم منتظرم هستند نگاه میکنم. برای ترفیع کاریام خیال میبافم و امیدوار میشوم جایی که ترک میکنم روزی بهترین جای دنیا بشود. البته شاید به عمر من قد ندهد! بعد هم بهجای آب سیب یا گوجه فرنگی مُسکری سفارش میدهم که هرچه در سر و دلم هست را بشورد و ببرد. و بعد بلند بلند با دوستانم جوک میگویم و میخندم، آنقدر بلند که هیچ صدایی جز صدای خودم را نشنوم. هیچ صدایی. بعد هم که اثر مُسکر رفت کز میکنم گوشة صندلی و آرام میگیرم. دهانم تلخ میشود و پر میشوم از درد. ممکن است دلم بخواهد برگردم و لااقل یکی از آنها را که جا ماندند با خودم بیاورم. شاید یک روز بشود. میروم و به شرایط خودم و خانوادهام سرو سامانی میدهم و برمیگردم. زود برمیگردم و نجاتشان میهم. قول میدهم. قول میدهم و چشمهایم را میبندم و تا آخر سفر میخوابم. حتما تا حالا دیگر هیچ مسافری روی بال یا چرخ هواپیما باقی نمانده. حالا همه خوابیدهاند. هم مسافران بیرون و هم مسافران داخل. همه آرام گرفتهاند.
هادی چراغ را روشن میکند. نورش چشمم را میزند. لیلی ذوق میکند و میخواهد به لوستر دست بزند. بغلش میکنم. بالای نربان، روی پنجه میایستم و دستش را محکم میگیرم تا نوک انگشتش را به چراغ برساند. کار عاقلانهای نیست. دوباره کتفم درد میگیرد و دوباره میشوم مسافر آویخته به هواپیما. فکر میکنم اگر من بودم هرکاری میکردم تا کودکم را از تاریکی نجات بدهم. حتی اگر عاقلانه نباشد. ناتمام
- ۰۰/۰۵/۲۶
- ۷۲ نمایش
روایت متاثرکننده ای بود و تلخی اش با جان احساس زن آمیخته... زبان هم تلخی اش را از جان آدمی می گیرد. به پایان مطلب که رسیدم بغضی گلویم را فشرد... یادآوری اش ممکن نیست. یادآوری تروما ممکن نیست...
بعصی وقتها می گویم ما اینجا از غم آنها خفه شدیم. اگر جای آنها بودیم چه می کشیدیم...