داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

ایده

چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۰۹ ق.ظ

امروز هیچ ایده‌ای برای نوشتن ندارم. هر چه که می‌بینم، می‌شنوم یا می‌خوانم را توی ذهنم کلمه می‌کنم، جمله می‌کنم، متن می‌کنم، اما چیزی از دلش در نمی‌آید. دست به دامن فضای مجازی می‌شوم. آنجا هم چیزی نیست، یعنی هست، زیاد هم هست. از اخبار افغانستان و زندان‌ و مجلس و هویج گرفته تا خبر وا نرفتن کوفته و فرم گرفتن خامة سی‌سی خانم. ولی اینها برای من ایده نمی‌شود. حتی آنجلینا جولی هم برای کمک به من فعالیتش را در اینستا شروع کرده اما از دست او هم کاری بر نمی‌آید. برای همین بی‌خیال نوشتن می‌شوم. بهترین کار این است که تا بچه ها خوابند بروم تره‌بار. اصلا آنجا شاید ایده‌ام را پیدا کنم. سعی می‌کنم از همین اول شکارچی ایده‌ها باشم. از نگه‌بان قبض ورودی ماشین را می‌گیرم و سلام می‌کنم. جواب نمی‌دهد و روبرمی‌گرداند. ایدة دلچسبی نیست. پارک می‌کنم و می‌روم داخل. صف طولانی مرغ دولتی تا پایین پله‌ها و توی حیاط کشیده شده. اکثر آدم‌هایش هم پیرمرد و پیرزن‌ هستند. بعضی‌هاشان به در و دیوار و نرده تکیه داده‌اند و بعضی این پا و آن پا می‌کنند. هر دو سه نفری هم با هم حرف می‌زنند و نچ‌نچ می‌کنند و سر تکان می‌دهند. صدای یکی‌شان را می‌شنوم که نمیدانم به کی لعنت می‌فرستد و بقیه از ته جگرشان آمین می‌گویند. خانمی که شالش را مدل عجیبی دور دهن و بینی‌اش بسته اعتراض می‌کند که نفرین نکنید. به خودتان برمی‌گردد و مثال مرگ بر آمریکا را می‌زند که مرگش فعلا گریبان خودمان را گرفته و آمریکایی‌ها راست‌راست دارند راه می‌روند. جماعت نفرین کننده بعضی‌هاشان سکوت می‌کنند و بعضی دوباره نفرین. آن خانم هم محل نمی‌گذارد و با صدای آرامتری از دور و بری‌های خودش می‌خواهد انرژی مثبت بپراکنند و برای نمونه خودش را می‌گوید که به‌جای ماسک شالش را دور دهنش بسته و به جای القای بیماری، یک مد زیبا تولید کرده است. از ملاک‌های زیبایی شناختی‌اش سر در نمی‌آورم. صف را می‌شکنم و رد می‌شوم. قسمت میوه و سبزیجات پر از سر و صداست. فروشنده‌ها  بلند بلند و نمیدانم به چه زبانی با هم حرف می‌زنند که یک کلمه‌اش را هم نمی‌فهمم. مطمئنم اگر زبانشان انگلیسی بود چیز بیشتری دستگیرم می‌شد تا این زبانی که حتی حالت سوالی و خبری جملاتش را هم نمی‌شود فهمید. چند مدل میوه برمی‌دارم و باز قول می‌دهم دفعة بعد بخاطر کم‌رنگ شدن ردپای کربنی با خودم کیسه بیاورم و میدانم باز هم فراموش می‌کنم. همانطور که چشمم به آدمهاست صف طولانی صندوق را طی می‌کنم. خبری از ایده نیست. بالاخره نفر جلویی من آخرین قلم خریدش را حساب می‌کند. تا میوه‌ها را بگذارم روی میز خانم میانسالی از آن طرف می‌آید و یک کیسه خیار می‌دهد دست صندوق‌دار که آقا این یکی را  حساب کن. می‌خواهم بگویم نوبت من است و از این حرفها. ولی بزرگ‌منشانه رعایت سن و سالش را می‌کنم و می‌گذارم حساب کند. جلوتر سه چهار نفر افتاده‌اند روی گونی‌های هویج‌ و کیسه‌هایشان را پر می‌کنند. هول برم می‌دارد، نکند آن چهار تا هویج توی یخچال هم تمام شود و کرونا بگیریم و بمانیم بی‌هویج! خدا بزرگ است، حالش را ندارم دوباره بروم توی صف بایستم. می‌روم سراغ لبنیات. چیز زیادی نمی‌خواهم. یک شیر برمیدارم و می‌روم پای صندوق و دوباره یک صف طولانی. تا می‌ایستم پیرمرد سیاه‌پوشی صدایم می‌کند و می‌گوید جایش پشت سر من است و تأکید می‌کند حواسم جمع باشد جایش را کسی نگیرد. سر تکان می‌دهم و همینطور که نگاهم به بسته‌بندی ‌شیرهای طعم دار است با صف جلو می‌روم. دوباره پیرمرد پشت سری صدایم می‌کند و خبر می‌دهد که آمده است و دیگر نیازی نیست مراقب جایش باشم. نوبتم که می‌رسد اتفاق عجیبی می‌افتد. دوباره همان خانم میانسال از سمت دیگر صندوق می‌آید و یک کره روی میز می‌گذارد و از صندوق دار می‌خواهد این یکی را حساب کند. انگار می‌خواهد صبر مرا امتحان کند. صندوق‌دار رو به من می‌گوید مشتری‌های توی صف باید راضی باشند. تا میایم حرف بزنم پیرمرد پشت سری بلند می‌گوید که بفرمایید خاااانوم، چه فرقی می‌کند، یکی جلوتر و عقب‌تر چه توفیری دارد. و بانوی میانسال هم با فروتنی تشکر می‌کند و چادرش را با عشوه مثل حمیده خیرآبادی به دندان می‌گیرد و حساب می‌کند. پیرمرد هم دلبری‌اش را با سخنرانی در باب رحم کردن مردم به یکدیگر ادامه می‌دهد. سکوت می‌کنم و چپ چپ  نگاهش می‌کنم. دلم نمی‌خواست نوبتم را به آن زن فرصت طلب بدهم. همینطور که با خودم کلنجار می‌روم و کارت می‌کشم، پیرمرد در ادامه سخنرانی‌اش می‌گوید پسرش دو روز است افتاده در خانه و می‌ترسد کرونا گرفته باشد. پاهایم سست می‌شود. فقط برمی‌گردم ببینم ماسک دارد یا نه. دلم می‌خواهد بزنمش. دوباری را تصور می‌کنم که صورتش را آورد جلوی من که بگوید برایش نوبت نگه دارم. آن هم نوبتی که دو دستی تقدیم آن خاااانم کرد. قبضم را می‌گیرم و به سرعت می‌روم. اگر کرونا گرفته باشم چه؟ پیرمرد پرحاشیه! اعصابم را خرد کرد، ایده‌های نداشته‌ام را هم از سرم پراند. بی اعصاب و بی حوصله خریدها را توی ماشین می‌گذارم. دو تا خانم با کیسه‌های بزرگ هویج از کنارم رد می‌شوند. به خروجی که می‌رسم  قبض را تحویل می‌دهم. نگه‌بان خروجی سلام می‌کند. جوابش را آرام می‌دهم. رمز کارت را می‌پرسد و آرزو می‌کند ایام به کامم باشد. زیر لب می‌گویم حتما. دوباره نگه‌بان تعارف دیگری تکه پاره می‌کند و کارت را می‌دهد دستم. پایم را می‌گذارم روی گاز و تا وارد کوچه می‌شوم پژویی با سرعت از جلویم می‌گذرد. فقط با چند سانتی‌متر فاصله! قلبم گر می‌گیرد. دیوانه! دلم می‌خواهد فحشش بدهم اما حالا خیلی دورتر از آن است که صدای من را بشنود. خشمم را فرو می‌خورم. فکر می‌کنم با اینکه نوبتم را گرفتند و ممکن است کرونا گرفته باشم و هویج هم نخریده‌ام اما خوب شد که تصادف نکردم. اینطوری حتما ایام به کامم شده، گرچه اگر تصادف می‌کردم مطمئنا الان ایدة خوبی برای نوشتن داشتم.   ناتمام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی