داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

فرشته

پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۳ ب.ظ

برگ‌های زاموفیلیا خاک گرفته. چند‌ وقتی هست که اصلا به گلدان‌ها نرسیده‌ام. بیچاره‌ها صدای‌شان هم که در نمی‌آید. نمی‌دانم از زیر این‌همه گرد و خاک چطوری فتوسنتز می‌کنند؟ دستمالی نم می‌زنم و می‌روم سراغ‌شان. خاک برگ‌ها گرفته می‌شود اما برق نمی‌افتند. اگر فرشته بود می‌گفت گلسیرین بزنم. بعد هم با پنبه پاک کنم نه دستمال. گلسیرین که نداریم، حالش را هم ندارم بروم پنبه بیاورم. تازه این خاکی که من می‌بینم سیم ظرفشویی می‌خواهد نه پنبه! پنبه به درد خود فرشته می‌خورْد که هر دو هفته یک‌بار کل برگ‌های پیچیده و آویزان از در و دیوار راهروی خانه‌شان را یک‌به‌یک تمیز می‌کرد. خدایی برگ‌ها هم همیشه برق می‌زدند. همة خانه‌شان همیشه برق می‌زد. همسایة ما بودند. چندین سال پیش، وقتی بچه بودم و تا دوران نوجوانی. فرشته هم دختر همسایه‌مان بود، دختر بزرگ‌تر. من هم‌بازی خواهر کوچک‌ترش بودم، فاطی. فاطی یک‌سال از من بزرگ‌تر بود و فرشته ده سال. من ‌و فاطی رفیق‌های جون‌جونیِ هم بودیم. یا او خانة ما بود یا من خانة آنها. نمی‌دانم چه بود که آن روزها همسایه‌ها را این‌قدر به هم نزدیک می‌کرد. این‌قدر که تا نان و نمک و تخم‌مرغ شامشان را هم از هم قرض می‌گرفتند و بچه‌هایشان هم مدام در‌ رفت‌وآمد بودند. تازه ما اینقدر قاطی بودیم که تلفن‌مان هم یکی بود. آن‌ها خط داشتند و ما نه و خب رسم همسایه‌داری این بود که از این خط شریکی استفاده کنیم. وقت و بی‌وقت فرشته یا فاطی می‌آمدند در خانة ما که خبر بدهند تلفن داریم. مامان هم آب دستش بود می‌گذاشت زمین و می‌دوید تا ببیند چه خبر شده. طبیعی است که من‌ هم از خدا خواسته دنبالش می‌رفتم و دوتایی با چادر گل‌گلی و دمپایی می‌دویدیم تا سر کوچه. غیر از بازی و هم‌بازی‌ام، خانه‌شان را هم دوست داشتم. تفاوت‌هایش با خانة خودمان همیشه برایم جذاب بود. مهم‌ترینش هم ضبط دو‌کاستة بزرگ روی تاقچة پذیرایی بود با چراغ‌ها و دکمه‌های زیاد. همیشه هم صدای موسیقی‌اش بلند بود و اینطور شد که من در همان دوران طفولیت با شهرام شب‌پره، شهره، ستار، هایده و حمیرا آشنا شدم و ذائقة موسیقایی‌ام شکل گرفت.‌ مسئولیت این ضبط هم با فرشته بود. او فقط می‌توانست نوار را عوض یا عقب و جلو کند. وقت اذان هم خاموشش می‌کرد و بلافاصله بعد از آن روشن. محرم‌ها هم همة نوارها را جمع می‌کرد و بجایش نوار نوحه می‌آورد. دو ماه تمام نوحه! به همان ترتیب قبل. فرشته عاشق این نوحه‌ها بود، عاشق محرم، عاشق دسته و زنجیر و علم. و عاشق مشکی پوشیدن. البته بی‌دلیل هم نبود، پدرشان دسته دار بود. از آن زنجیرزن‌های حرفه‌ای!

محرم که می‌آمد، از شب چهارم ـ پنجم، ذوق داشتیم برای دسته. بابا که هیچ وقت نمی‌آمد، بابای آن‌ها هم از عصر رفته بود. حوالی هشت و نه شب قرار می‌گذاشتیم با هم برویم دسته ببینیم. چادر مشکی به سر راه می‌افتادیم تا دو تا خیابان آن‌طرف تر، جایی که دسته راه می‌افتاد. جای‌مان معلوم بود. روی پلة نانوایی که بلندتر بود من و فاطی و مامان می‌ایستادیم و پلة خانه بغلی هم جای فرشته و مادرش بود. البته آن‌ها به عکس ما آنقدر قد بلند بودند که کارشان بدون پله هم راه می‌افتاد. منتظر می‌شدیم تا پسربچه‌ها با پرچم‌ها و کتل‌هایی که چندین برابر خودشان بود سر برسند. دنبالشان هم دو نفر کتیبه‌ای را که اسم هیئت رویش گلدوزی شده ‌بود می‌آوردند. بعد هم وانت سیاه پوش و کنارش خوانندة بلندگو به دست. پشت سرشان هم پسرهای ژیگول که طبل‌ و سنج می‌زدند. دو طرف‌شان هم زنجیرزنان حرکت می‌کردند که به دقت از پیرغلامان و سالخورده‌ترها با زنجیرهای پرحجم و سنگین تا پسربچه‌های قد و نیم‌قدی که زنجیرهای یکی دو رشته‌ای داشتند، ردیف شده بودند. همانطور که آنها نوحه می‌خوانند و زنجیر می‌زدند جوانهای قدبلند و بروبازو دار دور علم و چلچراغ می‌پلکیدند و بالاخره به کمر یکی‌شان یک کمربند پهن را که دور کمر و شانه‌هایش می‌افتاد می‌بستند و این آقا می‌شد علم‌کش. علم که بلند می‌شد دود اسفند با صدای صلوات بالا می‌رفت و اشک از چشم‌های فرشته و مادرش که زیر لب دعا می‌خواندند می‌افتاد پایین. من و فاطی اما نگاهمان به رنگ و اندازة پرهای علم و چراغ‌های چلچراغ بود. گاهی باهم قرار می‌گذاشتیم گریه کنیم. اما نمیشد. سعی می‌کردیم به همة سختی‌های زندگی خودمان و دیگران فکر کنیم. یاد مرده‌های فامیل که آن موقع‌ها خیلی زیاد نبودند بیفتیم. حتی واقعة عاشورا را شبیه سازی کنیم. اما نمی‌شد. تا به هم نگاه می‌کردیم پقی میزدیم زیر خنده و صورت‌های کوچکمان را میبردیم زیر چادر و ریسه می‌رفتیم و ته دل ترسی هم داشتیم که بخاطر خندیدن در این شبها دهانمان کج بشود. چه شب‌هایی بود! بزرگتر که شدم دیگر دلم نخواست برای دسته دیدن بروم. گاهی همراهی‌شان می‌کردم و بعدتر دیگر نرفتم. اما آن‌ها می‌رفتند. چند سال بعد هم که پدرشان از دنیا رفت خانه‌شان رسما تبدیل به روضه شد. به جای دو ماه دوازده ماه نوحه می‌گذاشتند و تفریحشان هم شده بود دیدن فیلمهای زنجیر زنی و دسته داری پدرشان. من هم دیگر کمتر آنجا می‌رفتم. هم بخاطر درس و دبیرستان و هم اینکه دیگر دل و دماغش نبود. بعدتر هم که فرشته مریض شد. چند صباحی درگیر دکتر و بیمارستان بودند و خیلی طول نکشید که رفت. دکترها اسم یک مریضی عجییب را می‌بردند. اما مادرش میگفت دق کرده. من هم با نظر مادرش بیشتر موافق بودم. چند وقت بعد ما هم دیگر از آن خانه رفتیم و دیگر همسایگی‌مان تمام شد. اما هنوز گاهی به هم سر می‌زنیم. بیشتر البته مادرهای‌مان. گاهی هم من می‌روم آنجا و گاهی هم مثل امروز فرشته به من سر می‌زند، در یکی از روزهای محرم، پای برگ‌های خاک گرفتة زاموفیلیا.   ناتمام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی