داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

دلتنگی در انباری

شنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۳۵ ب.ظ

امروز از آن روزهاست. از آن روزهای دلتنگی. آن دلتنگی‌هایی که دل آدم را فشار می‌دهد و مچاله می‌کند و بعد هم می‌اندازدش دور، دورِ دور. بعد توی آن دورها از عالم و آدم بیزارش می‌کند جوری که آن دلِ تنگِ مچاله شده، حوصلة دیدن هیچ‌چیز و هیچ‌کس را ندارد. امروز از همان روزهاست و من برای دور ماندن از همه‌کس و همه‌چیز پناه می‌برم به انباری. اول از همه دورتادور خودم و بعد زیر رو روی کارتون‌ها را اسپری حشره‌کش می‌زنم. مسمومیت را به سوسک ترجیح می‌دهم. خیالم از سپر دفاعی‌ام که راحت شد، می‌روم سراغ کارتون‌ها. می‌خواهم تند و سریع انباری را خانه‌تکانی کنم و همة آت و آشغال‌هایی را که چندین سال توی این جعبه‌ها نگه داشته‌ام، بدهم برود. در جعبه‌ای را باز می‌کنم. پر از کتاب است. کتاب‌ و جزوه. از کتاب صرف و نحو عربی هست تا جزوة نحوة کارکرد یاتاقان و شیوة نی نوازی. کتاب‌ها را یکی‌یکی می‌کشم بیرون و ورق می‌زنم. حاشیة صفحه‌ها پر از نوشته است. توضیح و تفسیر، نقاشی، شعر، خط‌خطی و حتی دستور طرز تهیة گوشت و لوبیا هم توی این نوشته‌ها پیدا می‌شود. باورم نمی‌شود در همة این دنیاها زندگی کرده‌ام. دنیاهایی این‌همه از هم دور و همه هم متفاوت با دنیای امروزم. برگه‌های انتخاب واحدم هم هست و تحقیق‌های دستنویس. انگار از قعر تاریخ آمده‌اند. برگة درخواست برگزاری جلسة دفاع را می‌بینم که مجیدی و گسیلی امضایش کرده‌اند و مجیدی الان در وادی‌السلام نجف است و گسیلی در بهشت زهرا. آن موقع مرجون  و آقاجون هم بودند و دایی‌ها و عمه‌ها و خیلی‌های دیگر، حتی فرشته! یک تقویم کوچک هم اینجا هست. بازش می‌کنم.  برنامة کلاس‌هایم را تویش نوشته‌ام. یادم می‌آید، خوب یادم می‌آید. حتی اینکه چهارشنبه‌ها طراحی فنی داشتیم یادم می‌آید. با آن استاد سختگیرش! روز اول آمد و کلی تهدیدمان کرد و خط و نشان کشید که احدی را بعد از خودش سر کلاس راه نمی‌دهد و چنین می‌کند و چنان. حرف عادی هم که میزد رگ گردنش بیرون می‌زد و صورتش سرخ می‌شد. جلسه بعدش من و گلناز و شادی طبق قرار همیشه‌مان رفتیم سینما و دیر به کلاس رسیدیم و با آرامش وارد شدیم و رفتیم سر جایمان. خون جلوی چشمان استاد را گرفته بود ولی سکوت کرد و سرخ شد. از جلسة بعد هم نیامد. می‌گفتند سکته کرده، تا مدت‌ها هم ما سه تا عذاب وجدان داشتیم. تقویم را ورق می‌زنم. هر روزم پر بوده. چقدر هم جلسه با این و آن داشته‌ام. آن جلسة کاری را هم نوشته‌ام. همان قرار سرنوشت ساز با دانشجوی اصفهانی. ساعتش ده صبح است، ولی من چون کلاس داشتم دیر رسیدم و آقای دانشجو مجبور شد بعد از رفتن همه یکبار دیگر برایم موضوع را توضیح دهد. بعدش تا من آمدم بروم کارمند نهاد دوتا غذا آورد برایمان و من خیلی معذب نشستم و دوتایی نهار خوردیم و مثل فیلم‌های هندی قاشقش افتاد زمین و من رفتم برایش قاشق آوردم و هردومان کلی خجالت کشیدیم. و اینطوری شد که آقای دانشجوی اصفهانی شد هادی خودمان و من هم هنوز برایش قاشق می‌آورم. تقویم را می‌بندم، اگر بخواهم روی همة قرارها اینقدر مکث کنم شب می‌شود. کتاب‌ها را می‌دهم برود اما تقویم را نگه می‌دارم. جعبة دیگری باز می‌کنم. از لای یک کلاسور کارت‌های عروسی‌مان سر می‌خورد پایین. لب‌هایم بی اختیار کش میآید و بی‌ترس از سوسک و مارمولک ولو می‌شوم روی زمین. یکی از کارت‌ها را باز می‌کنم. دلم غنج می‌رود. درست مثل بار اولی که هادی نشانم داد. چه زود گذشت. یادم هست همان ایام یکی از دخترهای فامیل با شوهرآینده‌اش کارت عروسی‌شان را آورد دم خانه‌مان و با روی خوش و لبخند تقدیممان کرد. وقتی رفتند مامان گفت چه بی حیا شدند دخترهای این دور و زمانه. همچین می‌خندد که انگار عمری منتظر شوهر بوده و خیلی خوشحال است که دارد شوهر می‌کند. من هم از همان موقع همة دغدغه‌ام این شد که وقتی کارت را دست فامیل می‌دهم نیشم بسته باشد، یک جوری که حالا خیلی هم اتفاق خاصی نیفتاده! کلاسور را باز می‌کنم. پر است از نامه، نامه‌های من و هادی. چقدر برای هم نامه نوشته‌ایم. همه‌جا هم نوشته‌ایم. حتی روی منوی رستوران و  دستمال کاغذی! جان می‌دهد برای اینکه علی و لیلی یک روز پیدایشان کنند و بخوانند و غش و ریسه بروند و مسخره‌مان کنند! می‌توانم قیافه‌شان را تصور کنم. نامه‌ها را می‌خوانم و خودم هم به بعضی‌هاشان می‌خندم. صدای اذان می‌آید و من هنوز کف زمینم با این‌همه کاغذ و نامه و کتاب دور و برم. نامه‌ها را می‌گذارم توی جعبة ماندنی‌ها. کنار آن تقویم کوچک. بلند می‌شوم که بروم. جعبه‌ها را هل می‌دهم عقب. یک بستة پلاستیکی جا مانده. حسابی چسب خورده و مهر و موم شده. بی‌حوصله چسب‌ها را می‌کنم و بازش می‌کنم. حجم زیادی از کاغذهای کپی شده است. با نوشته‌های ریز و بعضا دستنویس. خیلی به چشمم آشنا نمی‌آیند. ورق می‌زنم. یک عکس. یک عکس آشنا. عکس کسی که وقتی شناختمش هفت سال از من بزرگ‌تر بود و حالا سیزده سال از من کوچک‌تر است. دلم زیر و رو می‌شود. حال همان وقتی را پیدا می‌کنم که کارمند دانشگاه علامه اصل این مدارک را گذاشت روی میز و کارت دانشجویی ابراهیم همت را داد دستم. با عکسی بدون ریش و سبیل. و آن موقع من احساس کردم که توی یک آسانسورم که با سرعت پایین می‌رود. همین‌طور توی دلم خالی می‌شد و می‌رفتم و آنقدر رفتم تا غرق شدم در دنیای همت. دوباره می‌نشینم روی زمین، بی اختیار! به کاغذها خیره می‌شوم. دوباره پر می‌شوم از دلتنگی. اما از این دلتنگی‌ به هیچ‌جا پناه نمی‌برم. می‌خواهم همین‌جا، کف انباری، وسط کاغذ‌ها و نامه‌ها و کتاب‌ها برای همیشه دلتنگ بمانم. امروز از آن روزهاست!            ناتمام

نظرات (۱)

  • فاطمه جناب اصفهانی
  • بنویس پرستو

     تو فقط بنویس ...

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی