سفر
امشب شب سفر است، بعد از مدتها. آنهم سفر با قطار، بعد از خیلی مدتها! بچهها ذوق دارند، نیمه شب بودن سفر هم ذوقشان را بیشتر کرده. توی ماشین که مینشینیم علی با اشتیاق برای لیلی توضیح میدهد که الان از شب دیر هم دیرتر است. اشتیاقش را درک میکنم. برایش از آن شبی میگویم که عمه صدیق از مکه آمد. نیمهشب بود و من هم ذوق داشتم. عقب ماشین خوابیده بودم و ستارهها را نگاه میکردم و با این فکر که تازه از فرودگاه باید برویم قم و یکی دو روز هم آنجا بمانیم قند توی دلم آب میشد. آنشب را هیچوقت یادم نمیرود. تا آن وقت گریة بابا را ندیده بودم. حتی وقتی پای رادیوی تو آشپزخانه میایستاد و به فهرست حاجیهای شهید شده در عربستان گوش میداد و چشمها و حتی گوشهایش سرخ میشد. و وقتی که بالاخره عمه صدیق برگشت چندین دقیقه بغلش کرد و اشک ریخت و من تازه آن شب فهمیدم بابا هم میتواند گریه کند. البته دیگر اینها را برای علی شرح نمیدهم، فقط میگویم شاید یکروز رانندة اسنپ بشوم و فقط سفرهای نیمهشب به بعد را قبول کنم تا از رانندگی در خلوت شبانه این شهر لذت ببرم. علی هم تا خود ایستگاه مدلهای مختلف ماشین را برای شغل جدیدم پیشنهاد میدهد. میدان راهآهن خلوت است و آرام. سوال جوابهای لیلی و علی و قِرقِر چرخ چمدان سکوت سبک مسیرمان را میشکند. دوروبرمان پر است از آدمهایی که روی نیمکتها، سکوها و حتی روی زمین ساکشان را گذاشتهاند زیر سر و خوابیدهاند. تک و توک زن هم بینشان هست و حتی خانواده. چه سبُکند و آرام. شبیه کوچنشینهایی که بی چادر و زیرانداز کنار باغچة خیابان خوابیدهاند و فردا صبح با نور آفتاب و بوق ماشینها بیدار میشوند و بی اسب و شتر پخش میشوند توی این شهر بیدروپیکر. شاید پی دکتر و دارو، شاید دربهدر دادگاه و زندان، شاید دنبال کار و شاید هم پی معشوقی فراری. چه قصهها که در دلشان نیست! چند قدمی که جلو میرویم صدای فریاد گنگی در خلوتی فضا میپیچد. محل نمیدهیم. اما فریادها تکرار میشوند و با اینکه نامفهومند اما فحش بودنشان قطعی است. جیغهای زنانهای هم اضافه میشود. برمیگردیم. توی خیابان چند نفری جمع شدهاند. تاکسیهای پارک شده مانع میشوند خوب ببینم. جیغ و دادها ادامه دارد و از لابلای ماشینها زنی را میبینم که دست کسی را گرفته و میدود و مردی هم دنبالشان میکند و چند نفری هم پیشان میروند. دلم میلرزد. هادی صدایم میکند و با اشارة چشم بچهها را نشان میدهد که یعنی زودتر دورشان کنیم از این فضا. راست میگوید، فریادها بلندتر شده و فحشها واضحتر. با اینکه کنجکاوم حرفش را گوش میکنم و حرص میخورم که چرا این بچهها آدم را از کوچکترین تجربهها محروم میکنند! بعد از چند قدم برمیگردم و نگاه میکنم. صدای داد و بیداد هنوز هست ولی تجمع آدمها نمیگذارد چیزی ببینم. چند نفری هم که از خواب پریدهاند سر میکشند ببینند چه خبر است. دلم میخواهد همین چند لحظه را جای آنها باشم و در معرکه بمانم، اما نمیشود. به ورودی ایستگاه که میرسیم زنی میانسال که با چادر نماز روی پلهها نشسته ساعت را از من میپرسد. میگویم دو. مودبانه تشکر میکند. دوباره صدایم میکند. میپرسد مترو ساعت پنج باز میشود یا شش. میگویم نمیدانم و او هم دوباره مودبانه تشکر میکند. نگاهش میکنم، روسریاش را مرتب بسته و ماسک هم دارد، فقط با دمپایی است و جوراب نپوشیده. انگار که برایش کاری پیش آمده باشد و چادر گلگلیاش را انداخته سرش و از خانه زده بیرون. یک کیسه پلاستیکی نازک هم کنارش است که لباس و میوه را در هم تویش چپانده و قبضهای کارت کشیدنهایش را هم آن تو انداخته. متوجه نگاه کنجکاو من میشود، دخترم خطابم میکند و میگوید مسافر است و علاف مترو شده. لبخند میزنم و آرزو میکنم سفرش به خیر باشد. دلم میخواهد کنارش بنشینم و بپرسم از کجا آمده و کجا میرود. شبیه پیرزن قصههاست که بعد از گذشتن از جنگل پر خطر حالا از کدویش بیرون افتاده و منتظر متروست تا به خانة دخترش برسد. میتوانم تصورش کنم که فردا در قطار میان آنهمه قیافههای عبوس و پرآرایش و شلوغی و سروصدای دستفروشها، چادر به دندان کیسهاش را محکم بغل کرده و بین جمعیت لق لق میخورد تا برسد به ایستگاه خانة دخترش. جیغ جیغ لیلی که میخواهد ساک بزرگتر را ببرد تصوراتم را پاره میکند. توافق میکنیم. من و علی و هادی ساک دستی را میبریم و او یک تنه چمدان بزرگ را هل میدهد. در ورودی ایستگاه باز میشود و هوای خنک با بویی که فقط مخصوص سالنهای انتظار قطار و هواپیماست، میزند توی صورتم و چه خاطرهها که با همین خنکی و همین بو از منافظ پوستم رد میشوند و میرسند تا ته مویرگهای مغزم. میروم و لم میدهم روی یکی از صندلیهای انتظار. میخواهم این چند دقیقه را که تا حرکت قطار وقت داریم، از سفر در خاطرههایم لذت ببرم. امشب شب سفر است، بعد از مدتها! ناتمام
- ۰۰/۰۶/۰۵
- ۶۳ نمایش