آبی
دوشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۵۳ ق.ظ
دلم مثل سفرهای بود که سیاه شده باشد. با تیغ به جانش افتادم، میخواستم پاکش کنم، نمیشد. فقط زخم برمیداشت، پاره میشد و من درد میکشیدم. آمد! برایم حرف زد. حرفهایش شبیه لاجورد بود، همانها که قدیم به ملافهها میزدند تا سفید شود، گرچه خودش آبی بود. و من آب شدم با شنیدنشان. حرفهایش حل شد توی دلم. سفرة دلم سفید شد. بدون درد، بدون زخم. فقط با آبی حرفهایش. ناتمام
- ۰۰/۰۶/۰۱
- ۴۸ نمایش