داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

عزت خانم

سه شنبه, ۹ شهریور ۱۴۰۰، ۰۲:۱۱ ب.ظ

کنار عزت خانم نشسته‌ام و به دست‌هایش خیره شده‌ام. دست‌های استخوانی‌اش که لایة نازکی از پوست مثل حریری با لکه‌های ریز و درشت رویش کشیده شده و با هر حرکت و چرخشی حریرش تاب برمیدارد و چین می‌خورد. سنگینی نگاهم اذیتش می‌کند. رویش را محکم می‌گیرد و دستهایش را زیر چادر پنهان می‌کند، انگار که از نگاه هرزه‌ای بپوشاندشان. من هم از خداخواسته در نقش پیشنهادی فرو می‌روم و کمی خودم را جلو می‌کشم و حالش را می‌پرسم. حمد خدا را می‌گوید و جویای حال و احوال همة اعضای خانواده‌ام می‌شود، باورم نمی‌شود بعد از مدت‌ها هنوز همه را تک تک به یاد دارد. مبسوط جوابش را می‌دهم تا گفتگوی‌مان طولانی‌تر شود. اما دوباره سکوت می‌کند. انگار که حیا مانعش بشود، جوان نظرباز درون من ولی دست‌بردار نیست. از رنگ پیراهنش تعریف می‌کنم. چشم‌های همیشه نیمه‌بازش را هم می‌گذارد و لب می‌گزد و زیرلب می‌گوید:« اِوا، خدا مرگم...». و با چنان نرمشی واژه‌ها را می‌کشد که آدم را یاد ناز اسلیمی‌ها روی کاشی‌ معرق می‌اندازد. نیشم باز می‌شود. دوباره چادر گل‌ریزش را باز می‌کند و رویش را می‌گیرد و این‌بار بیشتر مراقب است غیر دست‌ها، لبه‌های پیراهنش را هم از چشم‌های مشتاق من بپوشاند. باز و بسته کردن چادرش شبیه رشته‌های نوری است که از دریچه‌های سقف بازار قیصریه کشیده می‌شود تا روی زمین. بازی می‌کند با نگاه آدم. حرف را عوض می‌کند. از درد «کندة زانویش» می‌نالد و با انگشتان خمیده‌اش ریشه‌های فرش را صاف می‌کند. برایش آرزوی سلامتی می‌کنم و دیگر حرفی نمی‌زنم. چند لحظه‌ای که می‌گذرد گویا به سکوتم اعتماد می‌کند و یک طرف چادرش را طوری باز می‌کند که حائلی باشد بین صورتش و آن‌ها که آن‌طرف نشسته‌اند. صدای همیشه آرامش را پایین می‌آورد و طوری که فقط خودم و خودش بشنویم برایم حرف می‌زند. پسِ چادر، حریرِ بی‌رنگ و روی دست‌هایش چین می‌‌افتد و کلمه‌ها با لهجة غلیظ و روان جاری می‌شوند بر زبانش. من هم با تمام حواسم غرق می‌شوم در این جاری پر پیچ‌ و تاب. محرم شده‌ایم انگار!

گویا این زن همة  شهر و گذشته‌اش را به ظرافت نقش کرده در ظاهر و باطن کلام و حرکات و وجناتش. خودش به تنهایی اصفهانی است پنهان شده زیر این چادر گل‌دار. و من در مقابلش چه خالی و عریانم. نظربازی بی‌مبالات، دنبال کشف خط و نقش‌های گم شده در زیر و بم رفتار آدمها. دنیا چه خوب ما را به هم رسانده ‌است.    ناتمام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی