داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

ادامه سفر

يكشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۱۸ ق.ظ

آخرین کوک درِ کدو را هم می‌زنم. پیرزن از آن تو فریاد می‌زند قِلم بده و من قِلش می‌دهم. آنقدر محکم که بی‌توقف برود و مستقیم برسد درِ خانة دخترش و دیگر علاف مترو و تاکسی و اتوبوس نشود. رفتن کدو را تماشا می‌کنم که علی دستم را می‌کشد که بیا برویم، دیر شد، قطار رسید. چشم‌هایم را باز می‌کنم و به زور خودم را از صندلی می‌کَنم. با بچه‌ها می رویم تا پای تابلوی اعلام حرکت قطارها. چشم می‌گردانم تا قطار مشهد ـ اصفهان را پیدا کنم. وای. چقدر مقصد اینجا هست. مشهد، همدان، رشت، خرمشهر، اندیمشک ... . دلم می‌خواهد سوار همه‌شان بشوم. قطارمان را پیدا می‌کنیم و می‌فهمیم تازه رسیده‌است. برمی‌گردیم سمت صندلی‌ها و من در این راه کوتاه آدم‌ها را برانداز می‌کنم و توی دلم مقصدشان را حدس می‌زنم. آن زوج بچه‌سال که دست هم را گرفته‌اند و سرهاشان را به هم چسبانده‌اند و ریزریز می‌خندند، شاید می‌روند مشهد. حتما هم اولین سفرشان است، چرخ‌های چمدانشان برق می‌زند! آن پیرمرد قدبلند که عصای چوبی زیربغل دارد و یک کولة بزرگ، نمیدانم چرا ولی فکر می‌کنم می‌رود خرمشهر. این خانوادة کناری هم که چرخ خیاطی و یک سبد بزرگ خوراکی کنار ساک‌شان دارند، از رنگ پوستشان معلوم است مقصدشان همان طرف‌هاست. آن آقایی که کت و شلوار پوشیده و دو تا پسر دارد هم از بار و بندیلش پیداست می رود رشت. بقیه را هم نمیدانم بخصوص آن زن و شوهری که جیغ جیغ بچه‌شان مثل صدای گربه‌ است و خودشان به زبان عجیب و غریبی حرف می‌زنند. ولی مسافران اصفهان را می‌شناسم، حتی اگر حرف نزنند، به غیر از آن خانمی که شلوار سندبادی و موهای سفید پسرانه دارد و مرد پرخالکوبی کنارش که احتمال زیاد توریست یا توریست‌نما هستند، بقیه می‌روند شهرشان. می‌ماند اندیمشک. یعنی از بیست سال پیش غیر از من و پنج دختر دیگری که از اردوی دانشگاه جا ماندیم و هرهر و کرکر کنان کل ایستگاه را دویدیم، چند نفر دیگر سوارش شده‌اند و خاطره‌هاشان را روی خاطرات ما جا گذاشته‌اند توی آن قطار قدیمی پر سروصدا با کوپه‌های شش نفره؟ دوباره روی صندلی می‌نشینم. علی و لیلی می‌روند سراغ غرفة اسباب بازی فروشی که انگار در همة ایستگاه‌ها یک شکل است. ویترین‌های چندطبقة شیشه‌ای پر از اسباب بازی‌های ریز و درشت رنگ‌ورو رفته با یک عالمه جاسوئیچی در طرح‌های مختلف که از این طبقات آویزانند و لنگه‌شان هیچ‌جای دیگر پیدا نمیشود مگر در یکی دیگر از همین غرفه‌ها. داخل هم آن بالا پر است از جعبه‌های بزرگ خاک‌گرفتة ماشین و عروسک که معلوم است مدت‌هاست دست نخورده. به غیر از فروشندة شلوارْ تنگ و مو از پشت بسته‌اش انگار همه‌چیز در این غرفه از مدت‌ها پیش فریز شده، حتی بویش. از زمانی که آن چند تا دختر دنبال قطار اندیمشک بودند و یا حتی قبل از آن. همهمه‌ای می‌شود. مسافرانی می‌رسند با ساک‌های ریز و درشت و تک‌و‌توک با چرخی پر از چمدان. قطارمان از مشهد رسیده. می‌توانم این مسافرها را تصور کنم که دیشب، همین وقت‌ها و با همین لباس‌ها شاید، توی صحن‌های حرم قدم زده‌اند، نشسته‌اند توی ایوان طلا میان آن همهمة دوست‌داشتنی و همین‌طور که دعای وداع می‌خوانده‌اند باد می‌زده زیر چادرهاشان. بعد هم پای‌شان را دراز کرده‌اند روی خنکی سنگ‌ها و چشم دوخته به ضریح آخرین دعاها و سفارش‌ها را هم کرده‌اند. دلم تنگ می‌شود. پیرمردی خمیده با کت و شلوار  و کلاه پوستی قهوه‌ای، عصا و تسبیح به دست از جلویم می‌گذرد و سرم را پر می‌کند از عطر حرمی که به بوی زعفران و حتی نخود و کشمش آمیخته. می‌روم تا وسط بازار سرشور که هادی دستم را می‌گیرد و می‌گوید وقت رفتن است. بچه‌ها بالا و پایین می‌پرند. علی اصرار دارد اولین نفر باشیم که سوار قطار می‌شویم و لیلی همچنان مسئولیت ساک بزرگ را به عهده دارد. من نگران حفظ فاصله‌ام و هادی دوست دارد این ذوق بچه‌ها را ثبت کند. بالاخره سوار می‌شویم. اولین نفر نیستیم و لیلی هم نمی‌تواند ساک را از پلة قطار بالا بکشد. کوپه‌مان را پیدا می‌کنیم و بچه‌ها در چشم به‌هم زدنی از نردبان و تخت‌های بالایی آویزان می‌شوند. اینجا خیلی نوتر و تر و تمیزتر است از آنچه فکر می‌کردم، اما بویش همان بوی همیشگی‌است، بوی قطار، بوی سفر. ساک‌ها را جا میدهیم و ملافه ها را می‌اندازیم. گرسنگی بی‌وقت و از سر ذوق بچه‌ها هم با ترکیبی از چیپس و پاستیل و پذیرایی مختصر قطار فرو مینشیند. علی و لیلی تمام دکمه‌های موجود در کوپه را امتحان می‌کنند و بحث می‌کنند سر اینکه ترمز قطار را چه موقع باید کشید که جریمه نشویم. هادی مشغول گوشی شده و من هم دارم آماده می‌شوم تا با پنج همسفری دیگرم راهی اندیمشک شویم. مأمور قطار فلاسک آب جوشی تحویل‌مان می‌دهد و سفر خوشی را برایمان آرزو می‌کند.    ناتمام

 

نظرات (۱)

۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

هم میهن ارجمند! درود فراوان!

 با هدف توانمند سازی فرهنگ ملی و پاسداری از یکپارچگی ایران کهن

"وب بر شاخسار سخن "

هر ماه دو یادداشت ملی میهنی را به هموطنان عزیز پیشکش می کند.

خواهشمنداست ضمن مطالعه، آن را به ده نفر از هم میهنان ارسال نمایید.

 

آدرس ها:

 

http://payam-ghanoun.ir/

http://payam-chanoun.blogfa.com/

 

[گل]

۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی