هتل
این کفشها پایم را میزند. هادی با اشتیاق زیبایی مسیر و درختان پربرگ و متراکم چهارباغ را نشانم میدهد. گوشم به حرفهایش است ولی چشمم خب گهگاه از زیباییهای مسیر سُر میخورد به ویترین مغازهها. لیلی بی کفش و جوراب توی حوض قدم برمیدارد و علی پی فروشگاههای باکلاس است. دلم میخواهد زودتر سوار ماشین شوم و کفشهایم را بکنم. کمکم راهم را به سمت جای پارک ماشین کج میکنم، اما هادی دستم را میگیرد و میپرسد دلم میآید هتل عباسی نروم؟ میگویم دلم نمیآید اما پایم هم نمیآید. میکشدم و میخواهد خودم را لوس نکنم. چارهای نیست، وقتی هادی مست اصفهان میشود باید همپیالهاش شوم. از پلههای هتل بالا میرویم. سر و وضعمان به مشتریان هتل نمیماند بخصوص با کیسة لباس خیسِ همراهمان. برای همین نگهبان حتی به خودش زحمت حرف زدن نمیدهد و با نگاه و حرکت سر میپرسد:« کوجا؟» هادی توضیح میدهد که برای تماشا میرویم و او دوباره با حرکت سر و البته با اکراه راهمان میدهد. اینجا همه چیز طلایی و براق است. از در و دیوار گرفته تا گلدان و بشقاب و اسپری الکل. باسکول کنار چرخ چمدانها هم حتی با اسلیمیهای طلایی تزئین شده. نوشتة کتیبههای عزا هم اکلیل طلایی دارد و به قول لیلی برقبرقی ست. چیزهایی هم که نمیشود طلایی باشد خاتمکاری است و باز آن چیزهایی که خاتمکاری هم نمیشود، نقش خاتم دارد، مثل جعبة مقوایی دستمال کاغذی. سرم را بالامیکنم و با نگاهم مسیر راهپلة چرخانی را که برای افراد غیر مقیم ممنوع است، دنبال میکنم. هادی تذکر میدهد دهان بازماندهام را ببندم و خودش میرود پی لیلی که میخواهد به همة اشیای براق اینجا دست بزند و علی که قدمهایش را طوری بر میدارد که بتواند همة خشتهای قالیچههای دستباف کف زمین را لگد کند. انتهای لابی چند فروشگاه هست. من از جواهر فروشی گردنبندی با نگین ارغوانی انتخاب میکنم و هادی یک جعبة نقره با نقش مینا. علی دنبال قاب گوشی طلاست و لیلی انگشتر طرح عقرب را میپسندد. تا ما پشت ویترین بعدی قالیچهای که به درد خانهمان بخورد انتخاب کنیم، بچهها با دستگاه واکسی که آن هم طلایی است کفشهایشان را تمیز میکنند. چقدر هم مؤثر است، هم برای کتونیهای علی و هم کفشهای سفید لیلی! مغازة بعدی آرایشگاه است. با طبقاتی پر شده از انواع اسپری مو و گلدانهایی با برگهای آویخته. کمی روی مبلهای مخمل قرمز روبروی آرایشگاه مینشینم و کفشم را یواشکی در میآورم. فکر میکنم چه حسی دارد که آدم توی این هتل اقامت کند، خریدش را از همینجا بکند و حتی برای سلمانی هم بیرون نرود. حوصلهسربر است. بهترین قسمتش همین لم دادن و درآوردن کفش و رها کردن انگشتان پا از ذوقذوق دائمی است. اما شاید مسافران این هتل کفشهای راحتتری بپوشند. میرویم سمت حیاط. دو طرف خروجی دو ویترین بزرگ هست یکی پر از ظرفهای چینی با علامت تاج شاهنشاهی و دیگری پر از ظروف نقره. سایزهای مختلف لیوان و کاسه و پیشدستی مرا یاد کتاب تدبیر منزل میاندازد. کتابی با صفحات زرد شده که مال دوران دبیرستان مرجون بود، یعنی حدود سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۱۴. توی آن کتاب همة امور خانه داری توضیح داده شده بود از جمله طریقه چیدن میز. که مثلا قاشق فلان سایز باید سمت چپ بشقاب باشد و قاشق یک سایز کوچکتر، سمت راست. و نقاشی چند مدل چیدمان میز هم داشت که برای وعدههای صبحانه، شام و نهار و عصرانه متفاوت بود. من هم آن روزها در سطح همان سفرة روی زمین و کاسه بشقاب محدود خودمان این قوانین چیدمان را رعایت میکردم.
روی طبقات ویترین نوشته که این ظرفها در دهة هفتاد میلادی برای پذیرایی از مهمانان وی.آی.پی در هتل استفاده میشده. فکر میکنم آنهایی که روزی روزگاری در این ظرفها غذا خوردهاند خیلیهاشان الان یا در جامهای طلا و نقره شیر و عسل مینوشند یا در دیگهای جوشان سرب داغ. کسی چه میداند. بعضیهاشان هم هنوز در همین ظرفهای چینی و پلاستیکی سوپ و قرمهسبزی میخورند. مثل فرح خودمان. من که نمیدانم چطوری تا حالا دق نکرده. من جای او بودم تا حالا هزار بار سکته کرده بودم. انقلاب و از دست دادن کرسی ملکه یک طرف، اینکه هر روز کلی آدم با کفش بیایند وسط خانه زندگی آدم و بی هیچ شرم و حیایی سرک بکشند توی اتاق خواب و پذیرایی و حمام هم یک طرف. اگر جای او بودم و تا حالا نمرده بودم برای اینکه برگردم سر خانه زندگی خودم، تنهایی هم که شده حکومت پهلوی سوم را پایهگذاری می کردم. درحال برنامهریزی برای ملکة سابق هستم که لیلی میکشدم سمت حیاط. میخواهد کل محوطه را با من بچرخد، اما کفش من همراهی نمیکند. میسپارمش دست هادی و خودم با حرکت چشم حیاط را دور میزنم. بوی بینظیر محبوب شب پیچیده در باغچههای به دقت طراحی شده با گلها و درختان جورواجو و فوارة همه حوضها باز است. دور تا دور حیاط هم ساختمان زیبای هتل روی حجرههای کاروانسرای عباسی بنا شده و آدم را میبرد به خیلی سالهای قبل. قبلتر از میهمانیهای دهه هفتاد میلادی حتی. به زمانیکه اینجا خودش بوده، کاروانسرای شاه عباس. جایی که همة مسافران، چه وی.آی.پی و چه خاکبرسر، میتوانستند وارد بشوند و در یکی از همین حجرهها آرام بگیرند. توی حیاطش بجای اینهمه گل و گلکاری و فواره و حوض شاید فوقش یک حوض بوده و چند تا درخت. آدمهایش بیشتر خسته بودند و مثل من پایشان ذوقذوق میکرده و با رواندازی سبک ولو میشدهاند گوشه و کنار، نگران افت کلاس و آبروریزی هم نبودهاند. به عکسِ این آدمها که مدام در حال صاف کردن شال و مانتو و گوشة کتشان هستند و راهبهراه از خودشان عکس میگیرند یک لحظه هم به این فکر نکردهاند که تصویری از خودشان در اینجا ثبت کنند. توی این حیاط احتمالا پر بوده از اسب و الاغ و قاطر و سر و صدایشان نه نوای آرامبخش پیانو و نه موسیقی سنتی ایرانی. جای بوی عطر و سیگار و محبوب شب هم بوی فضله و پیشاب احشام میآمده و عرق آدمها.
هادی و لیلی پس از یک دور قمری در حیاط دوباره به من میرسند. هادی گنبد مدرسة چهارباغ را نشانم میدهد و میگوید عاشقش است. به رقیبم نگاه میکنم و حق را به هادی میدهم. این فیروزهای درخشانِ قد افراشته با اینهمه نقش و رنگ کجا و من کجا! میگویم مرا اول برساند به ماشین تا کفشم را دربیاورم و بعد برسد به معشوقش. یک عکس یادگاری کنار درختی پر از میوة بِهِ نارس میاندازیم و از حیاط خارج میشویم. در مسیر خروج علی و لیلی سکه میخواهند تا در سنگآب بیاندازند و آرزو کنند. سکه ندارم و صبر هم. میگویم بجای سکه انداختن آب را فوت کنند، مثل شمع تولد. قبول میکنند اما مشکل اینجاست که آرزو هم فعلا ندارند. به جای هردوشان و خودم و هادی آرزو میکنم زودتر برسیم به ماشین تا کفشهایم را دربیاورم و پیش چشمان اخمو و متعجب نگهبان هتل آب را فوت میکنیم و خارج میشویم. خاطرة امشبمان را هم رها میکنیم پیش خاطرات مسافران خستة قرنهای گذشته و میهمانان وی.آی.پیِ قدیم و جدید و خاندان پهلوی بخصوص خانم ملکه! ناتمام
- ۰۰/۰۶/۱۲
- ۵۲ نمایش
هیچ چیز کم نداشت پرستو! قدم به قدم آمدم با تو و حتی انگشتان پایم تیر کشید!