قطار
صدای مامور قطار توی واگن میپیچد که اعلام میکند به ایستگاه تهران رسیده ایم. از پلههای فلزی لوزی لوزی پایین می آییم. دست لیلی را که هنوز نیمهخواب است میگیرم و دنبال هادی و علی راه میافتیم. نگاهم به قطار است. هنوز جدا نشدهام از واگن و کوپه و صندلیام. بخشی از من آنجاست، بخشی که تا همیشه میماند و هروقت دوباره سوار هر قطاری بشوم به سرعت پیدایم میکند. درد این جدایی میپیچد توی سرم. زنی در راهروی قطار صورتش را به پنجره تکیه داده و با چشمهای پف کرده بیرون را نگاه میکند. دلم میخواست جای او بودم، جای همة مسافرانی که هنوز توی کوپههاشان ماندهاند و ملافههاشان را پس ندادهاند و خواب یا بیدار و درازکش یا نشسته همچنان در سفرند. اما چارهای نیست جز جدا شدن. مسافرانی که قرار است جای ما را در قطار بگیرند کمکم بند و بساطشان را جمع میکنند و راه میافتند به سمت گِیتهای خروجی. آدمهایی که برعکس ما سرحال و پرانرژی هستند و اثری از خوابآلودگی در چهرهشان نیست. راستی کدامشان قرار است در کوپة ما بنشیند و روی صندلی من دراز بکشد؟ نمیدانم. بیرون ایستگاه در گوشه و کنار، مسافرانِ منتظر صبح خوابیدهاند. توی پیادهرو منتظر ماشین هستیم، لیلی سرش را به من تکیه میدهد و ایستاده میخوابد. پرایدی نزدیکمان پارک میکند و زن و مردی همراه سه پسر بچه قد و نیمقد کوله به دوش پیاده میشوند. بچهها بالا و پایین میپرند و سرِ هل دادن چمدانها دعوا دارند. نمیدانم چند شب دیگر شل و ول و خوابآلود همینجا به پدر و مادرشان تکیه میدهند و بچههای دیگری را نگاه میکنند و با شوق و ذوق چمدانهایشان را سمت ایستگاه هل میدهند. سوار ماشین که میشویم پنجره را باز میکنم. شهر خلوت است و خاموش و تاریک. پنجرههای ساختمانها هم تک و توک روشنند. زنی روی تراس دارد لباس پهن میکند. این وقت شب؟ ساعت دو؟ شاید بچة کوچکی دارد که اگر بیدار باشد، رختها را میکشد و میاندازد پایین، شاید هم وسواس دارد و میخواهد تا اهل خانه در خوابند این کارها را بکند تا دست کسی به لباسهای خیس نخورد و همه جا نجس نشود. شاید هم از آنهاست که وقتی عصبی میشوند به جان خانه و زندگی میافتند و تا همهجا را نشورند و نسابند آرام نمیگیرند و خوابشان نمیبرد. از روی پل بزرگی میگذریم. نمیدانم دقیقا کجا هستیم. پسری همینطور که با گوشی حرف میزند با موتور از کنارمان رد میشود. میرود به یک دور همی شبانه شاید یا از شیفت کاری برمیگردد. شاید هم دارد با همدستش نقشة دزدی را کامل میکند. کاش اینطور نباشد. بزرگراهها با اینکه خالی از ماشین نیستند خاموشند. غیر از شقایق دهقان که با شلیطه و چارقد قجری چشم دریده و نگاهم می کند و مردی که در این خلوت شبانه با موی سشوار زده و سر و وضع مرتب تشک خوشخواب میدوزد کس دیگری نیست.
کوچه ها هم که خلوتتر از بزرگراهها. فقط تابلوی نئون بعضی فروشگاهها روشن است. در این تاریکی خطوط شبرنگ لباس رفتگری برق میزند. شاید رفتگر کوچة خودمان باشد. همان که آنشب با لهجة افغانی به هادی گفت:« دیدی بَیچاره شدیم برادر!» شاید الان که دارد جارویش را آرام روی زمین میکشد خیال ناآرامش پیش زن و فرزندش باشد، یا خواهر و برادر، یا هر عزیزی که در وطن دارد. آنها الان کجا هستند؟ آواره پشت مرزها یا مثلا سلاح به دست توی درههای پنجشیر؟ شاید هم راحت و خوابیده در خانههاشان. کسی چه میداند! شاید اصلا بیخودی دلش شور میزند.
میرسیم خانه. بچهها را دوباره بیدار میکنیم و کشانکشان میبریمشان داخل. دلم میخواست میتوانستم مثل آنها با همین لباس ولو شوم روی تخت و خواب شبم را پی بگیرم. اما حواسم پرت است. ذهنم تکهپاره شده میان قطاری که سمت مشهد میرود و آن زنِ شاید وسواسی و پسر موتورسوار و رفتگر افغان و خانوادة جا ماندهاش. زنگ ساعت را برای نماز صبح روشن میکنم و چشمهایم را میبندم.
صدای مامور قطار توی سرم میپیچد:" توقف قطار جهت ادای نماز". چشمهایم را باز میکنم، اگر دیر بجنبم آفتاب میزند. ناتمام
- ۰۰/۰۶/۱۷
- ۴۷ نمایش
چه پایانهای دل نشینی... لحظه آخر دلم چنگ میزند به متن که تمام نشو...