داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

بازار

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۴:۲۴ ب.ظ

بی‌هدف توی بازار می‌چرخم. صدای تق‌تق همه‌جا را پر کرده. تق‌تقی نامنظم و بی انقطاع شبیه جیک‌جیک صبحگاهی گنجشک‌ها، انگار که قلم‌زن‌ها دارند با ضربه‌های چکش‌ با هم حرف می‌زنند. مسیرم را کج می‌کنم تا پایم به پیرمردی که وسط این سر و صدا کنار دیوار خوابیده نخورد. چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم از زبان قلمزنان رمزگشایی کنم، اما چیزی دستگیرم نمی‌شود جز اینکه احتمالا دارند مشاعره می‌کنند. صدای تپش قلبم هم با شعرخوانی‌شان ترکیب می‌شود، مثل آهنگ‌های ریمیکسی! صدای قلبم از دیشب توی گوشم هست. وقتی بعد از مدت‌ها بسکتبال بازی کردم، اولش خیلی جدی نبود اما تا اولین توپم از حلقه رد شد جوگیر شدم و کار به جایی رسید که احساس کردم الان است که روکش دندان‌های بالایی‌ام بیافتد توی دهنم. این حس آنقدر قوی بود که بازی را رها کردم و رفتم گوشة زمین ایستادم. اما فایده نداشت و تازه انگار با ضربات دریبل علی ریتم پیدا کرد. این ریتم ادامه داشت تا حالا که با همنوازی قلم‌زن‌ها دارد یک سمفونی می‌شود. الان دندان‌های بالایی‌ام محکم سر جایشان چسبیده‌اند اما یک چیزی مدام توی قفسة سینه‌ام بالا و پایین می‌رود. چیزی شبیه یک پرنده. مثل وقت‌هایی که دل آدم جایی گیر می‌کند. نمیدانم این بالا و پایین شدن از کِی شروع شد. همانطور که هیچ وقت آدم نمی‌فهمد کِی دلش جایی گیر کرده، فقط یک روز می‌بیند قلبش آهنگین می‌زند و انگار پرنده‌ای هم با این آهنگ می‌رقصد. خیلی هم رقص نیست، جنبشی است نامنظم و بی انقطاع، شبیه صدای چکش قلم‌زن‌ها. چشم‌هایم را باز می‌کنم. بازار پر است از پارچه‌های قلمکار و ظرف‌های قلمزنی. هیچ‌کدام اما به چشمم نمی‌آید. دلم جای دیگری است. طبیبی می‌خواهم که از روی نبضم رد دلم را بگیرد. در سایه روشن بازار قدم میزنم و در این فکرم که دلم کجا جا مانده. می‌چرخم در خاطراتم. فقط یک جا هست که آن هم با عقل جور در نمی‌آید. باورم نمی‌شود محبوبی بدون چشم و ابرو و خال و گیسو دلم را برده باشد. یعنی واقعا عاشق یک کتاب شده‌ام؟ آن هم کتابی سن و سال دار با شیرازة درب و داغان؟ انگار همین‌طور است، اگر معنی دلدادگی این باشد که پرندة توی سینه آدم فقط کنار دلبر آرام بگیرد. هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید این کتاب را کِی شروع کردم. کجا شروع کردم. حتی چندبار وسط خواندنش خوابم برد. ولی بعدتر سطرهایش ادامه پیدا کرد توی خوابم. یک جورهایی همراهم شد، یا من همراهش شدم، نمیدانم. حالا هم دارد تمام می‌شود اما من نمی‌گذارم. هی می‌روم از اول یا از وسط. می‌چرخم توی ورق‌هایش و با اشتیاق برای هادی تعریفش می‌کنم. به جملة دوم هم نرسیده کلمه‌هایم ته می‌کشند و سعی می‌کنم با حرکات دست و حالت صورتم میزان جذابیت کتاب را شرح دهم. هادی همدلانه تائیدم می‌کند و قول می‌دهد که می‌خواندش چون از حرف‌های من چیزی سر در نمی‌آورد. دلباختة یک کتاب شده‌ام، اما چرا؟ شاید گستردگی‌اش دلم را برده، شاید اینکه از هر صفحه‌اش می‌شود خواندن را شروع کرد. شاید هم اینکه می‌شود وسط خواندنش خوابید. نمیدانم، فقط دلم می‌خواهد بروم خانه پیش کتابم. اما الان کجای بازارم؟ از کنار پدر و پسری رد می‌شوم. پسر خسته و نالان از پدرش می‌پرسد که این بازار کی تمام می‌شود و پدرش جواب می‌دهد:« هیچ‌وقت، هرچقدر بروی باز هم هست.» راست می‌گوید، تنها راه این است که صدای چکش قلمزن‌ها را دنبال کنم.                                        ناتمام

نظرات (۱)

  • فاطمه جناب اصفهانی
  • چقدر رر خوب و سینمایی! انگار لنز دوربین را روایت میکردی. و راستی نام کتاب را نگفتی! 

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی